دیباچه
هر انسانی در زندگی خود فراز و نشیبها و خوشی و ناخوشیهایی دارد که نوشتن آنها مهم نیست و نباید کاغذ، جوهر و وقتِ خود و دیگران را برای آن صرف کند؛ اما من به دلایلی تصمیم گرفتم زندگینامه خویش را بنگارم ازجمله اینکه در طول عمر خویش در شرایط و محیطهای گوناگون و متفاوتی حضور داشتهام؛ محیطهای دانشگاهی و حوزوی، داخل و خارج از وطن، قبل و پس از انقلاب، جنگ و صلح و …؛ بنابراین همواره در مسیر کسب تجربه و محک خوب و بد بودهام که شاید برای دیگران آموزنده باشد بهویژه نسل ما که نسل زودگذری است و از فراز و نشیبهای گوناگون و گاه سخت و نفسگیر گذر کرده است. درنتیجه ننوشتن آنها، ممکن است نسل جدید را در شناختن نسل قدیم و روحیات آنان دچار مشکل نماید.[1]
از سویی خود اصراری بر نوشتن یا انتشار سرگذشت و خاطراتم نداشتم اما گاه شنوندگان و دوستانم که گوشهای از حوادث گذشته را برایشان میگفتم با اذعان به مفید، ابتکاری و گاه منحصربهفرد بودن، خواستار نوشتن و انتشار آن بودند که به خواست آنان جواب مثبت دادم به امید اینکه مفید واقع شود.
خود نیز فکر کردم تا حدودی میتوان با بیان خاطرات گذشته و تبیین فضای زمان قبل، گسست دو نسل روستایی و شهری، دانشجو و روحانی، قبل و پس از انقلاب را ترمیم کرد. چنانکه از این طریق میتوان تبلیغات عربی و غربی بر ضد ایران و اسلام را کمرنگ کرد، بهویژه با توجه به مشاهداتی که از نزدیک از برخی کشورهای عربی و غربی داشتهام. از سوی دیگر درصدد بودم تا خاطراتی که از علما به یاد دارم بنویسم، علمایی که هر یک در جوّ و زمانه و محیط خاص خویش حیات خود را سپری کرده و میکنند.
از همه مهمتر شاید انتشار زندگینامه، پاسخی به این سؤال باشد که چرا فکر و برداشتهای نگارنده در مسائل فقهی، تفسیری، فلسفی و… با بسیاری از علمای حوزه تفاوت دارد و به نتیجهای متفاوت از اجتهاد آنان میرسد؛ بهعبارتدیگر سیر و زندگی کردن در محیطهایی متفاوت از آنچه دیگران در آن سیر کردهاند چهبسا در اندیشه و نتایج به دست آمده تأثیر عمیقی داشته باشد.
قطعاً اندیشه ورزی همراه با برخورد با نحلهها و تفکرات گوناگون و محیطهای متفاوت در چگونگی استنباط، منشأ اثر خواهد بود. به یقین زوایای فکری یک عالم شهری با روستایی، سفر کرده با مقیم، خارج دیده با خارج ندیده، متفاوت است و این تفاوت در فهم آیات و روایات و تاریخ، مؤثر است. البته در این نوشتار، خاطراتی که جنبه علمی و تخصصی دارد کمتر مطرح شده و امیدوارم در آینده آنها نیز در معرض دید خوانندگان قرار گیرد.
از خوانندگان فرهیخته تقاضا میشود که اگر کوتاهی یا نقصانی مشاهده کردند به نویسنده یادآور شوند. امید است این سرگذشتنامه بهویژه برای نسل حاضر و آینده، مفید و عبرتآموز باشد.
در پایان از تمامی عزیزانی که در تدوین و تنظیم این زندگینامه نقش داشتند بهویژه حجتالإسلام احمدرضا داودی که مصاحبه و تنظیم اولیه را عهدهدار شد و حجتالإسلام مجتبی لطفی که تنظیم نهایی را قبول نمود صمیمانه تشکر میکنم و برای آنان که نشر این اثر را قبول کردند از خداوند منان توفیق فراوان آرزومندم.
احمد عابدینی، 21/4/1396
دفتر اول
تولد و خانواده
دوران کودکی و نوجوانی
در 19 تیرماه سال 1338 در نجفآباد اصفهان متولد شدم. پدرم کشاورز و کشاورز زاده و مادرم خانهدار بود. از طریق مادر با دو واسطه به مرحوم آیتاللّه سید علی آیت میرسم. تحصیلات ابتدایی را در دبستان خواجهنصیرالدین طوسی، در نزدیکی منزل گذراندم.
از کلاس اول و دوم هیچ خاطرهای در ذهن ندارم جز کتک خوردن! معلم ما در این دو سال دانشجو بود. او احتمالاً شبها درس میخواند به این دلیل این احتمال را مطرح میکنم که روزها سر کلاس روی صندلی میخوابید! البته یک ربع ساعت درس میداد و بقیه را باید ما آرام مینشستیم تا او بخوابد و اگر از صدایی بیدار میشد، با چوب همه را کتک میزد و دوباره برای خواب روی صندلی مینشست! گاهی اوقات هم برای کفشهای لاستیکی که میپوشیدیم و پایمان عرق میکرد و بو میداد کتک مفصلی میخوردیم. خلاصه معلمی بود جوان، قدبلند و پُرزور. روزی فرد مزاحمی وارد مدرسه شد، از بین معلمها تنها او بود که کتش را درآورد و برای دعوا و کتککاری آماده شد.
در کلاس دوم، از کتک خوردن خسته شدم و تصمیم گرفتم دیگر مدرسه نروم. همزمان با وقت مدرسه از خانه خارج میشدم، در کوچهها بازی میکردم و منتظر تمام شدن مدرسه میماندم تا به خانه برگردم. در عوض هر شب از خواهرم که کلاس سوم یعنی یک کلاس از من بالاتر بود میخواستم که یک بار از روی درس برایم بخواند که پس از خواندن او درس را یاد میگرفتم، یک بار از روی درس مینوشتم و کلمات جدید را حفظ میکردم.
پس از هجده روز غیبت، در یک روز برفی که در خانه کنار پدرم روبروی آفتاب ایستاده بودم یکی از دانشآموزان همکلاسی وارد خانه ما شد و یکراست به پدرم گفت: پسر شما هجده روز است که مدرسه نیامده و معلم مرا فرستاده که ببینم او کجاست؟ پدرم دست مرا گرفت و به مدرسه برد، معلم حتی پیش پدرم گوش مرا گرفت و آنقدر کشید مثل اینکه میخواست مرا با دستگیره گوشم از زمین بلند کند! از آن روز مجبور شدم دوباره به مدرسه بروم. وقتی به کلاس رفتم دیدم چند درس از شاگردان کلاس جلوتر هستم.
معلم کلاس سوم ما آقای شفیعی پیرمرد خوبی بود که ریشهایش را رنگ میکرد اما پیری و ناتوانی از تمام وجودش پیدا بود. یک ترکه بزرگ از جنس ارغوان داشت که با آن افراد شرور را کتک میزد.
روزی از یکی از دانشآموزان که کمی لکنت زبان داشت، فروع دین را پرسید. او خواست با لکنت زبان، خودش را نجات دهد؛ اما وقتی معلم از اصول دین پرسید او با لکنت بسیار کم پاسخ داد. آقای شفیعی با ترکه به جان او افتاد و کتک مفصلی به او زد و گفت: درس یاد بگیر تا لکنت نداشته باشی.
در کلاس سوم دوستی به نام محمدحسین چاوشی پیدا کردم. او در جنگ تحمیلی شهید شد، از خاطرات خوبی که از او به یاد دارم این است که در آن زمان مجلههایی در کلاسها میآوردند و سه ریال میفروختند، او یکی از آنها را میخرید و بلافاصله آن را به من میداد و من آن را به خانه میبردم و میخواندم.
معلم کلاس چهارم، آقای فاضل نام داشت. او از نظر سنی بین سیوپنج تا چهل سال بود. مردی قوی و با عزم و هیبت بود. تازه در کلاس چهارم قدر درس و مدرسه را فهمیدم. املاهایم همه بیغلط بود اما به خاطر بدخطی، همیشه نمرهام نوزده بود. درسهای دیگر را خوب میفهمیدم. برای انشا معمولاً شعرهای «نسیم شمال» را مینوشتم و در کلاس میخواندم و همه میخندیدند و معلم خوشش میآمد.
زنگ املا علاوه بر معلم، من و چند نفر دیگر، املاها را صحیح میکردیم. پس از معلم بیشترین املا را من صحیح میکردم. او خیلی به من علاقهمند شده بود. آقای فاضل بچهها را طوری تربیت کرده بود که همه به حرفهایش گوش میدادند. بیشتر وقتها مشقها را نمیدید، بلکه میپرسید چه کسی مشقش ناقص است یا ننوشته؟ بچهها با صداقت برخورد میکردند و میگفت هر کس مشقش را نوشته خودش روی آن خط بکشد. البته گاهی بهطور اتفاقی مشقهای یکی دو نفر را کنترل میکرد؛ اما به خاطر اطمینانی که به من داشت هیچگاه دفتر مرا کنترل نمیکرد. من که مطمئن بودم هیچوقت دفترم را کنترل نمیکند. یک روز تمام مشقم را با خودکار، سیاه کردم و آنقدر خودکار روی آن کشیدم که نگو! اتفاقا آن روز بازرسی به کلاس ما آمده بود و برای نشان دادن یک دانشآموز خوب و منظم، معلم بازرس را سر دفتر من آورد اما با مشقی مواجه شد که حتی یک کلمهاش قابل خواندن نبود. بنده خدا معلم! آبرویش را بردم اما او هیچگاه این حادثه را به یادم نیاورد و کتکی از او از این بابت نخوردم.
در کلاس چهارم با خبر شدم پدرم با همسایهمان[2] راهی مشهد مقدس هستند من هم بنای گریه و التماس را گذاشتم که میخواهم همراهشان بروم. پدرم با این عذر که معلّمت اجازه نمیدهد، میخواست مرا منصرف کند؛ برای همین، پیاده به راه افتادم و پرسانپرسان خانه معلم را آن طرف شهر پیدا کردم و از او اجازه گرفتم. با اینکه نزدیک امتحانات خرداد بود به من اجازه داد. خوشحال شدم و به پدرم خبر دادم که معلم اجازه داد؛ اما او قبول نکرد و گفت: باید کتباً بنویسد. دوباره پیاده راه افتادم و به در خانه معلم رفتم. تعجب کرده بود، زیرا چنین چیزی مرسوم نبوده و نیست. مقداری التماس کردم. با توجه به اینکه شاگرد اول کلاس بودم و مرا بسیار دوست میداشت دو سه خطی نوشت و دیگر پدرم بهانهای نداشت. نمیدانم شاید عذر او کم پولی و یا کم سنی من بود، بههرحال اولین باری بود که در دهسالگی از شهر خودم خارج میشدم. از نجفآباد به اصفهان رفتیم، دو بلیت اتوبوس برای تهران تهیه کردند و من نیز چون کوچک بودم بدون بلیت سوار شدم و بین دو صندلی میان پدر و همسایه نشستم. اتوبوسهای قراضه قدیم، راههای خراب و طبع ناجور همسایه ما موجب شد که از همان اوایل سفر حالت تهوُّع به او دست دهد و لباسهای خودش و لباسهای مرا آلوده کند. اوایل شب به تهران رسیدیم. همسایه، آدرسی از پسرعمویش در تهران داشت. یکی از ماشینهای سهتایره که اصفهانیها به آن سهپاچی و نجفآبادیها به آن سهچرخه میگویند کرایه کردیم. رختخوابها و وسایل و من، در قسمت باربند جای گرفتند. خیابانهای تهران پر از چالههای بزرگی بود و در هر نوبت یکی از لاستیکها در آن میافتاد و من همراه وسایل پایین و بالا میشدیم تا بالأخره به مقصد رسیدیم. صاحبخانه لباسهای کثیف شده را شست و پاکیزه کرد.
در طبقه همکف، خانوادهای زندگی میکردند که تلویزیون داشتند لامپها را خاموش کرده بودند و فیلم میدیدند. اولین باری بود که در عمرم تلویزیون میدیدم. چند دقیقهای نشستم ولی یادآوری حرام بودن تلویزیون مرا از پای آن بلند کرد. پس از آن برای تفریح و دیدن خیابانها از خانه بیرون آمدم. دیدن ماشینهای زیادی که با سرعت حرکت میکردند برایم جالب بود. نگرانم شده بودند که راه را گم نکنم. پسر صاحبخانه را به سراغم فرستادند. گفت: اینجا چه میکنی؟! گفتم: دارم سیل میکنم.[3] نگاه کرد و گفت: مگر سیل آمده است؟! فهمیدم که باید لفظ دیگری به کار ببرم که او مرادم را بفهمد و لفظ «تماشا میکنم» را به کار بردم.
به همراه صاحبخانه به راهآهن رفتیم، دو بلیت قطار درجه 3 تهیه شد و روز بعد سوار قطار شدیم و بهسوی مشهد حرکت کردیم. خوب به یاد دارم که قطار هفده واگن داشت و هر کوپه هشت صندلی داشت که همه صندلیها مسافر داشتند. برای من بلیتی تهیه نشده بود و من بیشتر اوقات از پنجره راهرو بیرون را دید میزدم. هر بار که مأموران قطار برای سرکشی میآمدند، مرا زیر صندلیها پنهان میکردند یا خودم را در جایی مخفی میساختم[4] تا بالأخره یک بار مرا پیدا کردند و با چانهزنی و گرفتن نصف بهای بلیت، مشکل حل شد.
برای نماز صبح که در ایستگاهی پیاده شدیم برای شوخی داد میزدم چونکه مسافر هستید، نماز صبح شکسته است، یک رکعت بخوانید! همسایه پرخاش کرد: شوخی نکن مردم اشتباه میکنند. گفتم: آخر این مسئله را همه میدانند که نماز صبح خودش شکسته است و دیگر از دو رکعت کمتر نمیشود؛ اما بعد که سوار قطار شدیم معلوم شد، خیلیها نماز صبح را یک رکعتی خواندهاند.[5]
به مشهد رسیدیم. رختخوابها را به پشت گرفتند و از این مسافرخانه به آن مسافرخانه میرفتیم تا بالأخره جای مناسبی پیدا شد. پس از چند بار چانهزنی و قهر و آشتی بنا شد کرایه هر نفر شبی دو تومان باشد، ده شب چهل تومان.
پدرم باز هم راضی نشد و رختخوابها را پشت کرد. تا بالأخره صاحب مسافرخانه توافق کرد که ده شب، سی تومان بگیرد. قرارداد را نوشتند و امضا کردند و در آنجا ماندیم تا ده روز تمام شد. روز آخر هنگام تسویهحساب معلوم شد صاحب مسافرخانه خیانت کرده و نوشته: کرایه هر نفر در ده شب سی تومان، با اینکه باید مینوشت کرایه هر دو نفر سی تومان. دوباره نزاع و دعوا شروع شد تا بالأخره به همان چهل تومان یعنی هر نفر شبی دو تومان توافق و پرداخت شد. پدرم خطاب به من و همسایه میگفت: ایکاش شما دو نفر که سواد داشتید یک بار قرارداد را خوانده بودید تا اینقدر کلاه سرمان نمیرفت. حق با پدرم بود، باید قرارداد دوباره خوانده میشد و به نوشته مسافرخانهدار اعتماد نمیشد. اگرچه بزرگترین آیه قران پیرامون نوشتن بدهکاری است و در آنجا آیه اصرار دارد که بدهکار، باید بگوید و کاتب بنویسد و کاتب نیز نباید تخلف کند؛ بلکه باید عادلانه تمام ریزهکاریها را بنویسد تا نزاعی رخ ندهد؛ اما در اینجا خود طلبکار نوشت، تمام ریزهکاریها را ننوشت و بالأخره عدالت را زیر پا گذاشت و خلاف واقع نوشت و پدر و همسایه نیز بدون مطالعه آن را امضا کردند.
در مشهد علاوه بر زیارت، یک روز به باغوحش کوهسنگی[6] رفتیم. یکی از همشهریها را دیدیم که اتفاقاً او نیز با پسرش به مشهد آمده بود. من اکنون یک همبازی پیدا کرده بودم. با هم میرفتیم آهوهایی که در محیط باغوحش بودند را با خود مأنوس میکردیم. یکی از آنها شاخ میزد، دنبال ما میدوید و با سر به پاهای ما میزد. آهو را بین مردم آوردیم، به این و آن شاخ میزد. زنان از مقابلش فرار میکردند و ما میخندیدیم. کنار قفس شیر رسیدیم شیر مدام دور قفس قدم میزد، رفیقم شروع کرد با نوک پا به قفس بزند که ناگاه شیر نعرهای کشید، من که بسیار ترسیده بودم از جلوی قفس پا به فرار گذاشتم.
شبها برای اقامه نماز جماعت به حرم میرفتیم؛ اما امام جماعت، نماز را بسیار طول میداد. در رکعت اول بهقدری رکوع را طول داد که در رکعت دوم، نماز را فرادا کردم، نماز را خواندم و نماز بعدی را به ادامه همان رکوع اقتدا کردم. بعداً در قم از طلاب مشهدی شنیدم که بهصورت جوک میگفتند: اگر نیاز به غسل داشتی و دیدی امام جماعت حرم به رکوع است یک «یا اللّه» بگویی و به حمام بروی و غسل کنی و برگردی، به رکوع امام جماعت میرسی! این امام جماعتها خواسته یا ناخواسته موجب میشدند زائران امام رضاA ترجیح بدهند نماز را فرادا بخوانند. شاید برای همین طولانی نمودن نماز، نماز جماعت کم رونق بود و معمولاً در اطراف ضریح امام رضاA به زیارت مشغول بودند. من هم زود نمازم را خواندم و از بین جمعیت خود را به ضریح رساندم و هرچه میخواستم ماندم و دعا کردم. یک بار زائری مرا دید فکر کرد میخواهم نزد ضریح بروم و نمیتوانم، برای همین مرا بغل کرد و دوباره از بالای جمعیت به ضریح رسانید. دوباره حلقههای ضریح را گرفتم و چند دقیقهای آویزان بودم. آن زمان چون نوجوانی بیش نبودم مثل بسیاری از مردم فکر میکردم دعا هنگامی مستجاب میشود که حتماً دست به ضریح برسد و حلقههای آن گرفته شود. از سوی دیگر خوشم میآمد، کاری را که مردم بهسختی انجام میدهند مکرر انجام دهم.
در آن دوران من شاگرد اول کلاس آقای فاضل بودم و آقای مصطفی حسناتی[7] شاگرد اول کلاس چهارم دیگری در همین دبستان بود، همکلاسیها تلاش داشتند که برای اولین بار بین من و ایشان ملاقاتی برقرار سازند و با ترغیب حس رقابت دوران کودکی، دوست داشتند که در اولین ملاقات، میان ما جنگ و نزاعی دربگیرد؛ ولی وقتی به هم رسیدیم با سلام و دست دادن، دوستی را با یکدیگر آغاز کردیم.
معلم کلاس پنجم آقای کبیری نام داشت او نیز فردی مصمم، خوب و دوستداشتنی بود. یک روز پیرامون نهضت ملی کردن نفت برایمان با زبان ساده صحبت کرد و مثال زد و از ارزش ملی کردن نفت گفت. او در آن سالهای خفقان (1349) از نماز جماعت آیتاللّه منتظریw که در مسجد جامع نجفآباد برگزار میشد، نیز تجلیل مینمود. آقای کبیری برایم احترام خاصی قائل بود چون میدانست بچه کشاورز هستم و دنبال پدرم به باغ میروم، تأخیرهای هر روز هفتههای بعد از ظهری را نادیده میگرفت. هفتههایی که بعد از ظهر باید به مدرسه میرفتم، صبحها برای کار یا چرانیدن گوسفندان به باغ میرفتم و هرچه عجله میکردم معمولاً نیم ساعت پس از شروع کلاس و بسیاری اوقات ناهار نخورده به کلاس میرسیدم. البته این احترامها و عفو از تأخیرها دلیل نمیشد که اشتباهاتم را نادیده بگیرد، مثلاً روزی به دانشآموزی توهین کردم و او به ایشان شکایت کرد و او نیز مرا با ترکه تنبیه مفصلی کرد.
معلم کلاس ششم آقای مرتضی عابدینی نام داشت او نوه عموی پدرم و معلمی دلسوز و دوستداشتنی بود. ظاهراً اولین معلمی بود که از او کتک نخوردم! از کارهای خوب او این بود که کلاس را به گروههای سه نفری تقسیم کرد و گفت: برای من نمره کل گروه مهم است نه تکتک افراد؛ بنابراین باید هر فرد با دو نفر دیگر کار کند تا درس آنان خوب شود. با این کار همه با جنبوجوش خاصی به درس مشغول میشدند. چگونگی تشکیل گروهها اینگونه بود که دوازده نفر از کسانی که بالاترین معدل را داشتند به عنوان سرگروه انتخاب کرد سپس از پایینترین معدل در بین این دوازده نفر شروع کرد و به او اجازه داد که دو نفر را به عنوان شاگرد انتخاب کند و بعد نفر بعدی و به همین ترتیب شاگرد اول کلاس، آخرین فردی بود که دو شاگرد برایش ماند و من، یک نفر به آخر بودم که دو شاگرد انتخاب کردم. به این ترتیب گروههای کلاس تقریباً هماهنگ و همسطح میشدند.
از خود بچهها پولی گرفت – شاید نفری پنج ریال- و جایزههایی برای سه گروه اول قرار داد. همه برای بردن جایزه تلاش میکردند من برای گروه خودم زحمت زیادی کشیدم و برنده هم شدیم.
در این سال با آقای مصطفی حسناتی همکلاس شدم. تا قبل از این زمان او هر سال شاگرد اول کلاس خودش بود و من نیز شاگرد اول کلاس خودم؛ اما در کلاس ششم همشاگردی شدیم، او به خاطر دو ویژگی صوت خوب قرآن و خط خوب، شاگرد اول بود و بر من امتیاز داشت. سایر درسهایمان تقریباً مثل هم بود اما انشاهای من که از کتاب نسیم شمال و کتابهایی مانند آن انتخاب میشد جاذبه خاص خود را داشت.
دقیقاً یادم نیست از چه زمانی کلاسها نوبتی شد، یک هفته صبح و هفته بعدی عصر به مدرسه میرفتیم. هفتهای که صبحی بودیم زود به مدرسه میرفتم، در آن زمان دانشآموزان کلاسهای بالاتر را به عنوان مبصر کلاس پایینتر برمیگزیدند و من مبصر کلاس اول شدم و باید شاگردان کلاس اول را سر صف برای مراسم صبحگاه و قرآن منظم میکردم بعد آنان را به کلاس میبردم و میماندم تا معلمشان بیاید؛ و بعد از آمدن به کلاس خودم بروم؛ روش من در ساکت کردن بچهها، قصهگویی بود، میگفتم: بچهها ساکت باشید تا قصهای برایتان بگویم و هر روز قصهای آماده میکردم و برایشان میگفتم. در آن سال معلم کلاس اول آقای دادخواه بود که گاهی خوشمزگیهای خاصی از خود بروز میداد؛ مثلاً اگر میدید معلمی لباس نو پوشیده او را به کلاس میآورد، مقداری از خوبیهای او میگفت و بعد میگفت: بچهها همه یک بوس به او بکنید! بچهها هم ازخداخواسته، دور او میریختند. دماغ برخی از بچهها درآمده بود و با هجومی که برای بوس کردن میآوردند دیگر جایی از کت و شلوار آن معلم بیچاره سالم نمیماند!
پس از اتمام کلاس ششم ابتدائی آقای حسناتی وارد حوزه و من وارد دبیرستان[8] پهلوی شدم و در آنجا فهمیدم که با یک معلم سروکار ندارم بلکه هر درسی توسط یک معلم تدریس میشود.
اول سال تا تشکیل نظم کلاسها و آمدن دبیران، مشکلات فراوانی داشتیم. شش کلاس اول دبیرستان تشکیل شد و هر یک بیش از چهل دانشآموز را در خود جای داد و من در کلاس اولِ شماره 4 بودم. معمولاً به دلیل اینکه روزها و بلکه هفتههای اول از دبیر خبری نبود، سروصدای زیاد بچهها، کشتی گرفتنها و… کلاس را با وضع فجیعی روبرو کرده بود. دانشآموزانی با قد و هیکل بسیار بزرگتر از من در کلاس به کشتی گرفتن و دعوا مشغول بودند. روزی ناظم از راه رسید و وقتی این وضع را دید سر بچهها داد کشید و سپس یک نفر را به عنوان مبصر انتخاب کرد و رفت. با رفتن ناظم، مبصر شروع کرد از اول تا آخر کلاس، به گونه جفت پایی بپرد که وضع کلاس از قبل بدتر شد. به او گفتم: تا مبصر نداشتیم کلاس آرامتر بود! او برآشفت و مرا به عنوان مسئول سروصداها از کلاس بیرون کرد و ناظم مرا زیر خرواری از مشت و لگد قرار داد!
از اینجا نتیجه گرفتم که محیط دبیرستان با دبستان فرق دارد و در دبیرستان هر که مظلومتر باشد و از حق خود دفاع نکند کلاهش پس معرکه است بنابراین کمکم با برخی افراد رفیق شدم و اینقدر زیرکی و توان داشتم که از خودم دفاع کنم. حتی با رفقای جدید از کلاس اول موفق شدیم بر چند کلاس سومی پیروز شویم.
علاوه بر دانشآموزان، گاهی برخوردهای نامناسبی از معلمان بروز میکرد. روزی یکی از دبیران درس را پرسید و من خوب جواب دادم و پاسخهایم هیچ اشکالی نداشت اما به من نمره سیزده داد. دبیر زبان انگلیسی به افراد متلکها و کنایههای زشت، غیراخلاقی و سَبُکی میگفت و دبیر عربی و دینی نیز کارهایشان مناسب با اینگونه درسها نبود. معلم دینی به جای سیلی، مستقیماً سر انگشتها را بهطور عمودی به صورت افراد میزد که درد شدیدی داشت و به محصلین میگفت: خَرَک! وی هیچگاه امتحان نمیگرفت و همینطور سلیقهای به هر کسی نمرهای میداد. آدم حساسی بود و اگر کسی در بیرون مدرسه به او سلام میکرد، سر کلاس به او کتک میزد و میگفت: این سلام. این سلام. البته شاید به کسانی کتک میزد که احساس میکرد مسخرهاش کردهاند چرا که خود من چندین بار به او سلام کردم و محترمانه جواب داد و از کتک خبری نبود.
بههرحال این رفتارها باعث شد که درسهایم در دبیرستان رو به ضعف بگذارد به گونهای که در کلاس چهارم دبیرستان در درس هندسه فضایی تجدید شدم و نتوانستم در خرداد قبول شوم. البته علت دیگری نیز وجود داشت و آن رفیق شدن با برخی افراد بود که اهل درس خواندن نبودند، اگرچه نقطه منفی دیگری نداشتند، مثلاً یکی از همکلاسیهایم از معاودین عراق بود که با هم شرط بسته بودیم بیرون مدرسه درس نخوانیم. کمکم پایم به سینما باز شد تا اینکه یکی از همکلاسیهایم نصیحتم کرد و گفت: پولهایی که من خرج سینما کردهام، اگر در چاه ریخته بودم پر شده بود، مواظب باش مثل من بدبخت نشوی! حرف او در من اثر کرد و سینما رفتن را رها کردم.
در کلاس ششم دبیرستان تصمیم گرفتم با شاگردهای درسخوان، همدرس شوم که این کار ثمرات خوبی برایم داشت و به سرعت ناتوانیها و ضعفهای سالهای گذشته را جبران کردم و با تمرین و یاری آن دوستان ازجمله شهید اکبر فتّاحالمنّان، در سال ششم، در دروس کتبی، شاگرد اول کلاس شدم.
از خاطراتی که از آن دوران به یاد دارم و نمیدانم نامش را استقلالطلبی بگذارم یا خودسری، این است که؛ در دوره دبستان که پس از پایان درس باید همه با صف منظمی از کنار کوچه میگذشتیم تا به خانه برسیم و برای هر صف، ناظری نیز وجود داشت، به یاد دارم که هر روز از صف تخلف میکردم و از طرف دیگر کوچه خود را به خانه میرساندم. هر روز مبصر صف، اسم مرا به عنوان متخلف مینوشت و فردای آن روز، به ناظم مدرسه میداد و او نیز دو چوبدستی بر کف دستهایم مینواخت و تا آخر دوره دبستان نه من با صف حرکت کردم و نه او از زدن چوب صرفنظر کرد. در دوره دبیرستان، ایامی که دانش آموزان را برای دعای به شاه، یا برای سالروز جشن انقلاب شاه و میهن و مراسم دیگر میبردند، همیشه از صف فرار میکردم و هیچگاه در آن مراسم در قالب نظم آنان شرکت نکردم.
وقتی که در سال پنجم دبیرستان سخن از حزب رستاخیز به میان آمد و شاه اعلام کرده بود که یا باید افراد در این حزب شرکت کنند یا از این مملکت بروند! فرم حزب را امضا نکردم تا اینکه در آخرین روز، مدیر مدرسه من و دو نفر دیگر را که امضا نکرده بودیم خواست و با صحبتهای او که منطقی و همراه با احترام بود، راضی شدیم که امضا کنیم و برای خود و مدرسه دردسر ایجاد نکنیم. صادقانه بگویم که امضا نکردن حزب رستاخیز تا آخرین لحظه و یا شرکت نکردن در مراسم دعای به شاه و امثال آن به عنوان یک مبارزه سیاسی برایم مطرح نبود و اصلاً در آن سالها از این چیزها سر درنمیآوردم و تنها انگیزهام برای مخالفت این بود که آنان میخواستند مرا بر چیزی مجبور کنند و من زیر بار زور نمیرفتم. به همین جهت در چهارم آبان، سالروز جشن تولد شاه که اجباری نبود و برنامههای جذابی برای ما بچهها داشت، شرکت میکردم، یا دلم میخواست شرکت کنم، ولی پدرم اجازه نمیداد. به یاد دارم یکی از دبیرها با مهربانی، وعده نمره اضافی و تشویق، از ما خواست که در یکی از برنامههای دولتی آن زمان (شاید پیشاهنگی) شرکت کنیم و چون با لحن مهربانانه بیان شد، شرکت کردیم.
از آنچه گفتم میخواهم این نتیجه را بگیرم که با جوان نمیتوان با زور، تحکم و دستور برخورد کرد و اینگونه برخوردها نتیجه عکس میدهد، برخی مانند من بهطور علنی ایستادگی میکنند و برخی در ظاهر تسلیم میشوند اما در واقع مخالفند تا زمانی که مخالفت خود را آشکار سازند. ولی اگر ملاطفت، مهربانی و جاذبههای جوانپسند وجود داشته باشد تأثیر بسزایی دارد.
شرکت در جلسه قرآن و آغاز حفظ آن
در دوره دبیرستان، جلسه قرآنی شبهای چهارشنبه در حسینیه محلمان برگزار میشد که اتفاقاً آقای حسناتی، دوست دوره دبستان، آنجا شاگرد اول و تقریباً کمککار استاد قرآن بود. یک شب چهارشنبه من بهطور اتفاقی در آن جلسه شرکت کردم و چند آیه قرآن را بدون غلط خواندم. ایشان با معلّم قرآن خصوصی صحبت کرد و بالأخره یک کتاب به من جایزه دادند که در روحیهام خیلی تأثیر مثبت داشت و تا مدت زیادی در آن جلسه شرکت میکردم. لازم به یادآوری است که پدرم کشاورز بود و همیشه روزهای سهشنبه و یا شبهای چهارشنبه برای آبیاری نوبتی مجبور بود به دورترین باغ که چندین کیلومتر با منزل فاصله داشت برود و مرا نیز همراه خود میبرد. شبهای چهارشنبه به عشق جلسه قرآن، معمولاً پیاده به دنبال کشاورزان و یا چوپانها به شهر بر میگشتم. البته پدرم نیز همکاری میکرد و اجازه میداد برای درس خواندن و شرکت در جلسه آموزش قرآن کار باغ را رها کنم این در حالی بود که آن زمان بسیاری از افراد با درس خواندن بچههایشان مخالفت میکردند و یا بیتفاوت بودند. این جلسه قرآن پس از مدتی به دلیل عدم استقبال تعطیل شد. تا اینکه با خبر شدم در مسجد محلّمان، امام جماعت یعنی حاج شیخ حیدرعلی یوسفان – که خدا رحمتش کند – هر شب بعد از نماز جماعت جلسه قرآن دارد و شبی سه آیه میخوانَد و بعد یکییکی تکرار میکنند. من در آن جلسهها شرکت کردم. امام جماعت غلطهای قرآنی را تصحیح میکرد و جلسهها حدود یک ساعت یا بیشتر طول میکشید.
شبهای اول، دیدم وقتی نفر دوم و سوم آیهها را میخوانند من خوب یاد میگیرم و غلط ندارم و به این نتیجه رسیدم که اگر تنها به قرآن خواندن افراد گوش کنم حفظ میشوم. بعد که دور دوم جزء اول قرآن را مجدداً شروع کردند من کاملاً حفظ بودم. مرحوم شیخ حیدرعلی یوسفان که از هوش و ذکاوت من خوشش آمده بود به من گفت بنده خدایی میخواهد درس طلبگی بخواند از فردا شب کتاب جامع المقدماتی تهیه کن تا برای هر دو نفرتان درس عربی بگویم و با او درس را مباحثه کن. من که تابهحال نام این کتاب را نشنیده بودم به داییام گفتم. ایشان یک کتاب جامعالمقدمات قدیمی که صفحات اول و آخرش افتاده بود و ظاهراً از جدّ مادریاش مرحوم آیتاللّه میر سیدعلی آیت نجفآبادی به دست او رسیده بود را به من داد. هر شب در جلسه درس، کتاب را باز میکردم و مسیر خط را که استاد میخواند میگرفتم ولی چیز زیادی نمیفهمیدم زیرا مقدمات آن کتاب را نخوانده بودم. شروع درس من از وسط شرح الأنموذج بود. همشاگردی من پیرمردی بود بالای 50 سال و زمستان چونکه از کشاورزی خبری نبود درسخوان شده بود! زمستان رفت و تابستان شد و آن بنده خدا به دنبال کشاورزی رفت و دیگر به مسجد نیامد. به امام جماعت گفتم من این درسها را نمیفهمم. جواب داد: درست است، تو باید از اولِ کتابِ جامع المقدمات بخوانی. جامع المقدمات شامل مباحث صرف و نحو عربی است. علم صرف به انسان یاد میدهد که از یک کلمه، چگونه کلمههای متعدّدی که گاه عددش از هزار هم بالاتر میرود، بسازد. علم نحو نقش کلمه را در جمله مشخص میکند که برای درک مطلب بسیار مهم است. خلاصه شروع کردیم کتاب صرفمیر و تصریف را در علم صرف خواندیم. البته من پس از درس دادن استاد کتاب را میبستم تا فردا شب که دوباره آن را باز میکردم. نه مطالعهای میکردم نه مباحثهای.
در این جلسه قرآن نوجوان دیگری شرکت میکرد که هر شب دعوا و نزاعی با من به پا میکرد بهگونهای که واقعاً کلافهام کرده بود و کسی نیز جلوگیرش نبود. نصیحتهای معلم قرآن یا کتکهای شدید پدرش نیز هیچ کدام اثری نمیبخشید. وقتی قرآن میخواندم، او نیز شروع میکرد. اگر رها میکردم او نیز رها میکرد. دوباره که شروع میکردم او نیز شروع میکرد! بچههای محل دو گروه شده بودند گروهی موافق من و گروهی موافق او و پس از قرائت قرآن جست و گریزها شروع میشد. دوستی کردن، اعلام بیطرفی، رها کردن مسجد و ترفندهای دیگر فایدهای نداشت و تا سالیانی پس از کلاس قرآن نیز کدورتها ادامه داشت. او در سی و چند سالگی دو بچه خردسالش را با طناب به خود بست و سوار بر موتور، به قعر کانال آب رفت و خود و بچههایش را به کام مرگ فرستاد و نشان داد که از یک بیماری روانی رنج میبرده است. بله او سرانجام پدر و مادر شهید دادهاش را به این داغ غیر قابل تحمّل گرفتار کرد! بههرحال هرچه بود گذشت، خداوند او را رحمت کند.
در همان اوان نوجوانی که کمتر از پانزده سال داشتم یعنی حدود سال 1353، شبی همراه بچههای محل به جلسه هیئت محمدیه رفتیم. این هیئت شبهای شنبه جلسه داشت. افرادش بیشتر، کارگران و کشاورزان بودند و در آن افراد داناتر حمد و سوره نماز را به دیگر افراد آموزش میدادند و نیز مسائل مورد ابتلای نماز و روزه مطرح میشد و افراد به فراخور حال خود هر هفته پنج ریال تا بیست ریال پرداخت میکردند. این پولها برای جشن اعیاد ائمه اطهارD مصرف میشد به گونهای که حسینیه محل در تمامی اعیاد، سرور و شادی و شیرینی داشت. کاری که معمولاً در جشن تمامی ائمّهD انجام نمیشود مثلاً برای تولد حضرات باقر و کاظم و جوادD جشن چندانی گرفته نمیشود. اولین شب شنبهای که به آن جلسه رفتم، برای حفظ شکیات نماز، ربع کیلو گز جایزه گذاشته بودند. تا هفته دیگر آنها را حفظ کردم و جایزهام را دو برابر کردند. همین تشویق موجب شد که عضو آن هیئت شوم. چندین سال تا پیروزی انقلاب در آن جلسه شرکت میکردم و به بچهها قرآن یاد میدادم.
یکی از مشکلات حسینیهای که در آن جشن میگرفتیم این بود که آن حسینیه فرش نداشت. روز قبل از جشن با دوچرخه از در خانهها قالی امانت میگرفتیم تا حسینیه را مفروش کنیم و چند نفر شب در حسینیه میخوابیدم که دزد به قالیها دستبرد نزند.
دوران تکلیف و تهیه رساله عملیه
دوران تکلیف فرا رسید. میدانستم که از حالا به بعد بایستی بر اساس تقلید از مجتهد اعلم تکلیف شرعی خویش را انجام دهم. از همان ابتدای تکلیف، به فکر افتادم رساله امام خمینی را تهیه کرده و از او تقلید کنم. اینکه چه کسی نام و اعلمیت ایشان را مطرح کرد، خاطرم نیست. امام جماعت مسجد محل، مرحوم حاج شیخ حیدرعلی یوسفان از شاگردان و مریدان مرحوم آیتاللّه گلپایگانی بود و در محل ما نیز کسی اسمی از امام خمینی نمیبرد. با این حال هنگامی که به ایشان گفتم رساله آقای خمینی را میخواهم، او با چند واسطه، رسالهای دست دوم برایم پیدا کرد که صفحه اولش نام و امضای آیتاللّه سید کاظم شریعتمداری بود، وقتی اعتراض کردم او با توجه دادن به مسائل دفاع و امر به معروف که از ویژگیهای اختصاصی رساله امام خمینی بود به من فهماند که این همان است که خواستهام، اما چون چاپ رساله امام خمینی ممنوع است، برخی از ناشران با نام و امضای سایر مراجع، رساله امام را چاپ میکنند.
همزمان علاوه بر تدریس قرآن، برای اهل جلسه، مسئله هم میگفتم برای همین، به ذهنم رسید که خوب است که رساله مرجع دیگری را هم تهیه نمایم؛ بنابراین، رساله مرحوم آیتاللّه خویی را نیز تهیه کردم.
یاد دارم که در آن ایام رسالهها را با هم مقایسه میکردم و میدیدم در یک مسئله یکی نوشته «احتیاط واجب» و دیگری نوشته «احتیاط مستحب»؛ یا یکی نوشته «اقوی» دیگری نوشته «احوط». در همان عالم نوجوانی با خودم فکر میکردم که من هم یک رساله برای خودم بنویسم که مقداری مانند این رساله و مقداری مانند آن رساله باشد؛ یعنی جایی بنویسم «احوط» جای دیگر بنویسم «اقوی»! بعداً و در دوران طلبگی فهمیدم که به این سادگی نیست و تبدیل یک کلمه «احوط» یا «اقوی» زحمتهای طاقتفرسایی در پی دارد.
مطالعات غیر درسی
از کودکی علاقه شدیدی به کتابخوانی داشتم در دوره دبستان هفتهای یک یا دو بار به کتابخانه کودک که فاصله زیادی با خانه ما داشت میرفتم یک کتاب آنجا میخواندم و دو تا امانت میگرفتم.
در خانه ما یک کتاب حافظ، یک کتاب بوذرجمهر حکیم و یک کتاب نسیم شمال وجود داشت. در شبهای زمستان مادرم که شش کلاس سواد داشت کتاب بوذرجمهر را میخواند و پدر و من و خواهرم گوش میدادیم. من دلم به این راضی نشد که صبر کنم مادرم شبی چند صفحه از آن را بخواند بلکه خودم روزهای زمستان آنها را خواندم و شعرهای بسیاری از نسیم شمال را نیز حفظ کردم و با این حال شبها که مادرم میخواند دوباره گوش میدادم زیرا این خودش صفای دیگری داشت.
عمویم که فرد کاملاً بیسوادی بود از مشهد، یک کتاب شعر و مدح امام حسینA برایم سوغات آورد، در همان سالهای دبستان بیشتر شعرهای آن را حفظ کردم و هنوز هم در ذهنم برای این سوغات از او تشکر میکنم.
اما بیشتر مطالعات من مربوط به پس از دیپلم است. در آن دوران بحثهای شدید اعتقادی بین دوستان و هم درسیها مطرح میشد که برخی زود به پایان میرسید و برخی نیاز به مطالعه داشت. یکی از مباحث روز، کتاب شهید جاوید نوشته مرحوم آیتاللّه صالحی نجفآبادی درباره نهضت امام حسینA بود. یکی از مباحث حاشیهای این کتاب که مبحث اصلی را تحتالشعاع قرار داد این بود که – البته معروف شده بود – آقای صالحی میگوید امام حسینA نمیدانسته که در کربلا کشته میشود و در مقابل بیشتر نویسندگان معتقد بودند که امام از اول علم به شهادت داشته است.
پس از کنکور، کتاب شهید جاوید را به دست آوردم و تا آخر خواندم. کتاب تحقیقی جالبی بود و دیدم تمامی مطالب آن قابل قبول است. پس از آن کتاب شهید آگاه نوشته آیتاللّه صافی گلپایگانی را به دقت مطالعه کردم. این کتاب نقدی بر شهید جاوید آقای صالحی بود. انصافاً آن نیز جالب و خواندنی بود و تمامی مطالبش را قبول کردم. ناگهان بر خودم بانگ زدم که این چه حماقتی است؟! دو کتاب متضاد را خواندهای و هر دو را قبول کردهای؟! از همین جا بود که نیاز به یک مطالعه جدی را بیشتر حس کردم.
تصمیم گرفتم روزی حدود صد صفحه از کتابهای استاد شهید مطهری را بخوانم. تلاش میکردم هر روز یکی از کتابهای کم حجم ایشان را حتماً به پایان برسانم. برخی کتابها مثل «علل گرایش به مادیگری» را خوب نمیفهمیدم، اما میخواندم. از خیلی کتابها مثل «جاذبه و دافعه علیA» و «سیری در نهج البلاغه» بسیار خوشحال و شاداب میشدم، اما نمیدانستم نویسندهاش یک روحانی است. من نویسنده را به عنوان مرتضی مطهری میشناختم و فکر نمیکردم یک روحانی، نویسنده هم باشد. پس از انقلاب وقتی ایشان را در تلویزیون دیدم، تازه فهمیدم مرتضی مطهری که من کتابهایش را میخواندم، یک روحانی است.
پاتوق ما برای درسهای دیپلم، کنکور و نیز سایر کارها، باغ ما بود که اکنون به مناطق مسکونی تبدیل و چیزی از آن نمانده است. به یاد دارم که دوستان، کتاب «حکومت اسلامی» امام خمینی را مخفیانه و ترسان میخواندند. گفتم چرا چنین میکنید؟! گفتند: این کتاب را اگر از دست هر کسی بگیرند شش سال زندان دارد. از بس خط کتاب و چاپش بد بود و روی کاغذهای نامرغوب چاپ شده بود، به دوستان گفتم من اصلاً از این خط خوشم نمیآید و آن را نمیخوانم. دوستان گفتند اگر دو سه صفحه آن را بخوانی تا آخرش میخوانی و همین طور هم شد. وقتی کتاب را به دست گرفتم، دیگر دلم نمیخواست از آن جدا شوم. وقتی خسته میشدم، در کوچه و باغ و خیابان قدم میزدم و آن را میخواندم. دوستان گفتند: نه! در کوچه و خیابان نمیشود! شاید ساواک (سازمان امنیت و اطلاعات کشور) بفهمد و مشکلساز شود.
گفتم: من یک سال است که هر روز در این مسیرها راه میروم و کتاب میخوانم تا به حال کسی نپرسیده چه میخوانی! اکنون نیز ادامه میدهم و ادامه دادم و اتفاق خاصی هم نیفتاد. من از این همه جوّ ترس و هراس متعجب بودم. اساساً ترس زیادی بهویژه از ساواک در بین جامعه حاکم بود که بیشترش توهم بود. معروف است که ایجاد ترس و هراس یکی از شگردهای سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی است و از این طریق کارشان راحتتر است. خلاصه وضعیت جوری بودکه از بسیاری افراد میترسیدیم، دوست از دوست خود میترسید و اگر ناشناسی را در جلسهای میدیدیم به او انگ ساواکی میزدیم و حواسمان را جمع میکردیم.
سختیهای زندگی گذشته
الآن که به گذشته نگاه میکنم، میبینم چه زندگی سختی داشتیم. البته بیشتر مردم در عسرت و سختی به سر میبردند ولی کشاورزان و دامداران کوچک، مشکلات مربوط به خود را داشتند اگرچه نسل جدید شاید تا این حد، سختیها را باور نکنند.
در اوایل کودکی من، نجف آباد با مشکل خشک سالی و قحطی مواجه بود. پدرم بالاجبار کشاورزی را رها کرده و به آبادان برای کارگری رفته بود. من چهار پنج ساله بودم اما تا آن زمان قدرت خرید یک جفت کفش را نداشتیم و پا برهنه بودم. بسیاری اینگونه بودند. پدرم وقتی برگشت، یک جفت کفش برایم خریده بود، انگار دنیا را به من دادهاند و از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. حالا کفش داشتم و مجبور نبودم پای برهنه راه بروم.
در آن زمان در خانه ما مثل خیلی خانههای دیگر، آب لولهکشی نبود. در خانه یک چاه داشتیم که گاهی برای آب آشامیدنی از آن استفاده میشد. با دلو و طناب و چرخ چاه از آن آب میکشیدیم اما کفاف نمیداد. هر روز صبح زود به لب جوی آبی که از سر کوچه جاری بود میرفتیم و علاوه بر شستن دست و صورت، آفتابه یا سطل را پر از آب میکردیم و برای مصرف به خانه میبردیم آن را کناری میگذاشتیم تا خاکها و کرمهای آن ته نشین شود سپس در کوزه میریختیم و تا شب مینوشیدیم. نه یخ بود و نه یخچال، نه آب معدنی اما همه هم سالم بودیم چرا که آلودگیهای آب و هوا و محیط زیست که امروز رو به گسترش است آن زمان وجود نداشت. این وضع تا حدود سیزدهسالگی ادامه داشت. گاهی چون راه جوی آب دور بود، به خانه همسایه میرفتم و از شیر لولهکشی آنها آب میآوردم؛ اما با نهیب پدر و مادر مواجه میشدم که انسان باید مستقل باشد و روی پای خودش بایستد.
کار در کنار تحصیل
از کودکی همراه تحصیل کار هم میکردم. کار اولیه کشاورزی به همراه پدرم بود. کشاورزی خُرد، درآمد چندانی نداشت. همیشه دلم میخواست پدرم اجازه دهد تا تابستانها در شغل دیگری کار کنم. به نظرم میرسید که اگر درمسیری نان و آب نیست باید مسیر را عوض کرد تا شاید وضع دگرگون شود. از آن زمان تا پیروزی انقلاب، بیشتر اوقات در تابستان و ایام تعطیل به شغل تابیدن ابریشم روی آوردم. برای بردن و برگرداندن نخهای ابریشم و جفت کردن آنها، هر روز از مجموع رفت و آمد، حدود بیست و پنج کیلومتر میدویدم. ناهار عبارت بود از نان و دوغ، گاهی یک پیاز یا یک خیار نیز در آن خرد میکردیم. گاهی نیز کارگر بنّایی میشدم و تقریباً هزینههای تحصیل و لباسم را در میآوردم و در این امور، تقریباً نیازی به خانواده نداشتم.
یکی از منابع درآمد زندگی ما درست کردن ذغال و فروش آنها بود. زمستانها پدرم چند چاه ذغال درست میکرد. کار اینگونه بود که چاهی با دهانه تنگ و درونی پهن ایجاد میشد. هیزمها درون آن ریخته و تلاش میشد که هیزمها با دود، نه با شعله آتش، سوخته شوند و تبدیل به ذغال شوند. گاهی اوقات سه یا چهار روز طول میکشید و آنقدر دود میخوردیم و لباسهایمان بوی دود میگرفت که قابل تصور نبود. پس از آن درب چاه با گِل و امثال آن کاملاً مسدود میشد تا هیچ هوایی به آن نرسد و آتشها در اثر نرسیدن هوا خاموش و سپس سرد شود. پس از مدتی درِ چاه باز میشد و فردی داخل چاه پر از ذغال میشد و در میان گرد ذغال و گاهی گرما و گاهی کمبود هوا، ذغالها را با سطل یا دلو به بیرون میفرستاد. معمولاً پدرم مرا به درون چاه میفرستاد. گرد و غبار ذغال به حدی شدید بود که حتی گاهی تا دو سه روز هنگام سرفه کردن، اخلاط سیاه تمامی نداشت. یکی از دفعاتی که برای بیرون فرستادن ذغالها به درون چاه ذغالی رفته بودم دائم دست و پایم میسوخت. چندین بار گفتم: بابا! اینها آتش است نه ذغال! جواب میداد: نه! نگران نباش، چون گرم است فکر میکنی آتش است؛ اما ناگهان پدرم صدا زد احمد! بیا بیرون که گونیها آتش گرفت. من هم همین را میگفتم که ذغال ها داغ است و دست و پایم میسوزد و جواب میشنیدم که نه داغ نیست گرم است!
خوشیهای آن زمان
در آن دوران گرچه زندگیها نوعاً! سخت میگذشت ولی خوشیهایی هم داشت.
ده یا دوازده ساله بودم که پدرم با اقوام و دوستانش، تصمیم گرفتند یک روز را به تفریح بگذرانند. دلیلش این بود که یکی از دوستانشان که در حادثهای قطع نخاع شده بود، احساس خستگی روحی میکرد و دلش میخواست روزی با دوستانش کنار هم شاد باشند. برّهای خریده شد. شب در خانه ما کشتند و آماده شد. صبح، 13 نفر مرد بودند و من یک بچه که به باغ رفتیم. اول صبح، جگر برّه کباب و خورده شد. نهار گوشتهای کبابی به سیخ کشیده شد و بالأخره هر چه مانده بود آبگوشت شد و عصرانه مفصلی خورده شد. در نتیجه آن روز از گوسفند چیزی باقی نماند.
در سالهای آخر دبیرستان به بعد که تقریباً استقلال مالی داشتم و سایر همدورهایها نیز همین گونه بودند، هرگاه که تصمیم میگرفتیم همان شب به باغ برویم، وسایلش فراهم بود. مثلاً شب پس از نماز و قرآن یک مرتبه تصمیم میگرفتیم به باغ برویم، فوراً گوشت خوبی از قصاب محل میگرفتیم و هر کسی مختصر وسایلی از خانهاش بر میداشت. دوچرخهها را سوار میشدیم و به باغ یکی از دوستان میرفتیم. گوشتهای خُرد شده را به سیخ انجیر میکردیم. سیخ انجیر، شاخهای نازک و صاف از درخت انجیر است که نوک آن را تیز میکنند تا به راحتی درون گوشت برود. شاخههای انجیر باعث نازکی و خوشمزگی گوشت میشود. ظاهراً این ابتکار مردم نجف آباد و برخی شهرهای دیگر استان اصفهان باشد.
زمان درس خواندن برای گرفتن دیپلم و یا شرکت در کنکور، بیشتر از قبل کباب میخوردیم و خوب هم درس میخواندیم. نسبت به پولی که برای کار به ما میپرداختند، کباب، غذای ارزانی بود که در ظرف زمانی کمی آماده میشد و آماده کردنش وسایل چندانی نمیخواست.
در گذشته، پیر و جوان، هنگام فراغت، با انواع بازیها و ورزشهای بدنی و محلی خود را سرگرم میکردند. دور هم مینشستند و انواع و اقسام حکایت، جوک و لطیفهها را میگفتند و میشنیدند.
آن روزها اگرچه از جهت مالی سخت میگذشت، ولی شادیها و خوشیهای مخصوص به خودش را نیز داشت. مردم، اهل کار و فعالیتهای طاقت فرسایی بودند اما از نظر روحی و روانی مشکلی نداشتند. اضطراب و استرس به ندرت یافت میشد. شوخیها و کلَکها ابتدائی بود و مردم سادگی خودشان را داشتند. گاهی در مجالس روضه، فردی لباس پیرمردی را که خوابش برده بود با نخ و سوزن به قالی و فرش میدوخت. هنگام حرکت او، فرش با وی بلند میشد و اسباب خنده فراهم میشد.
در شبهای احیا در وقت خاموشی چراغها یکی دو نفر گلاب میدادند و در گلاب رنگ سرخ یا سیاه میریختند! پس از روشن شدن چراغها، چهرههای رنگارنگ، تماشایی بود. گاهی فرد رندی پیدا میشد و کفشهای مردم یک مسجد را با کفشهای مردم مسجد دیگر عوض میکرد و پس از یکی دو ساعت سرگردان کردن همه، مشکل را حل مینمود.
سفر به مشهد و زلزله طبس
اواخر تابستان سال 56 با اکبر فتاح المنان یکی از دوستان درسخوانِ دبیرستانی، راهی مشهد مقدس شدم. ده روزی آنجا بودیم. هزینه خاصی نداشتیم، خربزهای میگرفتیم و با نان میخوردیم. یکی از دوستان دیگرمان دانشجوی مشهد بود. او اتاقی دوازده متری کرایه کرده بود که آخر شب، برای خواب آنجا میرفتیم.
یک روز در مشهد، گروهی از نجفآبادیها را دیدیم که برای زیارت و سپس کمک به زلزلهزدگان طبس آمده بودند. ازجمله آنها حجت الإسلام و المسلمین آقای غلام حسین نادی بود. آنان شب برای خوابیدن نزد ما آمدند. آن اتاق کوچک، گنجایش این همه افراد را نداشت، به همین جهت هنگام خوابیدن، سر و ته خوابیدیم تا جایمان بشود. آنان به طبس رفتند و من و اکبر نیز پس از چند روز با اتوبوس به طبس رسیدیم. هنوز پس لرزههای زلزله ادامه داشت. افرادی را از لای آوار بیرون آوردیم. هنوز خاطره جسد زنی که از لای آوار در آوردیم و دستانش پر از زیورآلات بود و پیرمردی ادعا میکرد که پدر اوست و طلاها را درآورد و او را دفن کردیم، از خاطرم محو نشده است. شبها غذای سادهای مثل نان و سیب زمینی میخوردیم و صبح تا شب در زیر آوارها دنبال اجساد میگشتیم. در آنجا علاوه بر ستاد امداد رسانی دولتی شاه که ما با آنان رابطهای نداشتیم، دو گروه امدادگر مردمی نیز بودند یکی مربوط به انقلابیون و طرفداران امام خمینی و دیگری مربوط به آیتاللّه خویی بود.
سنت روضه هفتگی
پدر بزرگم مرحوم حاج عابدین عابدینی در زمان حیاتش هر شب جمعه در منزلش روضه امام حسینg برپا میکرد، هنگام وفات سفارش میکند که این روضه ادامه یابد و چند قطعه زمین را برای این منظور معین میکند. چون من در همان خانه متولد شدم و رشد نمودم، از همان بچگی، یکسری مسائل شرعی و تاریخی و… را فرا گرفتم که دیگران از آن بیبهره بودند. واقعاً درست گفتهاند که «ولد العالم نصف العالم» فرزند دانشمند، نیمه دانشمند است. احتمالاً مرادشان این است که فرزند دانشمند، برای دانشمند شدن زمینههای محیطی و وراثتی خوبی دارد.
بههرحال پس از مرگ پدر بزرگ، عموها و پدرم برگزاری روضه را قبول کردند و سنت برگزاری روضه در خانه ما ماند. کمکم زمینهای کشاروزی به مسکونی و تجاری تبدیل شد و روضه درآمد بیشتری پیدا نمود و علاوه بر روضه هفتگی، دهههای روضه نیز برپا شد. اموال روضه کمکم دارای سند شد و در دفاتر رسمی به اسم من ثبت گردید تا بین وارثها تقسیم نشود و روضه استمرار یابد. پدرم در یکی از شبهای دهه روضه، 26/9/1371 دارفانی را وداع گفت و مسئولیت روضه عملاً نیز به عهده من افتاد.
با رحلت پدر، تقریباً خانواده ما دیگر مردی نداشت. عموهایم همگی قبلاً از دنیا رفته بودند. دو داماد پدرم نیز قبلاً شهید شده بودند و بچههای کوچک داشتند و تنها برادرم نیز در مدرسه ابتدائی درس میخواند، من بودم و یک شوهر خواهر که تازه به زندگی ما وارد شده بود. درس خواندن در قم، در این زمان به سختی میگذشت؛ زیرا برای هر کار اداری یا غیر اداری باید از قم به نجف آباد میرفتم. برخی از کارهای اداری وقت زیادی میگرفت و گاهی همکاری لازم صورت نمیگرفت. به یاد دارم که حداقل به یک خط تلفن نیاز داشتیم که اگر برای مادر یا خواهرانم مشکلی پیش آمد، یا خدای ناکرده دزدی به خانه وارد شد، بتوانند با دیگری تماس بگیرند. با اینکه چندین فیش تلفن ثبت نام کرده بودیم و مشکل واقعاً حادّ بود، اما میگفتند خط نداریم. بالأخره مخابرات اصفهان، دستورِ دادن یک خط تلفن را صادر کرد و با آمدن آن، کمی کارها راحت شد. اگرچه در خانه خودم در قم تلفن نداشتم ولی از تلفن عمومی میتوانستم از وضع مادر و خواهران و مشکلات آنها باخبر شوم.
ازدواج و تشکیل خانواده
چند مورد خواستگاری رفتم که نقل برخی از امور آن آموزنده است.
خواستگاری اول:
وقتی که حدوداً بیست سال داشتم یعنی در حدود سال 1358 خواهرم یک نفر را به من معرفی کرد. یک جلسه با او صحبت کردم. از خط و ربط سیاسی من پرسید و گفت: نظرت درباره آقای بهشتی چیست؟ گفتم: من میخواهم با تو زندگی بکنم، چه کار به آقای بهشتی داری؟! سیاست را که نباید در زندگی زناشویی دخالت داد. چون اوایل انقلاب بود و ارزشهای اسلامی قوت گرفته بود او مانند بسیاری از دختران آن دوره میگفت: من مهریه نمیخواهم. گفتم: این صحیح نیست. مهریهای متعارف، برایت قرار میدهم. بالأخره به همراه خانوادهام برای مراسم خواستگاری به منزل آنها رفتیم. پس از خواستگاری، یکی از دوستانم که بعداً در جبهه به شهادت رسید، به من گفت: این خانم برای تو مناسب نیست چون خانواده او کسی را میخواهد که هم پولدار باشد و هم قیافه جذاب داشته باشد! سکوت کردم و حرفی نزدم. یک شب خانواده عروس به منزل ما آمدند تا خانه ما را ببینند. اتفاقاً دوستم نیز همراه آنان بود. در خانه پدرم یک اتاق 2 در 3 پستو بود و این ویژگی را داشت که در جای دنجی قرار داشت. از آنجا برای مطالعه و کارهای شخصیام بهره میبردم و شبها همانجا میخوابیدم. آن شب که آنان به منزل ما آمدند چون زمستان بود، داخل آن اتاق کرسی گذاشته بودم که با یک منقل آتش گرم میشد و قوری چای را کنار منقل گذاشته بودم تا گرم بماند. از همان قوری برای آنان چای ریختم و طبق معمول کارهای خودم، یک ظرف توت خشک در مقابلشان گذاشتم.
در واقع هیچگونه تظاهر و صحنهسازی نکردم تا آنان حقیقت من و زندگیام را ببینند.
سر صحبت که باز شد ابراز کردند که شما باید حداقل یک خانه کوچک و یک ماشین داشته باشید. گفتم: فعلاً همین اتاق را دارم. جالب بود نه به اینکه دختر خانم مهریه نمیخواست و نه به اینکه باید خانه و ماشین داشته باشم! بعد از آن جلسه، چون گمان کردم آنها هنوز تمایل به این پیوند دارند طبق قول و قرار قبلی زنگ زدم دفتر امام خمینی و وقت گرفتم تا عقد ازدواجمان را ایشان بخواند. وقتی زمان رفتن به جماران را به آنان خبر دادم گفتند باید فکر کنیم و معلوم شد که با این ازدواج مخالفند و دیگر پیگیری نکردم.
خواستگاری دوم:
دوستی داشتم که با او از دوره دبیرستان آشنا شدم و با هم در مبارزات قبل از انقلاب همکاری صمیمانه داشتیم. او از خانوادههای نسبتاً متموّل نجفآباد بود. روزی به من گفت: خواهری دارم که خواستگارهای زیادی دارد، ولی میخواهم تو داماد ما باشی. خیلی از خواهرش تعریف کرد. وقتی قرار شد به خواستگاری برویم مدام میگفت: چند روز صبر کنید اجازه دهید فلان کس برای خواستگاری بیاید و ردش کنیم بعد شما بیایید.
اینکه واقعاً او خواستگارهای زیادی داشت یا برای بازار گرمی بحث کثرت خواستگار را مطرح میکرد، برایم روشن نشد. بالأخره بعد از اینکه قرار شد به خواستگاری برویم گفت: هرچه پدرم خواست بپذیر، من بعداً درستش میکنم چون غیر از شما خواستگاران دیگری هستند و با این روش آنان جواب رد میشنوند و تو داماد ما میشوی.
به همین جهت در مراسم خواستگاری، پدرم هرچه مال داشت برای مهریه پیشنهاد کرد اما خانواده عروس بهویژه پدرش میگفت: کم است! تا اینکه عموی عروس گفت: اگر قرار است دخترتان را به این طلبه بدهید به پسر من بدهید که او هم طلبه است. آن جلسه به هم خورد و پدرم نصیحتم کرد که با بزرگان وصلت کردن عاقبت خوشی ندارد، من همه اموالم را پیشنهاد کردم و آنان میگویند کم است! و بعد پدرم، قصه روباهی را برایم گفت که خود را به دم شتر بسته بود و در هنگام حرکت شتر، مدام صورتش به پشت شتر میخورد و میگفت آخر من با بزرگان وصلت کردهام.
روزی در حوزه نجفآباد مشغول مطالعه بودم که یک نفر سراغم آمد. با حالت و چهره ناراحت گفت: آنجا که شما برای خواستگاری رفتهاید من هم رفتهام و اگر شما ادامه دهید آنها دخترشان را به من نمیدهند. من عاشق دلباخته او هستم و سرنوشتم به این دختر بستگی دارد. از حرفهایش روشن شد که این مسئله برای او خیلی اهمیت دارد. گفتم: اشکالی ندارد، تو برو و از جانب من انصراف مرا اعلام کن. گفت: به همین راحتی؟! گفتم: بله، مسئله برای من این قدرها مهم نیست. تو برو!
به هرحال دیگر آنجا نرفتم و با اینکه سال ها میگذرد هنوز نفهمیدم که آنها چه قصدی از این سختگیریها داشتند. بالأخره آن دختر به طلبهای معمولی شوهر کرد و او نیز طلبگی را رها کرد و… .
پس از این دو خواستگاری نافرجام، از فکر ازدواج بیرون آمدم و در قم با جدیت تمام درس میخواندم. در یک روز زمستانی آقای علیمحمد پاینده[9] که یک پیکان سواری داشت برای دیدار خانواده خود به نجفآباد رفته بود و هنگام برگشتن، پیش خود فکر کرده بود به در خانه ما رفته تا اگر پدر و مادرم وسیلهای را میخواهند برایم بفرستند، با خود بیاورد. بعد به پدرم گفته بود: «سوار ماشین شوید تا با هم به قم برویم.» چون در فصل زمستان کار کشاورزی از رونق میافتد و معمولاً کشاورزان کار جدی ندارند که انجام دهند، پدرم با او به قم آمد. او در راه به پدرم گفته بود که پسرت را بالأخره باید زن بدهی و برای او خانهای تهیه کنی. وقتی به قم رسیدند با من نیز مشورت کردند. یکی از طلاب در قم به دنبال خانه برای خریدن میگشت ما نیز با او همراه شدیم. بعد از دیدن چند خانه، خانهای در نیروگاه قم پیدا کردیم که برای زندگی مناسب بود، قیمت آن در زمستان 1362 حدود 600 هزار تومان بود. پدرم با خود حسابی کرد و گفت: اگر زمینهای کشاورزی و خانه مسکونی در نجفآباد را بفروشم میتوانم این خانه را برای تو بخرم اما دیگر چیزی برای خودم باقی نمیماند. به او گفتم: شما برگردید به نجفآباد و نگران نباشید خدا خودش فراهم میکند. من هم در حال حاضر به فکر زن گرفتن نیستم فقط به فکر درس هستم.
خواستگاری سوم:
پس از دو خواستگاری قبلی که هر کدام از طرفی آغشته به افراط و تفریط بود به مورد سوم رسیدم. 25 ساله بودم که یکی از دوستانم به نام آقای محمدعلی هادی دختری را معرفی کرد و گفت: برو استخاره کن. استخاره کردم و خوب آمد. بعد گفت: همسر آیندهات در قم خانه دارد و از این جهت خوب است. از این حرف کمی دلچرکین شدم؛ چون میخواستم وابسته به کسی نباشم به همین جهت پیگیری نکردم. بعد از مدتی دو مرتبه آمد و پیشنهادش را مطرح کرد من نیز مجدداً استخاره کردم و خوب آمد؛ اما باز هم حرفی به کسی نزدم و خودم نیز اقدام نکردم.
برای بار سوم خودش پیشقدم شد و پدر خانمش آقای حاج محمد جعفر رجایی را که مرد موقّر و صاحب نفوذی بود و با پدر دختری که معرفی کرده بود رفاقت داشت واسطه قرار داد. آن دو با هم در مورد ازدواج صحبت کردند تا اینکه یک شب تابستان مرا برای خواستگاری بردند. مرحوم حاج ماندهعلی نورمحمدی، پدر دخترخانم، با نگاه اول من را شناخت و گفت: آقای عابدینی را میشناسم. در جبهه پای صحبتش نشستهام؛ ما با هم جبهه بودیم.
ولی من ایشان را نشناختم. دختر ایشان، طلبه و قم درس میخواند. قرار شد با دختر خانم صحبت کنیم و او گفت: من نسبت به درس خواندن عشق دارم و من نیز گفتم: من هم به درس خواندن عشق دارم. پرسیدم: بالأخره اگر ازدواج کردیم و خداوند فرزندی به ما داد، شما از او نگهداری میکنید یا من؟ او صمیمانه مراقبت از فرزند را پذیرفت. نگاهی به خانه آنان کردم، دیدم وضع مادی آنان از خانواده ما خیلی بالاتر است. گفتم: وضع مادی ما خیلی سادهتر از زندگی شماست. در پاسخ گفت اشکالی ندارد؛ و با همین چند کلمه توافق حاصل شد و شاید بیش از پنج دقیقه با هم حرف نزدیم. مهریه نیز طبق عرف نجفآباد تعیین شد؛ 180 متر زمین به جای خانه و نیم دانگ از خانهای که در آن زندگی میکردیم و بیست مثقال طلا. چند روز بعد از آن، مراسم عقد برگزار شد و مرحوم آیتاللّه ایزدی صیغه عقد را جاری ساخت. مراسم عقد در تابستان 1363 تمام شد و پس از آن همانند گذشته صبح تا شب در مدرسه الحجه نجفآباد معروف به مدرسه آشیخ ابراهیم ریاضی به درس و بحث مشغول بودم. حدود دو هفته پس از عقد ازدواج آقای حاج محمد جعفر رجایی که رفیق پدر خانم و واسطه این ازدواج بود زنگ زد و پرسید: آیا تو از این ازدواج ناراحتی؟ تو این زن را نمیخواهی؟ گفتم: چرا ناراحت باشم؟ برای چه این حرفها را میزنی؟! گفت: خوب این چه رسمیه؟! چرا آنجا نمیروی از روز عقد تا حال هیچ وقت آنجا نرفتهای؟! گفتم: خوب! درس دارم، وقت ندارم، اصلاً مگر باید آنجا بروم؟!
گفت: همین الآن هر درس و بحث و کاری که داری رها کن و برو آنجا. من هم همانوقت دوچرخهام را سوار شدم و رفتم خانه پدر خانمم. ساعت 5/10 صبح بود تا حدود ساعت 11 آنجا نشستم و دوباره به مدرسه برگشتم و تقریباً هفتهای یک مرتبه و هرگاه حدود نیم ساعت آنجا میرفتم.
با شروع درسهای قم و رفتن هر دوی ما به قم باز جمعهها، حدود نیم ساعت به خانه ایشان میرفتم و بعداً فوری به سر درس خود برمیگشتم.
تاریخ عروسی را اوایل فروردین تعیین کردند تا شاید من چند روزی نجفآباد بمانم اما من پس از پایان یافتن عملیات بدر به قم رفتم و حتی در ایام نوروز هم به نجفآباد نرفتم و شدیداً در قم به دنبال درس و مباحثه خود بودم.
نمیدانم کسی که این زندگی نامه را میخواند چه حسّی به او دست میدهد و مرا را چه نوع آدمی تصور میکند اما بالأخره واقعیت همین است.
مسئله زمان عروسی مطرح شد به دنبالش مسئله تعمیر و رنگآمیزی خانه پدری ما که خشت و گل بود و نیاز به تعمیر اساسی داشت، مطرح گشت. گفتم: من نه وقت و نه پول دارم و نه پول میدهم. پدرم با اینکه کشاورز بود و از نظر مالی در سختی زندگی میکرد قبول کرد که خودش تا حدودی خانه را تعمیر کند. مسئله هزینههای عروسی مطرح شد و جواب من همان بود که قبلاً گفته بودم: من پول ندارم و هزینههای آن را قبول نمیکنم. چون تنها پسر خانواده بودم که میخواست عروسی کند و پدرم پسر دیگری جز یک پسر بچّه سه ساله نداشت، هزینه عروسی را هم قبول کرد.
اما مسئلهای که الآن خودم آن را کم انصافی میدانم این بود که حتّی برای آوردن جهیزیه که معمولاً شب قبل از عروسی میآورند، میخواستم در نجفآباد نباشم و در قم مشغول درس و بحث باشم؛ که با اخم پدر شب پنجشنبه هفتم فروردین 1364 برای آوردن جهیزیه به نجفآباد رفتم. بعداً توضیح میدهم که مقداری عشق درس خواندن بود و مقدار بیشتری خجالت از زنده ماندن و مواجهه با خانواده دوستانی که فرزندانشان در جبهه شهید شده بودند و من سالم برگشته بودم.
عروسی انجام شد و به نظرم شب شنبه هر دو با اتوبوس به قم رفتیم تا درسهایمان را بخوانیم و آخر هفته که تعطیلی و همزمان با ایام بیض بود و درسها تعطیل بود برای بردن اثاثیه برگردیم.
پس از عروسی قصد داشتم به قم بروم و خانهای کرایه کنم تا زندگی مشترک را مستقل و در خانه خود آغاز کنیم. پدر خانمم – حاج ماندهعلی نورمحمدی – در قم خانهای داشت که در اختیار آقا جواد انواری قرار داده بود. وقتی از قصدم با خبر شد که میخواهم خانه کرایه کنم گفت باید به خانهای که در قم دارم بروی. ابتدا نپذیرفتم اما او اصرار کرد و گفت: وقتی من آنجا را به یک طلبه دادهام و کرایه هم نمیگیرم بدان که هیچ منت و یا تحقیری در آن نیست، بلکه برای من زشت است که تو خانه کرایه کنی؛ تو باید از این به بعد به آنجا بروی. بههرحال زندگی مشترکم را در همان خانه پدر خانمم آغاز کردم. که 140 متر مربع زمین داشت و دارای سه اتاق بود.
نزدیک به چهل هزار تومان پول داشتم که در صندوق قرضالحسنه گذاشته بودم. وقتی پدر خانمم متوجه شد گفت: من نیاز به پول دارم و تو آن را در صندوق قرضالحسنه گذاشتهای؟! بلافاصله پول را گرفتم و در اختیار او قرار دادم. البته این پول ربطی به خانه نداشت و اگر آن را هم نداشتم آنجا مینشستم. او حقیقتاً مرد باخدایی بود و این حکایت حاکی از صداقتی بود که بین ما برقرار بود؛ ولی عملاً آن پول مثل رهن خانه در دست او ماند.
یادی از پدر خانم
پدر خانمم مرد با صفا و با خدایی بود. حدود ده سال قبل از ازدواج ما در قم آقای آشتیانی قصد داشته خانه بخرد اما پول به اندازه کافی نداشت. پدر خانمم نصف پول خانه را میدهد و آقای آشتیانی نیز نصف دیگر را. بعد از مدتی آقای آشتیانی میگوید میخواهم سهمم را بفروشم او نیز سهم او را میخرد و به این شکل در قم خانهدار میشود و خانهدار شدنش نیز برخواسته از خیرخواهیاش بود و بعداً هم آن را در اختیار آقای انواری قرار داده بود تا اینکه من دامادش شدم.
او یک ماشین هایس داشت که با آن پزشکها را به جبهه میبرد و در جبهه کارش این بود که مجروحها را به پشت خط مقدم بیاورد. وقتی که عملیات تمام میشد پزشکها را برمیگرداند. انسان بااخلاصی بود. بعد از هر عملیات ماشین را که به واسطه گلوله و ترکش سوراخ سوراخ شده بود تعمیر میکرد تا برای عملیات بعدی آماده باشد. هنگام رفتن به جبهه نیز میوه هر فصل را که معمولاً درختهایش را در باغ کاشته بود با خود برای رزمندهها میبرد.
در قاموس او ترس و وحشت وجود نداشت. در این راه فرزندش «سعادت» به شهادت رسید بعد از جنگ نیز هیچ امکاناتی از دولت دریافت نکرد. بعد از عملیات بدر مجروح شد و پایش آسیب دید با این حال وقتی به دیدن او رفتم با پای لنگان رفت و برایم میوه آورد.
از ویژگیهای او در جبهه این بود که شبهای عملیات مدام آماده بود تا مجروحها را برگرداند. این کار را به تنهایی انجام میداد. خودش تعریف میکرد که گاهی مجبور بودم با مشت بر سر خودم بکوبم تا از شدت خستگی خوابم نبرد. یک بار یک امدادگر به او داده بودند که برای جابهجایی نیروها به او کمک کند. وقتی یک سری مجروحها را از خط مقدم به بیمارستان آوردند آن رزمنده گفته بود که میخواهم غذا بخورم. بعد از نیم ساعت آمده بود و گفته بود میخواهم بخوابم. ایشان خیلی از آن رزمنده کمکی ناراحت شده بود و به او گفته بود به تو دو- سه ماه غذا میدهند تا این دو- سه شب را بیدار بمانی. آن رزمنده هم گفته بود نه، من میخواهم بخوابم. آن شب هم باز او خودش به تنهایی مجروحها را به پشت خط منتقل کرده بود.
در نجفآباد پیرمردهای زیادی بودند که برای جنگ فداکاری کردند برخی چون جسمشان ضعیف بود مالشان را دادند؛ اما او هر دو را داشت و در راه خدا از هیچ کدام دریغ نمیکرد و اینکه کجا کمخطرتر یا پرخطرتر است برای او بیمعنا بود. تنها انجام وظیفه برایش مهم بود.
از کارهایی که در جبهه خیلی اصرار و تأکید بر آن داشت تصحیح حمد و سوره رزمندهها بود. خودش قرآن را با قرائت صحیح میخواند و رزمندهها را نیز بر آن تشویق میکرد. میگفت: من از دوران کودکیام هرجا مجلس وعظ و روضه بود میرفتم. از ویژگیهای نجفآباد این بود که در هر مجلس روضه حداقل یک مسئله فقهی مطرح میشد، به همین سبب مردم این شهر نسبت به مسائل شرعی آگاهی خوبی دارند.
در دوران جوانیاش برای کار به آبادان رفته بود، در تابستان و هوای گرم آنجا و از طرفی ماه مبارک رمضان خودش تعریف میکرد در آن هوای داغ هم کار میکردم و هم روزههایم را میگرفتم. میگفت: در طول سال اگر شبی برای نماز شب بیدار نمیشدم روزش گریه میکردم که چرا بیدار نشدم. این برنامه دائم او بود تا جایی که در روزهای پایانی عمرش که بیمار بود و سکته کرده بود میگفت: شبهای خوبی دارم. با اینکه از تواناییاش کاسته شده بود، چهل و پنج دقیقه قبل از اذان صبح بیدار میشد و بعد از نماز صبح و خواندن دعاهای هر روز، میخوابید.
تولد اولین فرزند
کمتر از یک سال از زندگی مشترکمان گذشته بود که خدا در دی ماه سال 1364 فرزند اولمان محمد را به ما بخشید. زمان به دنیا آمدن او فرا رسید و همسرم اصرار داشت که به مادرش نگویم تا آنها به زحمت نیفتند. عصر او را به بیمارستان الزهرای قم بردم. آخر شب از تلفن همگانی تلفن زدم تا حالی بپرسم، متخصص زایمان گفت: بچه از حالت طبیعی خارج شده و زایمان با مشکل روبرو شده است. نگران شدم اما کاری از دستم ساخته نبود، با خود اندیشیدم بهتر است من به وظیفه خود عمل کنم و درس بخوانم خدا هم خودش میداند که چه کند. هنگام مطالعه حدود ساعت 12 شب یک مرتبه احساس کردم نگرانیام برطرف شد و آرامش روحی یافتم. پس از مطالعه، خوابیدم و صبح با کمال آرامش درسهایم را خواندم. سپس ساعت 10 صبح از تلفن همگانی با بیمارستان تماس گرفتم. معلوم شد به خاطر مشکلات شدید، او را به بیمارستان ایزدی منتقل کردهاند. به آنجا تلفن زدم و از سلامتیش مطمئن شدم. حدود ساعت 11 صبح مقداری لباس برای بچه و مادرش برداشتم و رفتم. معلوم شد، شب گذشته خطر برطرف شده است؛ زیرا نوزاد وارونه و از پا به دنیا آمده به او نفس مصنوعی داده بودند و او از مرگ نجات یافته بود. به یکی از خانمهایی که میخواست به داخل بیمارستان برود و به او اجازه نمیدادند لباسها را دادم تا هم مشکل من حل شود و هم مشکل او. وقتی همسرم به خانه برگشت و وقایع را توضیح داد معلوم شد همان لحظه از شب که احساس آرامش کردم بچه به دنیا آمده است.
فردای آن روز که مادر همسرم با خبر شد و به قم آمد، مادر و فرزند هر دو سالم در خانه بودند.
شهریه
قبل از ازدواج، شهریهام در قم سه هزار تومان بود که پس از ازدواج دو برابر شد و به شش هزار تومان رسید. پس از ازدواج در فروردین 1364 پولی را که ماهیانه میگرفتم را بر 30 تقسیم میکردم و از ترس اینکه کم نیاید حساس شده بودم که هر روز به همان مقدار دویست تومان مصرف شود و اگر بیشتر مصرف میشد ناراحت میشدم. معمولاً روزهای نخست زندگی وسایلی میخواستیم که باید تهیه میکردیم و این موجب شده بود کنترل قانونی که وضع کرده بودم مشکل شود و همین امر بیشتر پریشانم میکرد. روزی همسرم که از این روند خسته شده بود گفت: «شما پول را بگذارید داخل کمد تا هر وقت نیاز شد از آن برداریم نگران هم نباشید.» واقعاً پیشنهاد خوبی بود ما از آن روز تاکنون همین کار را انجام میدهیم و کم هم نیاوردهایم. البته هر وقت در مصرف زیاده روی شود و یا وسیله تزیینی که نیاز نبوده تهیه شود پول کم میآمد و به آخر ماه نمیرسید که مجبور به قرض میشدم. این چند سال اخیر که ساکن اصفهان شدهام گاهی از سهم امام که نزدم هست و مراجع معظم تقلید اجازه مصرف در هنگام نیاز را دادهاند، قرض برمیدارم و بعد برمیگردانم.
در قم که بودیم یک روز هیچ پولی نداشتم حتی پول خُرد برای خرید نان. همسرم به من گفت نان نداریم. به او نگفتم که پول ندارم. از خانه بیرون آمدم و رفتم نماز مغرب و عشا را خواندم، به یاد ندارم از کجا پول رسید فقط به یاد دارم وقتی برمیگشتم علاوه بر نان، تخم مرغ هم خریدم. هر چه فکر میکنم به یاد نمیآورم که پول از چه طریقی به من رسید.
کم ارزشی جان انسانهای معمولی
عید نوروز سال 1365 را در نجفآباد بودیم و به دید و بازدید میرفتیم در همان ایام نیمه تعطیل بعد از عید فرزندم را صبح در مطب دکتر ختنه کردم و شب با خواهران و مادرم قرار داشتیم به دیدن داییام به اصفهان برویم، خانمم گفت: بخیهها کمی خون داده است سر راه به دکتر بیمارستان نشان بدهیم تا مشکلی پیش نیاید. دکتر معاینه کرد و تقاضای نخ چهاردهم کرد پرستاران گفتند نداریم؛ تقاضای سُند کرد، همین جواب را شنید. مقداری این دست و آن دست کرد و خون همچنان به کندی جریان داشت، ناگهان پلک بچه را برگردانید و گفت تمام شد. گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی بچه میمیرد. از بیمارستان بیرون پریدم همه را از ماشین پیاده کردم و با سرعت خودم را در خانه دوستان تیم پزشکی که با هم جبهه بودیم رساندم. فوراً به بیمارستان آمدند و نخ و سُند پیدا شد و بچه از مرگ نجات یافت. از آن زمان تا امروز همیشه تأسف میخورم بر حال ملتی که مرگ و زندگیشان هم به آشنا و پارتی داشتن گره خورده است.
شاید جالب باشد که بدانید در سال 1352 یا 1353 گذر خودم به همین بیمارستان افتاده بود. در آن زمان همراه پدرم که با لباس کشاورزی بود و من بچهای 14 یا 15 ساله که غده یا دملی بیآزار بر پیشانیم بود تنها برای اینکه معلوم شود خطری دارد یا خیر وارد همین بیمارستان شدم، دکتر پس از معاینه به پرستاران گفت تا وسیله آماده کنند و بدون هیچ هزینهای دمل را در آورد و سرم را باند پیچید و همراه پدرم به باغ رفتیم؛ اما آن روز تا پارتی پیدا نشد نخ و سُند هم یافت نشد.
صاحب خانه شدن
چند ماهی از تولد بچه نگذشته بود. تابستان سال 1365 شد و من برای کامل نمودن زبان عربی به لبنان رفتم و سپس زن و بچهام هم اواخر تابستان به من پیوستند. در مدتی که ایران نبودیم خانه ما در قم بر اثر بمبارانهای جنگ آسیب جدی دید و وقتی برگشتیم جایی در قم نداشتیم. پدر خانمم که مالک خانه بود، تصمیم گرفت خانه را تجدید بنا کند اما پول نداشت. معمار هزینه تجدید بنا را ششصد هزار تومان پیشبینی کرد.
پدر خانمم به آقا جواد انواری که قبلاً چند سالی در آن خانه نشسته بود گفته بود به جهت نداشتن هزینه تجدید ساخت، تصمیم دارم قسمتی از خانه را بفروشم. او نیز گفته بود من حاضرم نصف خانه را بخرم. تابستان 1366 که از لبنان برگشتم، پیشنهاد دادم که به جای او، من نصف خانه را بخرم پدر خانمم نیز پذیرفت. مقدار پولی نزد او داشتم، به همراه پولی که از لبنان ذخیره کرده بودم، صد هزار تومان از آیتاللّه ایزدی و صد هزار تومان هم از آقای غیوری[10] قرضالحسنه گرفتم همه را برای خرید خانه دادم. با آن مبلغ آن زمان امکان خرید یک خانه کوچک در قم وجود داشت. خانهای سه طبقه ساخته شد اما هزینه تمام شده پس از ساخت سه برابر شد یعنی یک میلیون و هشتصد هزار تومان. به همین دلیل ربع مجموع زمین و ساخت یعنی 5/1 دانگ را مالک شدم بعد از آن هم نیم دانگ خانه را با پول خریدم و شد دو دانگ. این شد که به لطف خدا از آغاز ازدواج مشکل مسکن نداشتم.
همیشه به طلاب میگویم وظیفه ما درس خواندن است، اگر واقعاً درس بخوانیم زندگیمان دچار مشکل نمیشود و اگر میبینیم در زندگی گرفتاری و پریشانی داریم شاید به این دلیل است که وظیفهمان را به خوبی انجام نمیدهیم.
[1]. اخیراً شنیدهام برخی این شبهه را القاء میکنند که بزرگان انقلاب، از جمله مرحوم آیتاللّه خمینی، آلت دست استعمار بودهاند و آنان با نقشههای خود او را زنده نگه داشتهاند تا انقلاب کند و کشور را با انقلاب و جنگ و… چند صد سال به عقب برگرداند. قسمتی از این اتهام بزرگ ناشی از نشناختن جوّ قبل از انقلاب، قسمتی دیگر احتمالا ناشی از بسیار بالا بردن مقام ایشان توسط دوستداران او و گاه قائل به تئوری توطئه شدن در حوادث اجتماعی و سیاسی است. ترکیب این سه، جوان امروزی را به این فکر انداخته است که اگر امام خمینی این قدر بزرگ بوده و دشمن تا این حد زیرک و محاسبهگر، بنابراین، زنده ماندن ایشان و موفقیت در به ثمر رسیدن انقلاب، به دلیل توطئه دقیق استعمار بوده است! اما اگر روشن شود که فضا در آن زمان بسیار پیچیده نبوده و برخوردها آنگونه که برخی خاطرهگوها و فیلمهای سفارشی جلوه میدهند مملو از برنامهریزی دقیق نبوده است، به خودی خود معلوم میشود که انقلاب و تلاش انقلابیون از تمامی اقشار، نقشه دشمن نمیتواند باشد و تبعید آیتاللّه خمینی به نجف، به زعم رژیم شاه، موجب هضم ایشان در جوّ حوزه آن زمان خواهد شد و دیگر صدایی از او برنمیخیزد و سایر اقشار و دیگر علما با تبعید و زندان ساکت میشوند.
[2]. نامش مشهدی علیرضا فنایی بود. مقداری سواد مکتب خانهای داشت که میتوانست در مسجد تعقیبهای نماز را بخواند. شبهای جمعه در روضه هفتگی خانه ما، دعای کمیل را میخواند.
[3]. لفظ محلی نجف آبادی و صحیح آن سیر میکنم میباشد.
[4]. نمیدانم علت اصلی این گریزها چه بود احتمالاً چونکه شاه را غاصب میدانستند و حکومت او را خلاف شرع میدانستند، تلاش میکردند تا کمترین پول به او برسد. از سوابقی که از پدرم سراغ دارم از همین حس خبر میدهد. مثلاً وقتی کودک چهار- پنج ساله بودم و روی ترک دوچرخه پدرم مینشستم تا به باغ برویم ایام لوایح ششگانه انقلاب شاه و ملت و رأی گیری برای آن بود. پدرم همیشه از راهی حرکت میکرد که به محل اخذ رأی برخورد نکند. یا مثلاً تلاش داشت روز چهارم آبان که روز تولد شاه بود و جشنهای با شکوهی در شهرها برگزار میشد، مرا حتماً با خود به باغ ببرد تا در آن مراسم شرکت نکنم ولی هیچگاه علت کار خود را برایم توضیح نمیداد.
[5]. برخی نعمتها، برای انسان مجهول است مثلاً محیط فرهنگی مناسب داشتن از آن نمونه است. افرادی تا سنین بالای چهل سالگی از مسائل شرعی که در شهر ما، در سن ده سالگی فرا میگیرند، غافل میباشند.
[6]. گویا آن باغ وحش امروز وجود ندارد و تنها پارکی به این نام احداث شده است.
[7]. حجت الإسلام حاج شیخ مصطفی حسناتی (دام عزّه) امام جمعه فعلی نجفآباد. پس از گرفتن گواهی ششم ابتدائی به حوزه علمیه رفت و پس از طی مدارج علمی، بعد از انقلاب، مسئولیتهای متعددی را قبول کرد.
[8]. دوره آموزشی در آن زمان دو تا شش کلاس بود، شش سال دبستان و شش سال دبیرستان. البته اگر کسی سه سال اول دبیرستان را میخواند مدرک سیکل میگرفت، پس از سیکل، سه رشته ریاضی، تجربی و ادبی بود که سه سال تخصصی دبیرستان را تشکیل میداد. در نجفآباد، دبیرستان پهلوی، ریاضی بود، دبیرستان دهقان، تجربی و دبیرستان امیرکبیر، ادبی. معمولاً اولین امتیازها مخصوص رشته ریاضی بود و بعد از آن تجربی و در آخر ادبی؛ و معمولاً هر کسی در هیچ یک از این رشتهها نمره نمیآورد به هنرستان کشاورزی میرفت.
[9]. از طلاب زرنگ و باهوش بود. در هر منطقه جنگی که میرفت همان روز نخست منطقه را بررسی میکرد، تپّهها را میگشت و با مکان استقرارش آشنا میشد. اینکه در کدام عملیات شهید شد، نمیدانم. به خاطر معنویت و تواضعی که داشت بیشتر سخنرانیها را به من میسپرد.
[10]. مرحوم آیتالله حاج سیدعلی غیوری