سبد خرید شما خالی است.
سبد خرید شما خالی است.
دفتردوم
خاطرات دانشگاه و انقلاب
الف: خاطرات دانشگاه
خاطراتی از ورود به دانشگاه
بالأخره شش سال دوران دبستان و شش سال دوره دبیرستان طی شد و در سال 1356 با گرفتن دیپلم، از دبیرستان پَهلَوی خداحافظی کردم. همان سال در کنکور سراسری شرکت کردم. در آن برهه از کلاسِ ما فقط من در دانشگاه قبول شدم و مهر ماه سال 56 وارد دانشگاه اصفهان شدم و در رشته فیزیک به تحصیل پرداختم.
در آن سالها در دانشگاه علاوه بر بحثهای سیاسی، بحث و گفتگو پیرامون مسائل کلامی و اصول عقاید بسیار داغ بود به همین جهت احساس کردم که به درسهای حوزوی بهویژه فلسفه نیاز مبرم دارم زیرا بدون مبنا نمیشد با کمونیستها بحث کرد. حتی دوستان مسلمان خودمان نیز شبهههایی مطرح میکردند که به راحتی امکان جواب دادن به آنها وجود نداشت. خلاصه ذهنم همیشه مشغول مباحث اعتقادی بود. این بود که برای ورود به حوزه علمیه احساس نیاز کردم.
در دوران دبیرستان، در بحبوحه دیپلم و کنکور نیز گهگاهی بحثهای داغ اعتقادی مطرح میشد و گاهی بحثها را به جهت نبودن وقت به بعد از کنکور حواله میدادیم، اما در دانشگاه، جوّ برای این امور بسیار داغ بود.
اولین روزی که برای ثبت نام به دانشگاه اصفهان رفتم، جوانی به کمکم آمد و مرا در تمامی مراحل راهنمایی کرد و استرس روز اول را از من زدود. بعداً برایم روشن شد که گروههای دانشجویی به عنوان راهنما میآیند و میگویند کجا اسم بنویسید، اتاق استاد راهنما کجاست، کجا واحد بگیرید و… آنان دانشجویان سالهای دوم و سوم بودند که برای راهنمایی دانشجویان سال اولی میآمدند و با راهنمایی کردن، با آنان دوست میشدند و به اصطلاح آنان را شکار میکردند. آنکه مسلمان بود شکارش را بهسوی مسجد میبرد و آنکه کمونیست بود و تفکرات چپ داشت، دانشجوی سال اولی را به تالار هنر و… میبرد. معمولاً هم تیپها همدیگر را جذب میکردند.
فردی که با من رفیق شد و راهنماییهای لازم را انجام داد، خودش مسلمان و معتقد بود ولی با این حال در وسط برنامهها پیشنهاد تالار هنر را داد، گفتم: آنجا چکار میکنند؟ گفت: آنجا فوق برنامه است و مثلاً موسیقی یاد میدهند. گفتم: نیازی به آن برنامهها ندارم. وقتی ظهر شد، گفتم: بیا برویم مسجد نمازمان را بخوانیم، بعداً بقیه کارها را پی میگیریم.
یکی از دانشجویان شکارچی به من رسید و پرسید: حالا که برای اولین بار به دانشگاه آمدهای جوّ را چگونه میبینی؟ نظرت درباره جوّ دانشگاه چیست؟ گفتم: اینجا محیط بسیار بزرگی است. اگر برف بیاید کیف دارد، چنان برف بازی میکنیم که بیا و ببین!! این بنده خدا دید که من خیلی از مرحله پرت هستم، نه سخن از مبارزه میزنم، نه از جامعه بیطبقه توحیدی و نه سخن از تالار هنر و فعالیتهای فوق برنامه! برای همین، مرا رها کرد و به دنبال دیگران رفت. بههرحال اولین روز افراد زیادی از من ناامید شدند.
مدتی گذشت، گروههای کمونیست و گروههای فاسدِ اخلاقی، راه دیگری برای جذب افراد داشتند. بهویژه افرادی که مانند من که قیافه آفتاب خورده و نیمه دهاتی داشتند و ساده لوح به نظر میآمدند. آن راه این بود که دختران دانشجوی نیمه عریان را میفرستاند تا با طرف دوست شود. ظاهراً برای این کار خیلی هم فکر شده بود، ولی همهاش یک مرتبه فرو ریخت. قصه از این قرار بود که در دانشگاه دو سلف سرویس (سالن غذاخوری) برای ناهار ظهر وجود داشت. معمولاً دانشجویان پسر و مذهبی به سلف سرویس دومی میرفتند و سلف سرویس اولی مشترک بود. ساعت 12 هر دو سلف دارای صف طولانی بود. یک توافق نانوشتهای نیز بین دانشجویان بود که اگر یکی از دانشجویان ژتون خود را به دانشجوی درون صف میداد تا برای او غذا بگیرد، حتماً قبول میکرد و معمولاً پس از گرفتن غذا، دو نفری سر یک میز مینشستند و غذا میخوردند و کمکم راه رفاقت و دوستی باز میشد. روزی برخلاف عادت همیشگی، به سلف سرویس اولی که مشترک بود رفتم. در صف، دخترکی بَزَک کرده با لحنی پر از ناز و کرشمه گفت: «آقا! میشه این ژتون رو برای من بگیری؟» با صدای نکره و نخراشیده گفتم: «نــخیر». به نظرم تمامی برنامههای آنان را به هم ریختم زیرا زمینه گفتگو با آن دخترک را به هم زدم.
آن روزها گروههای مختلف در دانشگاه، مجال ظهور داشتند، تعدادی از بهاییها دور هم گرد آمدند و گروهی را برای خود تشکیل دادند. یکی از آنها دانشجویی بود اهل اصفهان که به شدت علاقهمند بود من بهایی شوم گاهی ساعتها با من صحبت میکرد و از راههای گوناگون به نفع فرقه بهاییت استدلال مینمود. چند روزی خبری از او نبود روزی او را دیدم و پرسیدم: چرا دیگر برایم صحبت نمیکنی؟ در پاسخ گفت: چون تو به حرفهایم گوش نمیکنی و با ما همعقیده نمیشوی. به او گفتم: مبنای من این است که به صحبتهای شما گوش بدهم و بعد از آنکه عناصر آن را تجزیه و تحلیل کردم نتیجهگیری کنم. قرار نیست به محض گوش دادن به حرفهایتان با شما هم عقیده شوم. گفت: وقت صرف کردن برای تو بیفایده است.
قبل از انقلاب در دانشگاه اصفهان امام جماعت رسمی وجود نداشت. شاید اگر هم وجود میداشت، کسی پشت سر او نماز نمیخواند. چون تا کسی وابسته به رژیم شاه یا مؤید کارهای او نبود، نمیتوانست امام جماعت دانشگاه بشود. در این صورت نیز دانشجویان مسلمان پشت سرش نماز نمیخواندند؛ بنابراین هر روز ظهر در مسجد دانشگاه یکی از دانشجویان امامت جماعت را عهدهدار میشد و چون احتمال شناخته شدن او و تحت تعقیب قرار گرفتنش وجود داشت، معمولاً سه یا پنج نفر جلو میرفتند و وسطی امام جماعت میشد. کمکم نماز جماعت پشت سر دانشجویان و به اصطلاح مُکلّاها برایمان یک امر عادی شده بود. بههرحال در حَضَر و سفر پیوسته نماز جماعت میخواندیم و اگر دو تا دانشجو هم بودیم نماز را به جماعت میخواندیم.
خاطرهای که از نماز جماعت دارم اینکه روزی من و آقای محسن صفرنوراللّه[1] با هم نماز جماعت میخواندیم، من امام جماعت بودم و او در طرف دست راست من ایستاد. در رکعت اول سوره والعصر و در رکعت دوم سوره کوثر را خوانده و پس از آن «کذلک اللّه ربّی» گفتم و قنوت گرفتم. پس از نماز، ایشان از من پرسید «کذلک اللّه ربّی» یعنی چه؟ گفتم: نمیدانم. گفت: خوب! بیا تا با هم آن را معنی کنیم. «کذلک» یعنی این چنین است «اللّه» یعنی خدا و «ربّی» یعنی پروردگار من؛ پس معنایش میشود. پروردگار من این چنین است. حال سؤال این است که پروردگار چگونه است؟ باید سورهای که قبل از این جمله خواندی، آن را جواب دهد. سورهای که خواندی چه بود؟ گفتم: کوثر. گفت: خوب بیا تا آن را نیز با هم معنی کنیم. معلوم شد معنای آخرین آیه آن چنین است: «دشمن تو دُمبریده است»؛ و پروردگار من نیز این چنین است! آیا حرف درستی زدهای؟! گفتم: پس اشکال کار کجاست؟ گفت: «کذلک اللّه ربّی» فقط بعد از سوره «قُلْ هُوَ اللّه أَحَد» گفته میشود و ربطی به قنوت ندارد. این مسئله خوب در ذهنم جایگیر شد و بعداً که به رساله مراجعه کردم دیدم حق با اوست. چون امام جماعت مسجد محل ما در رکعت دوم سوره توحید میخواند و سپس «کذلک اللّه ربّی» میگفت، من فکر کرده بودم که «کذلک اللّه ربّی» مقدمه قنوت یا اسم قنوت میباشد.
مجموع سالهای دانشگاه من از دو سال تجاوز نکرد، اما همین زمان کم را مدتی با مینیبوس از نجفآباد به دانشگاه میرفتم گاهی هم با موتور گازی. مدتی در خانه داییام که نزدیک دروازه تهران بود ساکن شدم و مدتی را در خوابگاه دانشجویان گذراندم. بعد از پیروزی انقلاب، نیز مدتی در هتلی که مصادره شده و روبروی درب غربی دانشگاه بود گذران عمر کردم.
برادر یکی از دانشجویان راننده مینیبوس بود و دانشجویان را از نجفآباد به دانشگاه میبرد و چونکه تنها سرویس دانشگاه بود گاهی تا سی و پنج نفر در آن سوار میشدیم. طی مسیر با مینیبوس، معمولاً 45 دقیقه طول میکشید. فضای کم و تعداد زیاد صمیمیت زیادی بین بچهها ایجاد میکرد، البته این مینیبوس تنها صبحها ما را به دانشگاه میرساند و برگشتن به عهده خودمان بود. همانند سایر فضاهای کشور ترس از ساواک، بر مینیبوس نیز حاکم بود و حرفهای سیاسی در آن مطرح نمیشد. چندین بار به دوستان سالهای قبل گفتم، از اعتصابها و تظاهرات مرا باخبر سازید اما میترسیدند و اخبار را بیان نمیکردند.
بالأخره ترم اول گذشت و من از نظر درسی مشروط شدم یعنی معدل نمرههایم به چهارده نرسید. همین باعث شد که بسیار وحشت کنم و ترم دوم در خانه داییام ماندم تا کمتر وقت را تلف کنم، بعضی وقتها هم با موتور گازی به دانشگاه میرفتم تا برای برگشتن راحتتر باشم.
ترم دوم معدلم خوب شد و چون از ترم اول تقاضای خوابگاه داده بودم توانستم به خوابگاه بروم. مقداری در خوابگاه بودم اما بر درس خواندنم افزوده نشد، به همین جهت دوباره به نجفآباد برگشتم.
ترمی که از دانشگاه، خوابگاه گرفته بودم صبحها از خوابگاه بیرون میآمدم. خوابگاه از دانشگاه فاصله داشت و با اتوبوسهای عمومی که به دروازه شیراز میآمد، خود را به دانشگاه میرساندم. بقیه دانشجویان پسر و دختر نیز همین کار را میکردند و احتمالاً راه دیگری نیز وجود نداشت. حدود ساعت 8 صبح، اتوبوس واحد از همیشه شلوغتر بود و چنان دخترها و پسرها به هم میچسبیدند و فشار میآوردند تا به کلاس برسند که وصفناپذیر بود و گاهی دربها بسته نمیشد. یکی از روزها وارد اتوبوس شدم و به سختی در راهروی وسط اتوبوس ایستادم. در همین هنگام، دخترخانم دانشجویی که با حجابی کامل و با متانت قدم میزد، کنار واحد رسید. همینطور که او از طرف دیگر خیابان قدم میزد و میآمد، من به فکر بودم که او چه میکند؟ آیا در این شلوغی مانند بقیه در راهرو میایستد و چادرش زیر دست و پا میرود؟ آیا میماند تا اتوبوس بعدی را سوار شود؟ آیا به کلاس درس میرسد؟ خدایا من چه کار میتوانم برای او بکنم! ای کاش جایی داشتم تا به او میدادم و… در همین گیر و دار که وارد واحد شد، بیاختیار بلیتگیر آخر اتوبوس، بلند شد و جای خود را به آن خانم تقدیم کرد. چنان شور و شعفی در وجود من ایجاد شد که وصف ناشدنی بود؛ زیرا من برخورد بلیتگیرها را دیده بودم به اصطلاح خودم میگفتم: اگر اعلی حضرت هم وارد میشد، اینان از جای خود حرکت نمیکنند.
در آن جوّ و حکومت پهلوی دوم که حکومت با حجاب روی خوشی نداشت، ابّهت یک خانم چادری و متانت او آنقدر زیاد بود که میتوانست همه کس را و همه چیز را تحتالشعاع خود قرار دهد. در مقابل، سه دختر بیحجاب، زشت، با آرایش غلیظ و با موهای زرد و بد ترکیب در دانشگاه بودند که نمیدانم چرا بیشتر وقتها جلوی چشم ما مجسم میشدند؟! دوستم فریاد میزد. احمد! احمد! اگر میخواهی چشمانت را تنبیه کنی به اینها نگاه کن! ولی آنان از رو نمیرفتند و به همینگونه در همهجا ظاهر میشدند. آن ابّهت و وقار آن خانم محجبه کجا و این زشتی و هفت قلم خود آرایی کجا؟
اوایل انقلاب جوّ دانشگاه غیر اسلامی بود و همه گروههای غیر اسلامی در دانشگاه، اتاق و غرفه داشتند. در همان ایام قرار بود هر گروهِ درسی در دانشکده جلسهای بگذارند و نمایندهای برای خود انتخاب کنند. در گروه ما که فیزیک بودیم از همه گروههای فعال سیاسی وجود داشت؛ از کمونیست، چریک فدایی اکثریت و اقلیت، تودهای، مائوئیست و مجاهدین خلق گرفته تا یکی دو تا زردشتی. با این حال مذهبیهای انقلابی، کارها را در دست داشتند و دیگران چندان توانی برای خودنمایی نداشتند با اینکه تعدادشان بیشتر بود. بالأخره بنا شد از هر گروه سیاسی یک نفر به نمایندگی از آن گروه به مدت پنج دقیقه صحبت کند. از طرف مذهبیها من رفتم و صحبت خودم را با بسم اللّه و خواندن آیهای از قرآن شروع کردم. سروصدا و اعتراض از هر طرف شروع شد که «مرتجع، فالانژ، نوکر امپریالیسم!! مگر اینجا مجلس روضه است؟! چرا بسماللّه گفتی؟! این عربیها چیست که میخوانی؟! و…» اکنون که سالها از انقلاب اسلامی میگذرد، هنوز بسیاری از دانشجویان و روشنفکران سخن خود را با یک «به نام خدا» یا «به نام او» شروع میکنند و سپس با سلام به حضّار محترم و حرفهایی از این قبیل. این نشان میدهد که «بسم اللّه» گفتن و آیه قرآن خواندن در آن روز چه جوّی را ایجاد میکرد. خصوصاً که با مارک مرتجع، الاغسوار و… همراه باشد و قیافه نیمه روستایی من نیز مؤیدش باشد. بالأخره محکم ایستادم و گفتم آزادی بیان اقتضا میکند که پنج دقیقهای که سهم من است محترم شمرده شود گرچه بخواهم روضه بخوانم. خلاصه هرچه شلوغ کردند کوتاه نیامدم تا بالأخره ساکت شدند و گفتم: بسم اللّه الرحمن الرحیم. خداوند در قرآن فرموده است: Nمَثَلُ الَّذِینَ اتَّخذُوا مِنْ دُونِ اللهِ أَوْلِیاء کمَثَل الْعَنْکبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیتاً وَ انَّ أَوْهَنَ الْبُیوتِ لَبَیتُ الْعَنْکبُوتِ لَوْ کانُوا یعْلَمُونM؛[2] «مَثَل کسانی که غیر از خدا یاورانی اختیار کردهاند، همچون مَثَل عنکبوتی است که خانهای برای خویش ساخته است درحالیکه خانه عنکبوت سستترین خانههاست، ای کاش میدانستند.» سپس گفتم: دوستان! شوروی، چین، آمریکا و انگلیس همچون عنکبوتاند. شرق و غرب را رها کنید و به دامن اسلام بیایید. هر روز پلاکارتی از حزبی به حمایت از شوروی یا نوشتهای از حزب دیگر به طرفداری از چین پخش نکنید و در انتخابات به یک دانشجوی مؤمن متعهد رأی بدهید.
این صحبت در دل دانشجویان مذهبی کلاسمان ماندگار شد. پس از چند روز گروه مجاهدین خلق – که امروزه به آنان منافقین میگویند و هیچکدام از این دو نام درست نیست زیرا آنان انسانهای افراطی هستند که با افراطهای خود ضررهای بزرگی به خود، کشور و اسلام زدند – پارچهای بزرگ پشت دانشکده داروسازی نصب کردند که بر روی آن نوشته شده بود: «خانه ارتجاع از خانه عنکبوت سستتر است.» صحبت من از کلاس و دانشکده فراتر رفته بود و دانشجویان دانشکدههای دیگر را البته هر کسی به برداشت خودش به عکسالعمل واداشته بود.
ب: خاطرات دوران انقلاب
خاطرات ایام انقلاب در دانشگاه
در ایام انقلاب معمولاً پس از نماز ظهر با دانشجویان همراه هم به راه میافتادیم و چند شعار میدادیم تا گارد دانشگاه میآمد متفرّق میشدیم و در هنگام فرار چند شیشهای میشکستیم. یکی از روزها تصمیم گرفتیم مثل هر روز تظاهرات کنیم ولی برخلاف دیگر روزها از گارد دانشگاه خبری نبود. کمکم کار به شیشهشکنی رسمی و علنی رسید. شیشههای پنجرهها و دربها پشت سر هم فرو میریخت. شیشههای دانشکده داروسازی بسیار محکم بود و با بیل شکسته شد! هرچه کار سختتر میشد، بچهها با هم متّحدتر میشدند. از دانشگاه بیرون آمدیم. در خیابان چهارباغ، بلایی سختتر از شیشههای دانشگاه بر سر کارخانه پپسیکولا آوردیم.[3] نزدیک به سه ساعت بود که شعار میدادیم تا اینکه پلیس از راه رسید. دانشجوها هر کدام با شتاب به هر طرفی فرار میکردند. هنوز آن صحنهها در ذهنم مجسم است که هیچ توان راه رفتن نداشتم اما وقتی پلیس رسید با چه سرعتی فرار کردم که بیا و ببین! من و آقای فتحاللّه لسانی – یکی از هم رشتهایها – با هم بودیم. او دستگیر شد و چند ماهی زندانی شد ولی من نجات یافتم. احتمالاً علتش این بود که او در پیادهرو میدوید و به خاطر شلوغی نتوانسته بود آنطور که باید بدود، یا برخی از مردم او را دستگیر کردند. ولی من از این طرف خیابان به طرف دیگر رفتم بعضی از مردم مرا تعقیب کردند و پرسیدند چه خبر شده؟ در پاسخ آنها گفتم: عدّهای شیشههای پپسیکولا را شکستهاند و آنها به اشتباه میخواهند ما را بگیرند و فوراً وارد خرابهای شدم. کیف و کلاسور خود را گوشهای پنهان کردم تا علامت دانشجویی همراهم نباشد. بیهدف در خیابانها پرسه میزدم و از بس دویده بودم بسیار تشنه بودم. برای نوشیدن آب داخل خانهای شدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی از دوستانم آنجا هستند. آقای سید محمود حسینی، آقای مظفر و… .
روز دیگری دانشگاه آرامش خود را از دست داده بود. دانشجوها تظاهرات راه انداخته بودند و با صدای بلند شعار میدادند. آن روزها یک دنیا شور و نشاط جوانی داشتم. مدام از این طرف به آن طرف میدویدم. تا اینکه بالأخره پلیس دانشگاه شناساییام کرد. وقتی خواست دستگیرم کند، به اطراف نگاه کردم. تنها راه چاره را عبور از سیم خاردارهای کنار چمنها دیدم. خود را روی زمین انداختم و از زیر آنها عبور کردم که سیم خاردار به کُتَم گیر کرده آن را پاره کرد. کفشهایم از پایم در آمد با این حالت خودم را از دانشکده علوم به دانشکده پزشکی رساندم و با عاریه گرفتن یک جفت کفش، از دانشگاه فرار کرده و به خانه آمدم.
ترسهای توهّمی از ساواک
قبلاً هم اشاره کردم یکی از موفقیتهای سازمانهای امنیتی و اطلاعاتی جوّ رعب و وحشت کاذبی است که از خود در جامعه و میان مردم ایجاد میکنند. یادم هست که در دوران انقلاب، همه از هم میترسیدند و هر کسی دیگری را مأمور ساواک تصور و هر چیزی را از او مخفی میکرد. اگر چند دانشآموز با هم درس میخواندیم تا مدت زیادی تنها صحبتهای علمی رد و بدل میشد. کمکم بحثهای اعتقادی مطرح میشد و بالأخره در آخر و با احتیاط تمام نوبت به بحثهای سیاسی میرسید. ازجمله به یادم هست که یکی از دانشآموزان به نام سیدرسول حسنی از نظر دوستان مشکوک بود. وقتی برای پرسیدن یک مسئله ریاضی در جمع ما آمد و من یک کلمه سیاسی دوپهلو گفتم دوستان مرا به شدت مورد انتقاد قرار دادند که چرا در نزد فرد مشکوک حرف سیاسی زدی؟! بعداً معلوم شد او نیز مثل خودمان است، ما از او میترسیم و او از ما! خدا رحمتش کند، دو برادرش در جنگ شهید شدند خودش هم به خیل شهدا پیوست.
شبی زمان شاه میخواستم اعلامیههایی را به دیوارها و تیر چراغ برقها بزنم تا صبح که شد مردم آنها را بخوانند. از خانه با ترس و لرز بیرون میآمدم. در آن سوی کوچه فردی را میدیدم اما از ترس، بلافاصله به خانه برمیگشتم. بعد از چند دقیقه بیرون میآمدم باز هم فردی را میدیدم. بالأخره آن شب اعلامیه را زدم. فردای آن روز معلوم شد آن فردی که من او را میدیدم و فرار میکردم و او نیز مرا میدید و فرار میکرد، یکی از دوستان بود که او هم قصد چسبانیدن اعلامیه به دیوار را داشته است. او شهید ابوالقاسم حجّتی بود که سه برادر شهید دیگر هم داشت و یکی از خانوادههای چهار شهیدی نجفآباد هستند.
روزی از نجفآباد به شهرکرد میرفتیم، با دوستان همکلاسی، سر راه ایستاده بودیم که یک ماشین B.M.W جلویمان ترمز کرد و خواست ما را ببرد. با چشم و اشاره به هم فهمانیدیم که این پولدار است و احتمالاً ساواکی. پس در ماشین نباید بحثهای سیاسی داغ مطرح شود. ولی کمکم بحث سیاسی شروع شد. دوستان ما و راننده ماشین، همه تقصیرها را به گردن نخستوزیر میانداختند و شاه را تبرئه میکردند، زیرا سخن گفتن علیه شاه جرم بزرگی بود. در این میان به ناگاه گفتم: ولی نکتهای هست و آن اینکه تا جایی نجاست نباشد، مگس جمع نمیشود! اشکال از خود شاه است. دوستان ما خیلی قیافهشان تغییر کرد و سکوت کردند. وقتی راننده حرف مرا تأیید کرد، معلوم شد ترس ما از او بیخود و بیجهت بوده است و کمکم بحثها جهت اصلی خودش را پیدا کرد.
درست است که مقدار زیادی از ترسها همان گونه که گذشت، ترسهای توهمی بود؛ ولی این توهّمها ریشه در واقعیات داشت. افرادی که به هر عنوان دستگیر میشدند، چه واقعاً اقدامی بر ضد حکومت شاه کرده بودند و چه اشتباهی رخ داده بود شکنجههای وحشتناکی میشدند. طبیعی بود دوستان یا خانوادهاش از شکنجههای او با خبر میشدند و ترس و وحشت سراسر وجودشان را فرا میگرفت.
از سوی دیگر، رژیم با هر چیزی که امکان داشت، رنگ سیاسی به خود بگیرد، به شدت مخالفت میکرد و برخورد مینمود. یادم هست که کلاس قرآنی برای بچههای ابتدایی و دوره راهنمایی در مسجد شیخآباد[4] گذاشته بودم. شاید حدود صد نفر از بچهها شرکت میکردند و چند نفر از دوستان نیز متصدی نظم و سایر امور بودند. شبی از شبها آقای نادی[5] نیز در آن جلسه شرکت کرد و گوشهای نشست. من حتی از گفتن غلطهای قرائت قرآن خودداری میکردم که او غلطها را بگوید، اما او نیز سکوت میکرد. پس از چند جلسه، یک شب قبل از اینکه به مسجد برسم، دوستان سر راهم را گرفتند و گفتند درب ِ مسجد بسته است و پلیس آنجا را محاصره کرده و تا دستگیر نشدهای برگرد. یا ساواک به جلسه قرآنی که همه بچههای کوچک بودند حساس شده بود یا به حضور یک جلسهای آقای نادی؛ هر کدام که باشد، اوج خفقان آن دوران را میرساند. پس از آن، جلسه قرآن را به خانههای شیخآباد منتقل کردیم. آن جلسه با 10 تا 20 نفر از افراد دبیرستانی تشکیل میشد.
اتاق یا پایگاه؟
در خانه ما اتاقی بود که در دوران دیپلم و کنکور، آنجا با دوستان درس میخواندیم. این اتاق در دوران اوج انقلاب، پایگاه دوستان بود برای نوشتن پارچه، حفظ و نگهداری کوکتل مولوتف و آمادهسازی پرچم برای نصب و پاتوقی برای تجمع نیمه شب، انجام عملیات انقلابی، بازگشتن و تعویض و تبدیل لباس. شبها دوستان مخفیانه برای نوشتن شعار بر در و دیوارها با قلم مو و قوطی رنگ یا امثال آن میرفتند و مخفیانه به خانه میآمدند و در حمام با نفت دست خود را از رنگها پاک میکردند تا آثاری از رنگ بر آن نباشد. پدر و مادرم در اتاقهای دیگر خانه بودند و کاری هم به کار ما نداشتند. یک شب که برای پرچمها چوب میتراشیدیم، سروصدا تا پس از نیمه شب ادامه داشت و مزاحم خواب پدرم میشد. پدرم وارد اتاق شد، پارچهها، چوبها، شیشههای بنزین را دید. دوستان بسیار وحشت کرده بودند. پدرم که تا آن زمان شیشههای کوکتل مولوتف را ندیده بود، پرسید: اینها چیست؟ یکی از دوستان جواب داد: شیشههای سرکه. پدرم گفت: «خر خودتان هستید!» و رفت. خدا رحمتش کند.
طرح تهیه اسلحه
فکر میکردیم برای مبارزه، حتماً باید اسلحه داشته باشیم. هر زمان طرحی به ذهن فردی میرسید تا از آن طریق مقداری اسلحه به دستمان بیفتد. یکی از طرحها، طرح مرتضی کاظمی[6] بود. او که دوران سربازی را در سالهای 1356 و 1357 در نزدیکی شیراز میگذراند تعداد پلیس راهها را بررسی کرده و میگفت اگر شما فلان شب در ساعت 12 تا 2 که وقت نگهبانی من است به پادگان مراجعه کنید، من اسلحه خودم و مقداری از اسلحههای اسلحهخانه را در صندوق عقب ماشین جای میدهم و از پادگان فرار میکنیم. با این طرح موافقت نشد، زیرا بیدار شدن یک سرباز، همه کارها را خراب میکرد، علاوه بر این معلوم بود که حکومت به راحتی از سر اسلحهها نمیگذرد و طبعاً خانواده کاظمی را تحت شکنجه قرار میدهد تا اسلحهها کشف شود. طرح دیگر را نصراللّه صادق پور[7] برای به دست آوردن یک اسلحه برای خودش طراحی کرده بود که با آن نیز موافقت نشد. بهتر از همه طرح تهیه نارنجک و کوکتل مولوتف بود که دومی به راحتی قابل تهیه بود و از آن برای آتش زدن بانکها و سایر اماکن دولتی استفاده میشد ولی نارنجک کارش طول کشید و تا تهیه آن، انقلاب پیروز شد!
کوهپیمایی
جوّ خفقان آن قدر شدید بود که حتی گاهی با دوستان به پیکنیک، کوه و گردش میرفتیم اما در طول مسیر هیچگاه سخن سیاسی از کسی شنیده نمیشد. به یاد دارم که در نجفآباد وقتی بالای کوه میرسیدیم، آنجا با چیدن سنگها کنار یکدیگر، کلمه «آزادی» نوشته شده بود. به کنار سنگ چینها که میرسیدیم همه به آن نگاه میکردیم و آن را میخواندیم و با سکوت از کنارش میگذشتیم.
یکی از دفعاتی که به کوه رفته بودیم و باد نسبتاً سردی نیز میوزید یکی از دوستان گفت: به احترام شهدای راه آزادی پنج دقیقه سکوت! همه سکوت کردند. تقریباً نیمی از وقت گذشته بود که من ناگهان بلند گفتم: «زِکی» و سکوت شکست. دوستان از من گلهمند شدند که چرا اینگونه سکوت را شکستی؟ گفتم: خوب میخواستید بگویید به احترام آنان حمد و سوره بخوانیم یا صلوات بفرستیم تا من آن را به هم نزنم. آخر این سکوت یک تقلید از غربیهاست که دعا و حمد و سوره ندارند. تازه سکوت، یک دقیقهاش کافی است. پنج دقیقه ایستادن در این سرما چه نفعی دارد؟!
یکی از کارهایی که در کوه انجام میدادیم، سرود و آیات جهاد خواندن بود که محتوای سیاسی در قالب غیر سیاسی بود؛ تا از یک سو روحیات پرورش یابد و از سوی دیگر کسی چیزی نگفته باشد که نقلش دردسرساز باشد. ازجمله سرودها
تلاش و کوشش و پرتو امید سرای جاودان میدهد نوید
اگر صـفا بوَد به دل وفـا بوَد همیشه بر سرت لطف کبریا بوَد |
:
یا
صبر و ظفر هر دو از دوستان قدیمند در اثر صبر نوبت ظفر آید |
:
برخی آیات قرآن که با «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا…» شروع میشد با ریتم خاصی قرائت میشد که مجموعهای از سرودها و شعارهای در کوه بود.
یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ َتقُولُونَ ما لا تَفعَلُونَ
گاه، طنز و شوخی هم چاشنی همخوانیها بود. روزی قیافه شعاردهنده به خود گرفتم و با صدای بلند گفتم: «الّذین یؤمنونَ»، همه تکرار کردند. گفتم: «وقتِ نونَ»، باز همه تکرار کردند! ولی وقتی گفتم: «گُشنمونَ»[8] برخی خندیدند و برخی از اینکه به گمانشان به مقدسات توهین شده است، ناراحت شدند.
30 آذر 1356 (عاشورا) در نجفآباد
در اواخر پاییز 1356 تصمیم بر این شد که تظاهرات از دانشگاه به میان مردم کشیده شود چون این کار ستونهای پوسیده حکومت طاغوت را بیشتر میلرزاند و به انحطاط و فروپاشی نزدیک میکرد. ماه محرم بود (بیست روز پیش از وقایع 19 دی سال 1356 قم). روز عاشورا در نجفآباد همگام با هیأتهای عزاداری حرکت کردیم و به جای نوحههای مداحان شعر پر معنایی را میخواندیم و سینه میزدیم:
هفتاد و دو تن از سر و جان جمله گذشتند
یک یک همه گفتند
اگـر کـربُبلا را کـنـد خـون هـمه رنـگیـن
نیـارم سـر تسلیم به این بیعت ننگین
و در یک فرصت مناسب اشعار را به شعارهای تند سیاسی تبدیل نمودیم و پس از چند لحظه صدای یکپارچه «مرگ بر شاه» بود که موج بر میداشت. نیروهای پلیس که ما را زیر نظر داشتند و لرزه بر اندامشان افتاده بود، حمله کردند و ما را از میدان مرکزی شهر – باغ ملی – بیرون کردند و به خیال خود ما را از ادامه حرکت باز داشتند اما با گذشت یک ساعت، با یک حرکت سنجیده و حساب شده، شیشه بانکها شکسته شد.
عصر آن روز اگر جوانی را در اطراف مسجد جامع نجف آباد میدیدند و به او شک میکردند، بلافاصله دستگیر میکردند و با بازجویی و اعمال فشار درصدد بودند طراحان و صحنهپردازان اصلی ماجرا را شناسایی کنند. من عصر همان روز، با لباسهای مبدّل جلوی بانک ملّی مرکزی رفتم تا اوضاع و احوال را از نزدیک تماشا کنم. آن لباسها شامل تنبان سیاه لُری گشاد، جلیقه مخصوص کشاورزان و کلاه نَمَدی بود که مرا کاملاً نظیر یک روستایی کرده بود تا جایی که اگر کسی مرا میدید تصور این را نمیکرد که این جوان روستایی با این سر و وضع خودش ساعتی پیش از اعضای این برنامه بوده است.
حدود دو هفته بعد از عاشورا، حادثه توهین به امام خمینیw در 17/10/1356 در روزنامه اطلاعات اتفاق افتاد. به دنبال آن، تظاهراتی در 19 دی در قم برپا شد و چند نفر کشته شدند. به مناسبت چهلم آنان در 29 بهمن در شهرهای مختلف تظاهراتی به پا شد و در تبریز چند نفر شهید شدند. روز دهم فروردین یعنی در چهلم شهدای تبریز برای تظاهرات از نجفآباد به اصفهان رفته بودیم. تظاهرات شروع شد و پلیس حمله کرد و با تیرهای هوایی و گاز اشکآور همه را متفرق کرد. حدود ساعت 11 صبح با دهانی خشک و چشمانی پر از اشک، در کوچه پس کوچهها میدویدم. در یکی از کوچههای خیابان عبدالرزاق اصفهان، ابوالقاسم حجتی را دیدم. گفت: ای کاش امروز یک نفرشهید شود تا این چهلمها قطع نشود. به او گفتم: خودت حاضری شهید شوی؟! گفت: اگر کس دیگری نباشد حاضرم.
مقصود اینکه آن زمان حاضر بودیم جان بدهیم تا نهضتی که شروع شده بود، باقی بماند. آقای حجتی اما آنجا شهید نشد و چهلمها ادامه یافت. وی بالأخره به آرزویش رسید و در جنگ تحمیلی شهید شد. سه برادر دیگرش نیز شهید شدند. یادشان گرامی باد.
[1]. ایشان قبلاً طلبه بود و پدرش نیز روحانی. در سال 1393 در یک حادثه تصادف مرحوم شد. خداوند او را رحمت کند.
[2]. عنکبوت/41.
[3]. آن روزها معروف بود که پپسیکولا از آنِ بهاییهاست و مذهبیها به شدت با آن مخالف بودند.
[4]. شیخآباد در جنوبیترین قسمت نجفآباد واقع شده است و آن زمان همانند روستایی در کنار نجفآباد بود. مردم آن مهاجرانی بودند که به خاطر ساخت سدّ زایندهرود از آن مناطق به اطراف نجفآباد کوچ کردند و ترکزبان بودند. امروزه آنجا بهارستان نام دارد.
[5]. حجّتالاسلام و المسلمین حاج شیخ غلامحسین نادی از روحانیون فاضلی است که قبل از انقلاب زندانهای همراه با شکنجههای گوناگون را تحمّل کرده است وی از دوستان شهید محمد منتظری بود و نام خود را در لیست ثابتون در مبارزات ثبت نموده است. آقای نادی پس از انقلاب و شهادت محمد منتظری نماینده مردم نجف آباد در مجلس شورای شد و مدتی هم به دلیل دفاع از استاد خویش، آیتاللّه منتظری، زندانی گردید.
[6]. از دوستان همکلاسی ششم دبیرستان و جزء اعضای باغ بود که هر روز صبح تا شب با هم در باغ برای دیپلم درس میخواندیم و در اکثر شبها، به خانه ما برای درس میآمد. پس از گرفتن دیپلم به سربازی رفت و در پادگانی در نزدیکی شیراز خدمت میکرد. پس از انقلاب تاکسیدار شد؛ زیرا عشقش به رانندگی بود، به عنوان راننده نیز به جبهه رفت و به شهادت رسید.
[7]. او جوانی فعال و پر شور و قوی بود که در حمله چماق به دستان طرفدار حکومت شاه به نجفآباد در سال 1357 هجری شمسی به شهادت رسید.
[8]. اصطلاح محلی به معنای گرسنه هستیم.