دفتر چهارم
خاطرات تبلیغ
تبلیغ در روستایی اطراف میمه
دانشجو که بودم با روش تبلیغ آشنایی داشتم؛ زیرا قبل از آن در جلسههای قرآن برای جوانها صحبت میکردم. در شهرکرد که بودیم نیز در مسجد حاج آقا صفرنوراللّه سخنرانی میکردم. در دوره دانشجویی، همان روزهای پس از پیروزی انقلاب، برای تبلیغ به روستایی در نزدیکیهای میمه رفتم که جمعیت زیادی در آنجا جمع شدند. دو سه نفری از دانشجویان نیز با من همراه بودند. از مسئولین مسجد خواستم اجازه دهند صحبت کنم اما آنها نمیپذیرفتند و میگفتند: شما باید از کمیته نامه بیاورید تا معلوم شود که از گروههای منحرف نیستید. به آنها گفتم من دانشجو هستم و برای تبلیغ آمدهام و از گروه کمونیستها هم نیستم و برای اینکه زحمتهای من برای آمدن به اینجا به هدر نرود و شما هم مطمئن شوید که من جوانان شما را منحرف نمیکنم، من این اجازه را به شما میدهم که هر کجا تشخیص دادید سخنم مخالف اسلام بود بلندگو را قطع کنید. حق هم داشتند چرا که تبلیغات گروههای چپ، گسترده بود و خوف آن داشتند که من هم از همین گروهها باشم. در نتیجه، مطمئن که شدند، از بلندگوی مسجد به مردم اعلام کردند که از اصفهان سخنران آمده است تا مشکلات شما را بررسی کند. نداشتن چاه آب، بزرگترین مشکل آن روستا بود. سخنرانی را با آیههای قرآن و احادیث نورانی حضرات معصومینD آغاز کردم. آنهایی که در تردید به سر میبردند، دیدند من هم مانند روحانیون آیه قرآن و حدیث میخوانم و معنا میکنم، از این جهت تردیدشان برطرف شد؛ اما برخی از جوانها که در جلسه بودند، گوش نمیدادند. شاید با خود میگفتند: این حرفها همان حرفهایی است که روحانیون میگویند. وسط سخنرانی، ناگهان شیوه بحث را تغییر دادم و گفتم: تقی ارانی در کتاب سایکولوژی میگوید: …؛ که دیدم همه جوانها با تعجب نگاه میکنند و سرتا پا گوش هستند. به تندی به آنان خطاب کردم: من آیه قرآن و روایت از امام صادقA میخوانم؛ شما گوش نمیدهید! اما حرفهای تقی ارانی را که از گروههای چپ و کمونیست است گوش میدهید؟! مگر تقی ارانی کیست؟! مقام و سخن او بالاتر است یا کلام خدا و فرمایش امام صادقA؟!
تبلیغ در اشنویه
زمستان 1361 به همراه آقای حسین ایزدی، شهید عربپور و چند نفر دیگر که دوست شهید عربپور بودند به مهاباد رفتیم. آقای ایزدی در مهاباد ماند و من به اشنویه رفتم. آنجا هوا به شدت سرد بود حتی شبی رادیو اعلام کرد سردترین نقطه کشور است با بیست و شش درجه زیر صفر. مجبور بودم چند جفت جوراب و چند کلاه را با هم بپوشم. روزها کار تبلیغی انجام میدادم و شبها با رزمندهها نگهبانی میدادم، به گشت شناسایی و گشت عملیاتی میرفتم تا وظیفهای انجام داده باشم. روزها برای تبلیغ به مدارس میرفتم. دو پاسدار همیشه با من همراه میشدند و حتی سر کلاس هم میآمدند. آنان این کار را وظیفه خود میدانستند؛ اما این کار از تأثیر تبلیغ میکاست. سر کلاس به دانشآموزان میگفتم هر پرسشی دارید آزادانه بپرسید و این با توجه به شرایط امنیتی آن برهه از زمان در کردستان و حضور دو محافظ مسلح مناسبت نداشت. روزی به افراد مسلح گفتم: من که شبها با شما نگهبانی میدهم و هر لحظه ممکن است در حال نگهبانی کشته شوم؛ معلوم است که سر کلاس نیازی به محافظ ندارم؛ لطف کنید و بیرون بمانید. ابتدا مقاومت میکردند و میگفتند: میخواهیم امنیت شما را حفظ کنیم اما با اصرار من پذیرفتند. فضا را آماده ساختم تا پرسشها و شبههها مجال بروز یابد و در نتیجه، دانش آموزان شهامت بیشتری پیدا کردند. دختری با ناراحتی گفت: شما پدر من را کشتهاید و بعد که خواستیم جنازه را تحویل بگیریم میگویید باید پول گلوله را بپردازید. این کار درست است؟! من در آن فضای فکری زمانه، کار پاسداران را توجیه میکردم. البته نه کار آنان و نه توجیه من هیچ کدام درست نبود. چون این قبیل کارها ریشه کینه و عداوت را نه تنها نمیسوزاند بلکه میرویاند یا آبیاری مینماید.
در اشنویه پیرمردی روحانی از اهل سنّت بود که در بین مردم آنجا اعتبار ویژهای داشت. ما برای شرکت و حضور مردم در انتخابات اطلاعیهای نوشتیم و از او خواستیم تا آن را امضا کند. در بین عبارت اطلاعیه نام امام عصر، همراه با دعا برای سلامتی آن حضرت به چشم میخورد. او گفت: به شرطی که این دعا را حذف کنید امضا میکنم. چون ما معتقدیم امام زمان هنوز متولد نشده است و این دعا برای ما معنا ندارد. در هر حال، تبلیغات شایستهای سامان یافت و با تمام توان میکوشیدیم از هر فرصت تبلیغی استفاده کنیم تا انتخابات خوبی برگزار شود.
هر روز بعد از نماز جماعت صبح در مَقَّر سپاه اشنویه صحبت میکردم. جلسه عمومی بود و همه میتوانستند در آن شرکت کنند. در بین شرکت کنندگان پیرمردی بود که به نظر میرسید خیلی خوب گوش میکند و مدام در چشمهایم نگاه میکرد. یک روز پس از نماز آمد و سؤالی به زبان ترکی پرسید، فهمیدم او اصلاً زبان فارسی بلد نیست و تنها برای درک ثواب به جلسه میآمد! بیشتر سپاهیهای مستقر در اشنویه از ترک زبانان ارومیه بودند.
فعالیتهای فرهنگی و عمرانی در جهاد سازندگی
در 27/3/1358 جهاد سازندگی تشکیل شد و من حدود یک ماه پس از تشکیل آن به جهاد سازندگی استان چهار محال و بختیاری رفتم و روز به روزش برایم خاطره بود؛ شدّت محرومیت روستائیان، امکانات کم جهاد، برخوردهای مردم با جهاد و یکدیگر، اخلاص نیروهای جهادی و… .
در ابتدای تشکیل جهاد، این نهاد از خودش امکاناتی نداشت اما ادارات دولتی موظف بودند که با آن همکاری کنند به همین دلیل به ادارات زنگ میزدیم یا نامه مینوشتیم تا اگر ماشین از رده خارج شدهای دارند در اختیار جهاد بگذارند. چون استان چهار محال، ادارههای زیادی داشت طبعاً ماشین اسقاطی زیادی داشتند و در اختیار جهاد قرار میدادند و معمولاً آن ماشینها لاندرور و جیپهای قدیمی بودند که با تعمیری به راه میافتادند و برای روستاهای این استان نیز همین دو نوع ماشین که شاسی بلند و نیز دارای دنده کمکی بود به کار میرفت. روزانه یکی دو تا جیپ با افراد نیمه زخمی بر میگشتند و میگفتند در پیچ شلمزار چپ کردیم که برای من دیدن این منطقه یک معما شده بود. البته یکی از علتهای چپ کردن، ناشی بودن جوانان و نیز تند رفتن آنان بود. روزی از مسئولان خواستم مرا نیز از مرکز استان به برخی از روستاها و نواحی بفرستند تا از وضع مردم با اطلاع شوم. گفتند: خودت باید ماشین تهیه کنی! به ادارات زنگ بزن یا به آنها سری بزن تا ماشین پیدا کنی. نگاه به سن و سال و قیافه خودم کردم دیدم جوانی بیست ساله، با قیافهای نیمه روستائی اگر به ادارات بروم کسی مرا تحویل نمیگیرد به همین جهت راه تلفن زدن را انتخاب کردم. به رئیس یکی از ادارات زنگ زدم و خودم را عابدینی از جهاد سازندگی استان معرفی کردم و تقاضای ماشین کردم. رئیس اداره گفت ما راننده نداریم و یک ماشین اسقاطی فرستاد. با تعمیر مختصری، ماشین آماده شد اما اولین مشکل این بود که من در رانندگی مهارت چندانی نداشتم. هرچه با خودم کلنجار رفتم دیدم صلاح نیست که بدون راننده در راههای کوهستانی و ناآشنا، به رانندگی بپردازم و مانند دیگران چپ کنم.
پس از مدتی، بنا شد به شهر جونقان از توابع فارسان بروم و در آنجا به کارهای فرهنگی بپردازم. سه نفر بودیم که در مدرسهای مستقر شدیم. روزها به روستاهای اطراف سر میکشیدیم، به کمک روستائیان میرفتیم، در مسجد هر روستا کُمُدی آهنی یا چوبی میگذاشتیم و با سی، چهل جلد کتاب، یک کتابخانه تشکیل داده و در نوبتهای مشخص برای دادن کتاب به بچهها حاضر میشدیم. نارسائیهای مردم، مشکلات و کمبودها را بررسی میکردیم و به جهاد گزارش میدادیم. راهکارهایی را نیز که به ذهنمان میرسید به مسئولان گزارش میدادیم. مثلاً روستای راستا، چشمهای در بالای کوه داشت و مردم آب آشامیدنی نداشتند. گفتیم با ساختن منبع و هدایت آب میتوان روستا را آباد کرد. در روستای دیگری دوستان دوره دبیرستان، ازجمله اکبر فتاح المنان، محمود ایزدی، علی ایمانیان مستقر شدند و به تعمیر مدرسهای پرداختند. جونقان نسبت به جاهای دیگر آبادتر بود اما از لحاظ فرهنگی بسیار عقب بودند به همین دلیل بنا شد کارهای فرهنگی در آنجا انجام شود، اما مردم عکسالعمل مناسبی نشان نمیدادند.
ماه رمضان فرارسید و دو روحانی به محل آمدند. یکی از آن دو سنتی بود و در آنجا سابقه تبلیغ داشت که در مسجد اصلی شهر مستقر شد و حدود 100 نفر از مردم جمع میشدند. روحانی دیگر از جهاد بود و در مسجد محلّه پایین مستقر شد اما دو سه نفر بیشتر به نمازش نمیرفتند. من خودم به آن محل میرفتم و جلسه آموزش قرآن برای جوانان تشکیل دادم، در آن زمان با انواع کارهای هنری بچهها را جذب میکردم و مطمئن بودم با این روش کمکم نه تنها بچهها، بلکه بزرگترها هم جذب میشوند و مانند دیگر کارهای گذشتهام در جاهای دیگر، به مسجد رونقی میبخشم. پس از چند روز که سرود «خمینیای امام» را تمرین کردیم و آنها خوب آموزش دیدند، بنا شد از مسجد دسته جمعی تا مسافتی آن سرود را بخوانند. از مسجد که بیرون آمدیم بچهها سرود را عوض کردند و مطالب شرمآوری را با صدای بلند تکرار میکردند که من از شرمندگی سرم را پایین انداختم و با سرعت از آن محل دور شدم تا به مدرسه محل استقرار رسیدم. مسجد دیگری داشتند که به مسجد محلّه بالا معروف بود و به آن مسجد شام غریبان نیز میگفتند و داستان وحشتناکی از فسادی وحشتناک، به آن نسبت میدادند.
مشکل جونقان این بود که دو طایفه ترک و لُرزبان در کنار هم زندگی میکردند و اختلافهای فرهنگی میان این دو، به مشکلات دیگرشان افزوده بود و از آنان مردمی ساخته بود که به هیچ صراطی مستقیم نبودند.
به یاد میآورم که در بیشتر روزها، برای کارهای گوناگون به روستاها میرفتیم و تا برمیگشتیم، شب دیر وقت بود و نانوایی باز نبود و چیزی برای خوردن نداشتیم، به ناچار درب خانه همسایه مدرسه را میزدیم و یکی دو تا نان خانگی با مقداری ماست میگرفتیم و میخوردیم. واقعاً در آن برهه از زمان، همگی با اخلاص و بدون اینکه توقعی داشته باشند و برای رضای خدا کار میکردند. مردم آنجا معمولاً میپرسیدند ماهی چقدر حقوق میگیرید؟ وقتی جواب میدادیم که هیچ گونه حقوقی دریافت نمیکنیم میگفتند: شما یا دروغگو هستید یا دیوانه! و میگفتند این همه کار و فعالیت گوناگون از سر دلسوزی، از صبح زود تا آخر شب، در محیطی غریب و ناآشنا و بدون حقوق اصلاً جور در نمیآید.
بالأخره پس از دو سه ماه کار فرهنگی که اثری روی مردم نداشت و از آن استقبال نمیکردند، روحیهام کسل شد بهویژه که برخی دوستان جهادی نیز به شوخی کارهای کمیته فرهنگی جهاد را به باد انتقاد میگرفتند؛ اما ناامید نشده و تصمیم گرفتم یکی دو تا کار عمرانی انجام دهم. در یکی از روستاها در رژیم سابق بنای مدرسهای گذاشته شده و تنها دیوارهایش تا زیر سقف رفته و به همان صورت رها شده بود به آنجا سری زدم و بنا شد آن مدرسه را تمام کنم. مدرسه شش کلاس و یک کریدور بزرگ به شکل زیر داشت.
من دیدم با این شکلی که هست قسمت زیادی از ساختمان هدر میرود در حالیکه با تغییر جای دو درب میتوان دو انباری در دو انتهای کریدورها احداث کرد به همین جهت ساختمان را به شکل زیر در آوردم.
که دو انباری و یک دفتر اضافه شده بود وقتی مهندس ساختمانی جهاد طرح مرا دید پرسید: در کدام دانشگاه رشته عمران و معماری خواندهای؟ گفتم: کشاورز زادهای هستم که از عقل خودم استفاده کردم. متعجب و شگفت زده شده بود. بالأخره سقف مدرسه را زدم تا نشان دهم از کار عمرانی نیز بیبهره نیستم، اما کار فرهنگی اگرچه دیربازده است ولی مهمتر میباشد.
سقف مدرسه که تمام شد مجموع فاکتورهایی که داشتم 9 هزار تومان از مبلغ پولی که گرفته بودم کمتر بود، یعنی در واقع برای 9 هزارتومان از کارهایم فاکتور نگرفته بودم یا فاکتورها گم شده بود. مسئول حسابرسی گفت: آن 9 هزار تومان را به عنوان مزد تو مینویسیم تا حسابها درست شود. گفتم: هرگونهای که کار اصلاح میشود بنویس. این هم از مزد نوشته شده اما نگرفته!
پس از مدتی، انتخابات مجلس شورای اسلامی فرا رسید. چند نفر ازجمله آقای قربانعلی درّی نجفآبادی، کاندیدا شده بودند. یکی از کاندیداها از اهالی شهر جونقان بود. مرا برای تبلیغات به نفع آقای درّی به جونقان فرستادند. یکی دو ساعت رفتم و پس از بررسی و صحبت با مردم بازگشتم و گفتم: این شهر شانزده هزار نفر جمعیت دارد و آقای درّی در این شهر تنها 16 رأی دارد. پس از انتخابات و شمارش آراء، دقیقاً آرای ایشان 16 عدد بود.
تابستان که تمام شد برای ادامه تحصیل به نجف آباد بازگشتم. سال بعد، تابستان سال 1359 به اردل از توابع استان چهار محال و بختیاری رفتم. اگرچه در این تابستان نیز به کارهای فرهنگی مشغول بودم، اما دایره فعالیتها وسیعتر بود زیرا از یک سو تا منطقه میانکوه و از سوی دیگر تا روستاهای کاج، ممسنی و چند روستای دیگر زیر نظر ما بود.
جالب اینکه پسران و دختران آنجا با هم عروسی میکردند و پس از چندین سال وقتی گذرشان به شهر میافتاد و یک روحانی پیدا میکردند به او میگفتند عقدمان را بخوان! البته به نظر من این کار برای آنان اشکالی نداشت چون فکر میکنم آنان عقد فارسی را در همان قالب خواستگاری و تعیین مهریه جاری میکنند ولی خواندن عقد عربی و ثبت آن در دفاتر رسمی را پس از چندین سال انجام میدادند.
در آن تابستان تلاش کردیم تا چند تن از دانشآموزان اردل و روستاهای اطراف را برای خواندن درس طلبگی روانه حوزه علمیه کنیم.
از خاطرات جالب که در ضمن، عنایتهای خداوند را میرساند چند حادثه رانندگی است:
یک روز با شهید علی ایمانیان با لاندرور در حرکت بودیم که ناگهان ماشین صدایی کرد و خاموش شد. از ماشین پیاده شدیم و درب کاپوت را بالا زدیم. از چیزی سر در نمیآوردیم. خدا رحمتش کند علی، دمپاییاش را از پا درآورد و چندین بار به این طرف و آن طرف روی شمعها و سیمها و به موتور زد و گفت: خدایا به امید تو؛ ما که از این ماشین چیزی سر در نیاوردیم. بعد پشت ماشین نشست استارت زد و اتومبیل روشن شد و به مسیر خود ادامه دادیم.
یک روز با شهید حمید امیرکاوه با یک جیپ از روستاهای کاج برمیگشتیم. من راننده بودم و او در کنارم نشسته بود. در مسیر کاج – اردل سراشیبی تندی بود، سرعت ماشین زیاد شد و هرچه ترمز میگرفتم فایده نداشت. دو دستی به فرمان چسبیده بودم اما کنترل ماشین در پیچها همراه با سرعت زیاد مشکل بود. یک مرتبه گفتم: من کلاج میگیرم شما بزن دنده سنگین. همین که پا روی کلاج کوبیدم ماشین مقداری روی زمین کشیده شد و ایستاد! واقعاً متعجب شدم که ترمز نمیگرفت اما همین که کلاج را گرفتم بهجای اینکه در سرازیری سرعت زیاد شود ماشین روی زمین میخکوب شد. شاید کسی توهم کند که حتماً کلاج را با ترمز اشتباه کردهام! اما اینگونه نبود.
معمولاً عصر پنجشنبه از اردل حرکت میکردیم و به شهرکرد و بعد به نجف آباد میآمدیم و دوباره صبح شنبه برمیگشتیم، در مسیر، گاهی مسافر هم سوار میکردیم زیرا واقعاً روستائیان برای رفتن از جایی به جای دیگر مشکل داشتند. یک بار چهار نفر از اهالی اردل و نوغان را در عقب لاندرور سوار کرده بودم و آقای پیرمرادیان و فردی دیگر در جلو لاندرور کنار خودم نشسته بودند و با سرعت حرکت میکردیم. در راه یک ماشین کمپرسی از ما سبقت گرفت اما ناگهان بدون چراغ راهنما و بدون داشتن چراغ ترمز، برای پیچیدن به فرعی دست راست ترمز کرد. در این لحظه دیدم که الآن لاندرور به زیر کامیون میرود، خواستم از سمت چپ سبقت بگیرم اما از روبرور یک مینیبوس میآمد، چارهای ندیدم جز اینکه ماشین را به شانه راست جاده داخل خاکها ببرم که حدود سی سانتیمتر تا نیم متر از سطح جاده پایینتر بود. لاندرور پایین افتاد ولی چپ نشد، اما داشت به تخته سنگ بزرگی میخورد که با کنترل فرمان به سمت چپ پیچانیدم و جلوی کامیون قرارگرفتیم. ماشین هنوز آنقدر سرعت داشت که با دنده 3 به راحتی حرکت میکرد. افراد همراه که شاید خواب بودند یا مثل خوابزدهها شده بودند گفتند: چه خبر شده؟! کمی آرامتر بران! گفتم: چشم. ایستادم، آمدم پایین، پایی به لاستیکها زدم، دیدم سالم است. سوار شدیم و به سلامت حرکت کردیم. آن حادثه، هنوز پس از سی و چند سال در ذهنم مانده است که مرگ هفت نفر را جلوی چشمم مجسم کردم ولی بحمداللّه و با لطف او، قطره خونی از بینی کسی نیامد.
روزی از جهادِ مرکز گروهی آمدند و بودجهای در اختیار جهاد شهرستان اردل گذاشتند که به روستائیان وام تولیدی داده شود. یک گروه سه نفری تشکیل دادم که با امضای دو نفر، وام قابل پرداخت بود با دو نفر دیگر صحبت کردم و گفتم: این روستائیان همه بیبضاعت و ناوارد هستند، اگر کسانی باشند که بتوانند از وام بهتر از دیگران استفاده کنند و پولی به دست بیاورند و متمول شوند آن افراد کدخداها و نظائر آنها میباشند و وام دادن به کدخداها نه با عدالت سازگار است و نه با اهداف جمهوری اسلامی. بقیه افراد نیز همه مساوی هستند و همه با فقر دست و پنجه نرم میکنند، بنابراین خوب است که وام ریز شود تا به همه خانوادهها یا به اکثریت قریب به اتفاق آنان برسد این کار دو خاصیت دارد یا اینکه افراد با وام چند گوسفند میخرند و تا حدی در کاستن فقرشان مؤثر است و یا یک سفر زیارتی به مشهد میروند که از جمهوری اسلامی و از پول نفت سهم کمی به همه اینان رسیده باشد. خاصیت دوّمش این است که چون وام بسیار خرد میشود، اگر دولت نتوانست آن را پس بگیرد، کمی از حقّ طبیعی مردم به آنان رسیده است! دوستان موافقت کردند و بنا شد همین رویه عمل شود. برای پرداخت وام حتی با قاطر به روستاهایی که راه عبور و مرور نداشتند میرفتیم. چقدر جهالت و دروغهایی که از این مردم ساده دیدیم که برای گرفتن وام به آنها متمسک میشدند. ازجمله به فردی در روستای شلیل وام دادیم. مردم میگفتند: او پولدار است و در خانهاش حمام خصوصی دارد و نباید به او وام میدادید. به خانه او رفتیم. یک بشکه صد لیتری از جنس حلبی روی چهارپایهای گذاشته و از پایین به آن لوله و شیری بسته بود و با آتش هیزم آب را گرم میکرد. مردم به این بنده خدا میگفتنند پولدار است و حمام خصوصی دارد! با دیدن این شخص، خوشحال شدم و گفتم اصلاً به همین فرد باید وام داد که لااقل عقلش را به کار گرفته و بهداشت را رعایت میکند.
بههرحال مسئولیت داشتن در کمیته وام، باعث شد که بنده به مناطق زیادی از روستاهای بخش اردل سربزنم و با بسیاری از افراد، رو در رو ملاقات و با مشکلات و فرهنگ آنان آشنا شوم.
در شهرستان نوغان مانند بسیاری از مناطق دیگر، کوچهها خاکی و شهر نیز به صورت شیبدار بود. در زمستان سال 1359 سه روز برای تبلیغ به همراه دوستم حجت الإسلام آقای شیخ محمدرضا زمانیان به آنجا رفتیم. من با اورکت و شلوار بودم و ایشان با لباس روحانی. محل اسکانمان نیز خانههای کنار یکی از دبیرستانها بود که چند تن از دوستان دیگرمان که آنجا تدریس میکردند در آن ساکن بودند. به مجرد ورودمان برف نسبتاً خوبی بارید، سپس هوا آفتابی شد و برفها آب شد. سگها در کوچهها میدویدند و همه جا از دید یک طلبه نجس بود زیرا برف با باران تفاوت دارد و آب برفهای گل آلود، آب جاری نیست و راه رفتن بسیار مشکل شده بود. آقای زمانیان تلاش داشت قبا و عبا را بالا بگیرد. باید به گونهای راه میرفتیم که گل و لای به بدن و لباس اصابت نکند. مردمی که تا حال کمتر روحانی دیده بودند با دیدن این روحانی که اینگونه لباسهای خود را بالا میگیرد و راه میرود متعجب شده بودند. به ذهنم رسید و گفتم: آیا در صدر اسلام در مکه و مدینه سگی وجود نداشت؟ و آیا پیامبر اکرمk و ائمّه معصومینD خود را مضحکه مردم قرار میدادند؟ به آقای زمانیان گفتم: شما مانند مردم راه برو و به خودت سخت نگیر، مسئولیتش با من! او نیز که از این وضع خسته شده بود و دنبال راه چاره میگشت قبول کرد. چند روزی گذشت، تبلیغ تمام شد و به نجفآباد برگشتیم. موضوع را با آیتاللّه ایزدی در میان گذاشتم و او فرمود: ببینید مردم چکار میکنند همانگونه عمل کنید و به خودتان سخت نگیرید.
در اینباره چند نکته به نظرم رسید: عدم نجاست متنجس، عدم نجاست جای پای سگ نجس، تفاوت میان انواع سگها، اجرای حکم اضطرار و حرج در طهارت و نجاست؛ یعنی برای یک فرد تا زمانی که در آن محیطها زندگی میکند حکمی برایش نیست زیرا که حکم به نجاست حرجی خواهد بود. این بحث و موضوع، منحصر به نقطه خاصی نیست. کشورهای اروپائی که غیر مسلمانان معمولاً سگ پرورش میدهند و همراه خود آن را به همه جا میبرند نیز همین مشکل وجود دارد. در اینباره پس از سفری که به اروپا داشتم مقالهای با موضوع واکاوی نجاست سگ نوشتهام.
تبلیغ در روستای شلیل
اوایل طلبگی به فکرم رسید برای تبلیغ به یکی از روستاهای محروم بروم. با دوستان مشورت کردم و آنان مرا به بخشدار بخش اردل، شهید حیدرعلی امامی، داماد خانواده حجتی که در جنگ چهار فرزندش شهید شدند معرفی کردند. او گفت تو را به جایی میبرم که تا حال کسی به آنجا برای تبلیغ نرفته باشد. مرا از نجفآباد با لندرور سوار کرد و پس از چهار ساعت راه، به اردل رسیدیم. آن زمان راهها خاکی، کوهستانی و ناهموار بود و تنها لندرور حریف بود. پس از رسیدن به اردل دوباره استراحتی سه ساعته کردیم و به راه افتادیم تا به روستای شلیل رسیدیم. شلیل روستایی بود که مردم آن قبلاً اهل ییلاق و قشلاق بودند و بین چهار محال و مسجد سلیمان ییلاق و قشلاق میکردند اما کمکم خانههایی ساده ساخته و از کوچ دست کشیده و ساکن شده بودند.
بیفرهنگی غوغا میکرد بیامکاناتی هم بر آن اضافه شده بود و معجونی ساخته بود که پس از گذشت بیش از 30 سال هنوز همه خاطرههای آنجا در ذهنم باقی است. دولت شاه برای آنان حمامی ساخته بود اما از روی جهالت کسی آنجا نمیرفت و متروکه شده بود تا اینکه کفتار در تون حمام (محل گرم کردن آب) بچه گذاشته بود! آنان به شدت از شستن بدن خود ابا میکردند و میگفتند تمامی مریضیها و مرگ و میرها در اثر شستشو با آب است. روزی پیرمردی از دنیا رفت. میگفتند علتش این است که تابستان درون رودخانه شنا کرده است! روزی پرسیدم: آیا شما جنب نمیشوید؟ آیا نیاز به غسل پیدا نمیکنید؟! گفتند: ما هر وقت جنب میشویم به یک چوب یک علامت میگذاریم تا تعداد جنابت فراموشمان نشود و تابستان که سر رسید آن چوب را به تعداد علامتها غسل میدهیم!
از تعجب داشتم شاخ درآوردم. گفتم: بالأخره ممکن است من نیاز به حمام پیدا کنم و باید این حمام را راهاندازی کنید. گفتند امکان ندارد، زیرا ما شیشههای حمام را خرد کردهایم چون حمام، نحس و مایه شرّ میباشد. بیشتر اصرار کردم. یکی از آنان با خنده و شوخی گفت: در دوران انقلاب، مردم شهرها شیشه بانکها را میشکستند و ما چون بانک نداشتیم، شیشههای حمام را شکستیم. خلاصه دیدم کلنجار رفتن فایدهای ندارد؛ هر شب دعا میخواندم و میخوابیدم تا هیچگاه به حمام نیاز پیدا نکنم.
آنان علاوه بر حمام عمومی، در خانههای خود توالت هم نداشتند و برای دستشویی از خانه خارج میشدند و در بیابان وسیعی ادرار و مدفوع میکردند. من نیز مجبور بودم چنین کنم اما با چند قطعه سنگ محل مدفوع را تطهیر میکردم و با خود ظرف کوچکی از آب میبردم تا محل ادرار را نیز با آن تطهیر کنم تا برای نماز مشکلی پیش نیاید؛ اما روز سوم یا چهارم بود که برف آمد و مجبور بودم در میان برفها بگردم تا یکی دو تا سنگ پیدا کنم و آن را در طویلهای بیندازم تا خشک شود و از آنها برای تطهیر استفاده کنم.
روزی به مدرسه روستا رفتم. یک اتاق 3 در 6 بیشتر نبود که شاگردان کلاس اول تا پنجم در آن حضور داشتند. معلم، مقداری به شاگرد اولیها درس میداد و آنها مشغول نوشتن میشدند. بعد شروع میکرد به درس دادن کلاس دومیها و مقداری به آنان درس میداد. بعد نوبت کلاسهای بعدی و تا پنجم!
برای گرم کردن کلاس بخاری نداشتند؛ جایی را به نام بخاری در دیوار درست کرده بودند که سوراخی به بیرون داشت. هر دانشآموز موظف بود صبح که میآید یک قطعه چوب برای آتش بخاری بیاورد. طبعاً دود آن همه اتاق را پر میکرد و تمام در و دیوار اتاق سیاه شده بود. مقداری کنار معلم نشستم و از سر و کله زدن با بچهها آگاه شدم.
مردم اصلاً نماز خواندن بلد نبودند. شروع کردم به آنان حمد و سوره یاد بدهم که دیدم به این کار عشق و علاقهای ندارند، البته میگفتند: حمد را باید یاد گرفت زیرا وقتی به مراسم فاتحهخوانی میرویم اگر حمد را بلد نباشیم غذایی که میخوریم حلال نیست؛ اما آن سوره کوچک را لازم نیست یاد بگیریم. دیدم با آموزش حمد و سوره نمیتوان تبلیغ را پیش برد، افراد خسته میشوند و فایدهای هم ندارد. ناامید نشدم و از روی قرآن جیبی که همراه داشتم شروع کردم سوره حضرت یوسف و قصه آن را برایشان بیان کنم. آن زمان علم حوزوی چندانی نداشتم اما با توجه به اینکه به اصطلاح «بینماز شهر، امام جماعت روستاست» دیدم چارهای جز بیان داستان و جذب آنان با قصه وجود ندارد؛ بنابراین ظهرها و شبها هر روز در یکی از خانهها دور هم جمع میشدیم اول نماز میخواندیم بعداً برای آنان داستان حضرت یوسفA را بیان میکردم. برای نماز جماعت خواندن روز اول وضو گرفتم تا آنان یاد بگیرند، صبر کردم تا یک یک وضو بگیرند سپس آنان را در یک صف مرتب جای دادم و بعد گفتم از حالا به بعد ببینید من چه میکنم شما هم مثل من عمل کنید. روزهای بعد نیز تکرار کردم تا کمکم نماز خواندن و حرف نزدن و راه نرفتن در نماز را آموزش دادم. جایزه نماز خواندن را این قرار دادم که بعد از نماز دور کرسی بنشینیم و برایشان داستان حضرت یوسفA را بیان کنم.
کمکم یکی از اهالی که تنبان گشاد لُری نمیپوشید جذب کلاس شد. سواد خواندن و نوشتن داشت. با او صحبت کردم و معلوم شد او با شهر سر و کار دارد و با فرهنگتر از دیگران است. پرسیدم شما از چه کسی تقلید میکنید؟ گفت: از سید سرخونی! تعجب کردم که این دیگر چه آیتاللّهی است؟! توضیح بیشتر خواستم. معلوم شد که شلیل یک روستا از چند روستایی است که روستای مرکزی آن «سرخون» نام دارد و سیدی آنجاست که به او «سید سرخون» میگفتند. گفتم ایشان کتابی، رسالهای، چیزی دارد؟ گفت: بله رسالهای نوشته که در آن به ما یاد داده چه جوری نماز میت بخوانیم. دست نوشته چند برگهای آورد که با خط درشت نماز میت و اذکار آن را نوشته بود. تمام ضمایر «هاء»هایی که در آخر فرازها وجود دارد مانند «انت خیر منزول به» را به «حاء» نوشته بود و «انت خیر منزول بح»! دانش او و دانش مرجع تقلیدش برایم روشن شد. سرانجام پسر بچهای پیدا کردم که کلاس پنجم را تمام کرده بود. در تمامی آن مدت تلاش کردم لااقل یک حمد و سوره صحیح به این بچه درس خوانده بیاموزم.
روزی پیرمردی از اهالی روستا از دنیا رفت. جنازه را سر چشمه روستا آوردند، روی سنگی گذاشته و آنگونه که بلد بودند و آن شخص باسوادشان میدانست غسلش دادند. من نزدیک نشدم و سخنی نگفتم اما پس از کفن کردن او را سر دست گرفته، ساکت و آرام میبردند. من چند تا اللّه اکبر، لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه و علی ولی اللّه گفتم و آنان تکرار کردند. بعد میگفتند این شخص حتماً آمرزیده شده است چون با ذکر خداوند و صلوات به خاک سپرده شده است اگرچه خودش را در تابستان گذشته به واسطه شنا کردن در رودخانه به کشتن داده، اما بالأخره آمرزیده شده است.
بالأخره ده روزی که قصد اقامت کرده بودم تا نمازم کامل باشد به سر رسید و با یک کامیون خاور به همراه یکی از اهالی، به روستایی به نام ده کهنه وارد شدیم. در آنجا فرد مؤمن و باخدایی بود به نام «راه خدا»؛ شب را در منزل او ماندیم. او برای ما مرغی را کباب کرد. وقتی که سر سفره آورد دیدم گردن مرغ هنوز خون دارد و از گوشتهای دیگر قسمتها مقداری خوردم. وقتی برای وضو از اتاق خارج شدم دیدم پشت درب اتاق در ایوان خاکی کوچکی، به عرض یک متر، مقداری خون ریخته است که به احتمال قوی همانجا سر مرغ را بریده بود و آن را پر کنده و به سیخ زده بود. شب را آنجا خوابیدیم و صبح با آن همراه، راه افتادیم تا مرا به جایی که ماشین باشد برساند و خودش برگردد. تا ساعت 2 بعدازظهر راه رفتیم تا به روستایی رسیدیم. همزمان در یکی از خانهها مراسم عروسی بپا بود و همه برای عروسی رفته بودند. به منزلی وارد شدیم و خواستم نماز بخوانم گفتند: مهر و سجاده نداریم صبر کن تا از خانه همسایه قرض بگیریم. نماز را خواندم و ناهار مختصری خوردم و از آن فرد همراه و صاحبخانه خداحافظی کردم و بنا شد چند دقیقهای پیاده بروم. البته به قول آنان تا روستای دیگر نیم ساعت بیشتر فاصله نیست. نشان به این نشان که چند دقیقه راه، حدود دو ساعت یا بیشتر شد. بالأخره به خط آسفالت بروجن – لردگان رسیدم.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود مقداری ایستادم گاهی ماشینی میآمد ولی کسی مرا سوار نکرد. گفتم پیاده به راه میافتم و نیم ساعت راه لُرها را یک ساعته میپیمایم. حدود یک ساعت روی خط آسفالت راه رفتم ولی به جایی نرسیدم. تاریکی همهجا را فرا گرفت. صدای جانوران وحشی از دور به گوش میرسید و سرما هم شدید بود. یک چوبدستی به دست گرفته بودم تا خطرهای احتمالی را دفع کنم. کمکم ترس تمام وجودم را فرا گرفت. کمکم صدای زوزه حیوانات بیشتر و نزدیکتر شد. نمیدانستم چه کنم! ناگهان نور ماشینی از دور پیدا شد. عزمم را جزم کردم که با چوبدستی وسط خیابان بایستم؛ یا با ماشین به من میزند و میمیرم و از تمامی ترس و گرفتاریها نجات مییابم یا سوارم میکند. چوبدستی را دور سرم حرکت میدادم و وسط جاده ایستادم تا بالأخره ماشین ایستاد. یک تراکتور بود. مرا سوار کرد. حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا به بروجن رسیدیم. سرما تمامی بدنم را بی حس کرده بود. به خانه صاحب تراکتور رفتم. نماز مغرب و عشا را خواندم و کنار یک بخاری لمیدم. شامی تهیه کردند. خوردم و خوابیدم و صبح روز بعد از بروجن به سمت نجفآباد حرکت کردم.
تبلیغ در روستاهای بخش کرْوَن
اوایل طلبگی که در نجفآباد درس میخواندم دهه اول ماه محرم معمولاً در دو روستای مهدی آباد و محمدیه که به هم نزدیک بودند، منبر میرفتم. در روستای اول پس از نماز، کلمات امام حسینA در طول نهضتش را از روی کتاب میخواندم و توضیح میدادم و در اثر تکرار، حفظ میشدم و در منبر بعدی آنها را از حفظ میخواندم.
ماه رمضان، توفیق بیشتری داشتم. هم منبرهای زیادی میرفتم و چند درس تدریس میکردم. صبح زود منطق کبری میگفتم. در این درس، بسیاری از معلمان نجفآباد نیز شرکت میکردند. بعد از آن درسهای دیگر میدادم. تدریس که تمام میشد سر کلاس آیتاللّه ایزدی میرفتم. ایشان دعای ابوحمزه یا دعای افتتاح را تفسیر میکرد. بعد به مطالعه میپرداختم. عصرها، کسی با موتور مرا به روستای فیروزآباد که نزدیکترین روستا به نجفآباد و چسبیده به آن است میبرد. آنجا قبل از مغرب سخنرانی میکردم و سپس نماز مغرب و عشا را میخواندم. پس از خوردن افطاری مختصر، سریع کنار خیابان میایستادم. تعدادی از روحانیون نجفآباد بعد ازخواندن نماز مغرب و عشا در مساجدشان به طرف روستاهای کروَن حرکت میکردند. چهار روحانی دیگر یعنی مرحوم حاج آقا سید حسین هاشمی، مرحوم حاج شیخ جعفر رحیمی، مرحوم حاج آقا سید کمال حسینی و مرحوم حاج شیخ اسداللّه فتاح الجنان، سوار بر یک پیکان میرسیدند و با من میشدند پنج نفر. آنان افطاری خود را همراه میآوردند و داخل ماشین میخوردند. به جعفرآباد – اولین روستای بخش کرْوَن – که میرسیدیم من پیاده میشدم و آنان به روستاهای دورتر میرفتند. روستاهایی که این بزرگواران برای تبلیغ میرفتند معمولاً آدمهای فقیری در آن زندگی میکردند و امکانات چندانی نداشتند.
تابستان بود و روزهای بزرگ و با منبر قبل از افطار مجموعاً هر شب سه منبر میرفتم. جعفرآباد که منبر میرفتم، میگفتم یک پارچ آب بیاورید چون هوا گرم بود و از طرفی غذای مناسبی هنگام افطار نخورده بودم، پیوسته آب میخوردم و صحبت میکردم. بعد از جعفرآباد مرا با موتور به روستای محمدیه میبردند، آنجا هم یک منبر میرفتم. سخنرانیام که تمام میشد آن بزرگواران از روستاها برمیگشتند و با هم به نجفآباد برمیگشتیم. یادش به خیر! جوان 22 یا 23 سالهای در اوج نشاط و سلامتی بودم.
غیر از ایام تبلیغی ماه محرم و رمضان، شبهای جمعه به همراه تعدادی از طلاب با مینیبوسی که فرمانداری نجفآباد به مدرسه الحجه نجفآباد هدیه داده بود به روستاهای اطراف برای تبلیغ میرفتیم. پس از مدتی راننده به دلیل اینکه بازگشتمان دیر وقت میشد، نامرتب شد و بعد از مدتی دیگر نیامد به همین جهت خودم راننده مینیبوس شدم. نزدیک به پانزده طلبه را سوار میکردم و به روستاهای کرْوَن میبردم. آخرین روستا کُرد سُفلیٰ بود. مینیبوس را در گوشهای پارک میکردم، عبا و قبا و عمامه میپوشیدم و به مسجد میرفتم. پس از نماز و منبر، دوباره قبا را از تن در میآوردم و میشدم راننده مینیبوس!
تبلیغ در روستای کرد سفلی و مسلمان شدن فرد بهایی
در روستای کرد سُفلی تعدادی بهایی زندگی میکردند ولی من هیچیک از آنان را نمیشناختم. روزی در نجفآباد نزد حضرت آیتاللّه ایزدی بودم که فردی بهایی از همان روستا آمد و قصد داشت مسلمان شود. او را شناختم. از کسانی بود که به مسجد میآمد و به سخنرانیهای من گوش میداد. آیتاللّه ایزدی پرسید: مسائل نماز و احکام ابتدایی را میدانی؟ پاسخ داد: بله مسجد میرفتم و به حرفهای روحانی گوش میدادم. خوشحال شدم چون دیدم تبلیغم اثر داشته تا حدی که یک نفر بهایی میآید و مسلمان میشود.
برخی میگویند غیرمسلمان به هیچ وجه حق ندارد به مسجد بیاید چون مسجد حرمت دارد؛ اما به نظر میرسد اگر آمدن غیرمسلمان به مسجد برای آموختن و آشنا شدن با مبانی اسلام باشد اشکالی ندارد فقط باید مراقب بود که مسجد را با نجاسات ظاهری نجس نکند وگرنه ما مفصل بحث کردهایم که ذاتاً انسان، بدون اینکه به نجاسات ظاهری آلوده باشد پاک و طاهر است.[1] اسلام برای دانش و آموختن ارزش زیادی قائل است. حتی به نظر من اگر غیر مسلمانی قرآن را برای آموختن بهدست گرفته باشد، اشکالی ندارد. بدیهی است اگر قصد توهین داشته باشد جایز نیست.
تبلیغ وحدت
یک سال بعد از اینکه مرحوم آیتاللّه منتظری هفته وحدت اعلام کرد، به همین مناسبت و برای تبیین وحدت میان شیعه و سنی، قرار شد هر شب برایتبلیغ به روستاها برویم. این بار به روستای عسگران رفتم که دو محله دارد، محله پایین و محله بالا. این دو محله از قدیم با هم اختلاف داشتند. ما آمده بودیم تا از وحدت میان شیعه و سنی حرف بزنیم اما دیدم میان شیعهها در این روستا اختلافات قدیمی وجود دارد پس فعلاً لازم است وحدت میان شیعهها برقرار کنیم. گاهی شبها به محله پایین و گاهی به محله بالا میرفتم. سعی میکردم آنها را با هم صمیمی نمایم تا اختلافاتشان برطرف شود. در هر کدام از دو محله که سخنرانی میکردم میگفتم به مسجد همدیگر بروید و قلبتان را از کینه صاف کنید.
سفر تبلیغی به دزفول
پس از اینکه یک سال از تابستان 1365 تا تابستان 1366، در لبنان بودم، به ایران برگشتم و ایام تبلیغی به مناطق مختلف میرفتم.
اوایل سال 67 بمباران شهرها شروع شده بود. میخواستم ماه رمضان، برای تبلیغ به جبهه بروم اما صلاح نبود زن و فرزندانم را در بمباران شدید در قم رها کنم. ماندن در شهر را هم دوست نداشتم لذا تصمیم گرفتم با خانوادهام برای تبلیغ به دزفول بروم. به یکی از شهرکهای اطراف دزفول رفتم. در آنجا وارد خانه طلبهای مبتدی به نام رحیم شدیم که آن زمان ادبیات میخواند. من و خانوادهام در یکی از اتاقهای خانه وی مستقر شدیم. تابستان بود و ماه رمضان برای همین فرصت خوبی برای تبلیغ بود. بهطور ناگهانی برخی از شاگردانم در قم و نجفآباد را دیدم، خوشحال شدند و اظهار ارادت کردند.
بالأخره نماز جماعت و سخنرانی و جلسات قرآن را شروع کردم. سال خوبی بود؛ ولی از چیزهایی که مایه تأسفم شد سخن برخی از دوستان طلبه شهرکهای اطراف بود که با افتخار میگفتند: ما وقتی میخواستیم نماینده مجلس شورای اسلامی انتخاب کنیم با او شرط کردیم که تو باید در مجلس از خودت نظری ندهی، فقط نگاه کن ببین چه وقت آقای هاشمی رفسنجانی موافقت میکند تو هم موافقت کن، چه وقت مخالفت میکند تو هم مخالفت کن! مردمی ساده و احساسی بودند.
آن روزها تلویزیون سرودی از بچههای آباده شیراز پخش میکرد که میخواندند: «دیشب خواب بابا را دیدم دوباره» من به عنوان مزاح و شوخی یک تکه مصراع آن را تغییر دادم و به جای «مادر برام قصه بگو، از خوبیهاش بگو…» گفتم: «مادر برام زن بگیر، …» و در جلسه خصوصی خواندم؛ اما چنان این سرود برای آنها مقدس شده بود که از دست من به شدت ناراحت شدند. واقعاً این قدر ساده و بیآلایش بودند که اگر کسی سرودی را تغییر میداد تا دیگران را بخنداند به شدت ناراحت میشدند. آنجا گاومیش زیاد بود و من یک روز که پیرامون آفرینش صحبت میکردم به گاومیش مثال زدم و گفتم: شما به این حیوان نگاه کنید! او چیزی از خودش ندارد و هرچه دارد خدا به او داده است. قصد داشتم بحث را با مثالی که برای آنان ملموستر است بیان کنم اما بعد فهمیدم آنها از این مثال ناراحت شدهاند و آن را توهین محسوب کرده بودند. در پاسخ آنان گفتم: قصد توهین به کسی را نداشتم و خدا در قرآن به شتر مثال زده است. قصدم تبین مطالب به زبان عموم بود.
از آداب عجیب آنان نحوه خوراک و پذیرایی بود، مثلاً وقتی میخواستند هندوانه بخورند آن را چندین قسمت نامنظم کرده و به این طرف و آن طرف پرتاب میکردند تا افراد بگیرند و بخورند. خیلی برایم عجیب بود اما در عرف آنان این کار زشت نبود. با چاقو قاچ زدن و منظم توزیع کردن هندوانه، با فرهنگ آنان بیگانه بود.
تبلیغ در طاقبستان
در یکی از سفرهای تبلیغی در ایام ماه محرم به کرمانشاه و از آنجا به روستایی در طاق بستان رفتم. سه گروه در کنار هم زندگی میکردند: شیعه، سنی و علیاللّهی. علیاللّهیها اصلاً نماز نمیخواندند و از ویژگیشان سبیل بزرگ بود. مسجد در بین شیعه و سنی، زمانبندی شده بود. دهه اول ماه محرم به استثنای ظهر جمعه، اختصاص به شیعهها داشت. شبها و ظهرها که برای نماز جماعت به مسجد میرفتم فقط تعداد انگشتشماری بزرگسال و تعداد زیادی بچه خردسال میآمدند که مدام اذیت میکردند؛ اما اواخر شب برای سینهزنی تعداد زیادی از مردان میآمدند. روزهایشان در پارک به قماربازی میگذشت اما شبها میآمدند و محکم سینه میزدند و گمان میکردند بهشت را برای خود خریدهاند! ظهر جمعه که شد به مسجد رفتم. نزدیک به 150 نفر از مسلمانان اهل سنت مرتب نشسته بودند و به سخنرانی امام جمعه گوش میکردند. امام جماعت آنان باسوادِ عمیق نبود و گاهی آیه قرآن را اشتباه میخواند و اشتباه معنا کرد. با این حال از مقایسه مسلمانان شیعه با مسلمانان سنی شگفتزده شدم زیرا اهل سنت برای سخنرانی و کسب معرفت، بسیار ارزش قائل بودند، برخلاف شیعهها! و این جای تأسف داشت.
مسئول منبع آب آنجا پیرمردی شیعه بود. وظیفه او کُلُر ریختن در آب بود و اینکه مراقب باشد کسی آب را مسموم نکند. او شیعه بسیار متعصبی بود. روزی شروع به مقدمهچینی کرد که مردم اینجا فایدهای ندارند و به درد جایی نمیخورند اگر اجازه دهید یک روز به جای کلر، سم داخل آب بریزم تا همه کشته شوند! از سخن او تعجب کردم! گفتم: پیامبران آمدهاند تا شرک را از میان بردارند نه مشرک را و ما باید ریشه جهل را بسوزانیم نه اینکه جاهل را ریشهکن کنیم. اگر قرار باشد با خشونت عمل شود در کل دنیا میبایست چند میلیارد انسان از بین بروند. تازه اینها برادران مسلمان ما هستند و این چه تفکری است که تو داری؟!
او مردی متدین اما نادان بود که برخی پندارهای غلط را دینی میپنداشت به همین دلیل آمده بود اجازه بگیرد. گذشته از خود او، زن و بچهاش هم به من به عنوان یک روحانی، اظهار علاقه و محبت میکردند. وضع مالی خوبی نداشتند اما علاقه خود را به گونههای مختلف نشان میدادند مثلاً دخترش یک کیسه حمام با دست خودش بافته بود و به من هدیه کرد و خود پیرمرد یک رادیوی دو موج را که شاید مهمترین داراییاش بود، با اصرار تمام به من هدیه داد.
تبلیغ در پایگاه هشتم شکاری
پس از غائله برکناری مرحوم آیتاللّه العظمی منتظری از قائم مقامیِ رهبری، شاگردان، مقلدان و طرفداران ایشان دچار مشکلاتی شدند ازجمله تبلیغ رفتن برای شاگردان ایشان بسیار مشکل شده بود؛ لذا چند سالی بود که تبلیغ نمیرفتم و به کارهای تحقیقاتی مشغول بودم. سال 1378 در آستانه محرم تصمیم گرفتم که برای اولین بار برای تبلیغ از دفتر عقیدتی سیاسی ارتش اعزام شوم. با قرآن استخاره کردم و آیه: «وَ نادَیناه مِن جانبِ الطُورِ الاَیمنِ وَ قَرَّبناهُ نَجِیا»[2] آمد که آیه بسیار خوبی است. به مرکز اعزام مبلغ ارتش که در خیابان دور شهر قم بود رفتم. یک صف طولانی نزدیک به دویست نفر ایستاده بودند برای اینکه آمادگیشان را برای تبلیغ اعلام کنند و برگه بگیرند. دیدم حوصله در صف ایستادن را ندارم و تازه پروندهای هم در آنجا ندارم همینطور جلو رفتم، دیدم آنان به اتاق سمت چپ میروند و من بر طبق استخاره و برداشت خودم باید به اتاق دست راست میرفتم. در اتاق دست راستی را زدم و پس از کسب اجازه وارد شدم، آنجا رئیس اعزام مبلغ بود که روحانی حدود چهل ساله و تقریباً همسال خودم بود، وقتی مرا دید تمام قد ایستاد و بسیار احترام گذاشت، گویا مرا از قبل میشناخت. حکم مرا برای پایگاه هشتم شکاری اصفهان صادر کرد. با ماشین خود و با زحمت، بعدازظهر همان روز به پایگاه هشتم شکاری رسیدم. آقای روحی، رئیس سیاسی عقیدتی آنجا اول قصد داشت مرا با ماشین خودم به مقری که وسط بیابان بود که حدود دویست کیلومتر تا اصفهان فاصله داشت بفرستد. آنجا فرودگاهی نظامی بود و خلبانان دوره میدیدند. به دلیل اینکه ماشین بنده زاپاس نداشت قرار شد در همانجا که مرکز پایگاه هشتم شکاری بود بمانم و علاوه بر سخنرانیهای عمومی برای دانشجوها و درجهدارهای نیروی هوایی به دلیل اینکه درس معارف معطل مانده بود و استاد نداشتند، تدریس نمایم. در همان ده روز اول محرم به صورت فشرده برای آنان دروس یک ترم را تدریس کردم. نوع نیروهایی که با آنان سروکار داشتم آدمهای فهمیده و خوبی بودند. لذتبخشترین لحظات برای یک مبلغ این است که ببیند تبلیغش اثر گذاشته و توانسته کار فرهنگی خوبی انجام دهد.
دهه دوم تبلیغ یعنی دهه آخر ماه صفر نیز به همان پایگاه رفتم. از جهت کاری، علاوه بر کار یک مبلغ، کار یک استاد دانشگاه را انجام دادم. از نظر حقالزحمه نیز خوب رعایت کردند و این سفر تبلیغی از نظر مادی و معنوی آثار خوبی داشت.
دانشجوها و درجه دارهای نیروی هوایی میبایست انسانهای ورزیدهای باشند؛ چون هواپیماهای شکاری و جنگی به سرعت اوج میگیرند و به سرعت پایین میآیند. وقتی هواپیما اوج میگیرد خون از قسمت بالای بدن میآید و در رگهای پایین پا قرار میگیرد و وقتی هواپیما پایین میآید خون زیادی به مغز میرود به همین جهت است که لباسهای خاصی دارند که بدن را محکم میگیرد. در پایگاه هشتم شکاری شاهد ورزش و تمرینهای سخت بدنی بودم. گاهی نیم ساعت با یک پا، مدام بند میزدند، سریع میدویدند و نشست و برخواستهای پر سرعت داشتند. روزی دانشجوها تصمیم گرفتند من را هم با خود سوار هواپیمای آموزشی خود کنند اما از اتفاق یکی از درجهدارها فهمید و مانع این کار شد و به من گفت: بدن شما آمادگی این کار را ندارد و احتمالاً رگهای زیادی در بدن شما آسیب میبیند، من نیز منصرف شدم.
اولین روزی که به پایگاه شکاری رفتم از آنان خواستم تا شب اول را به نجفآباد بروم تا هم لاستیک ماشین را عوض کنم و هم سری به مادرم بزنم. یکی از افراد پایگاه که لباس نظامی نداشت مرا همراهی کرد. در بین راه از من پرسید که تو چپ هستی یا راست؟ گفتم: من نجفآبادی هستم. نگاهی به من کرد و خندید من هم خندهام گرفت و دیگر سخنی بین ما در این مورد به میان نیامد. بعداً فهمیدم که او از نیروهای حفاظت اطلاعات است. هرچه باشد آنچه به او گفتم واقعاً صحیح است؛ نوع ما نجفآبادیها، واقعاً نجفآبادی هستیم یعنی نه چشم و گوش بسته در اختیار گروه راست هستیم تا هرچه گفتند قبول کنیم و نه چشم بسته و گوش بسته، در اختیار گروه چپ. بلکه ما چون دست پرورده عالمانی چون مرحوم آیتاللّه منتظری و آیتاللّه ایزدی هستیم، روحیه بررسی علمی داریم و چون روحیه تملق نداریم خوبیها را فقط با یک کلمه خوب است یا بد نیست، میستاییم. در میان ما، آنانی که به پول و مقامی وابسته نیستند، اشکالها را با صراحت و بدون مجامله بیان میکنند و تا زمانی که اشکال حلّ نشود کنار آن پابرجا باقی میمانند. به همین جهت حکومتها معمولاً با نجفآبادیها کمتر سر سازگاری دارند. از حق نگذریم در برهههای مختلف، مردم این دیار از هر قشری، در هر منصبی قرار گرفتند کار خود را بهخوبی انجام دادند بدون اینکه چشمداشتی داشته باشند و همیشه سادگی و صداقت خود را حفظ کردهاند.
[1]. کتابی با عنوان «طهارت ذاتی انسان» از این جانب توسط بوستان کتاب وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی قم سال 1385 چاپ و منتشر شده است.
[2]. مریم/52: از جانب راست طور، به وی ندا دادیم و او را نجوا کنان مقرّب خود ساختیم.