دفتر پنجم
خاطرات جنگ
جبهه شوش
در سالهای اولیه جنگ، بیشتر طلبه رزمی- تبلیغی بودم ولی از سال 1364 تا آخر جنگ بیشتر به تبلیغ مشغول بودم.
قبلاً گذشت که روز شروع طلبگی من، با آغاز جنگ یکی است. پس از چند روز با گروهی از طلاب برای دیدن دوره نظامی از قم به پادگانی در تهران رفتیم. پس از آن، اواسط پاییز سال 1359 با اصرار از سپاه نجفآباد خواستم که اجازه دهند به جبهه بروم؛ اما مسئولان سپاه که از دوستان بودند و مرا خوب میشناختند نمیپذیرفتند و میگفتند: شما حیف هستید باید بمانید تا بتوانید بعد از جنگ، در خدمت مملکت باشید. در نهایت چند نفر دانشجو بودیم که برای رفتن به جبهه به سختی توانستیم مسئولان سپاه را قانع کنیم. در پاسخ به استدلال آنها گفتم: اگر قرار باشد کسی امروز به جنگ نرود تا فردا ایران را بسازد چنین فردی قطعاً حیف نخواهد بود و ارزشی نخواهد داشت که نهایتاً پذیرفتند.[1]
نخستین سفر، به منطقه شوش بود. سوار مینیبوس شدیم و حرکت کردیم. به شوش که رسیدیم، صدای غرش توپ همهجا را پر کرده بود. نگاهی به شاگرد راننده کردم دیدم از وحشت رنگ به صورتش نمانده است! به یاد حرفهای دلیرانه او در طول سفر افتادم. خودم نیز کمی وحشت کرده بودم اما من با او فرق میکردم چون من با عزمی جزم به جبهه آمده بودم.
پشت خط مقدم جبهه شوش، دبستانی دو طبقه بود که برای نگهداری نیروها از طبقه اول آن استفاده میکردند چون در خط مقدم امکانات به اندازهای نبود که بشود همه نیروها را آنجا مستقر کرد، وارد مدرسه شدیم و در یکی از کلاسها جا گرفتیم. هر نفر پانزده روز به خط مقدم اعزام میشد و پانزده روز در مدرسه میماند. ما را ابتدا در مدرسه نگه داشتند تا گروهی از خط مقدم بیایند و ما به جای آنان به خط برویم. همان روزهای اول بود که گلوله توپی به حیاط مدرسه اصابت کرد و یکی از ستونها را فرو ریخت. با فرو ریختن ستون، قسمتی از هر دو طبقه مدرسه آسیب جدی دید و نیروهای مستقر جمعتر شدند و از کلاسهای دیگر بهره گرفتند. معلوم شد مدرسه مکان امنی نیست.
در بین رزمندگان فردی بود به نام ابراهیم که میتوانست اسلحه ژ3 را با چشم بسته باز و بست کند. او قطعات آن را به ترتیب باز میکرد و کنار هم قرار میداد و پس از آن دو مرتبه آنها را به هم پیوند میداد و میگفت باید شما هم این کار را یاد بگیرید تا اگر شب تاریک وسط دشمن سلاحتان گیر کرد بتوانید آن را تعمیر کنید. روزی وقتی چشمهای ابراهیم را بستیم تا هنرش را به نمایش بگذارد، بچه گربهای از آنجا میگذشت. آهسته آن را گرفتیم و لابهلای قطعات اسلحه گذاشتیم. همینکه دست ابراهیم به گربه برخورد کرد فریادی بلند کشید و دستمال را از چشمش کشید! و ما حسابی خندیدیم.
چون نمیخواستیم بیکار بمانیم و مفت کشته شویم از سپاه شوش تقاضا کردیم ما را به خط مقدم انتقال دهند. ولی آنها در عوض، از ما برای نگهبانی در شهر شوش استفاده کردند تا از شهر مراقبت کنیم و جلوی نفوذ احتمالی ضدانقلاب را بگیریم. به هر کدام از ما یک اسلحه قدیمی دادند. اسلحهها را اگر روی تک تیر میگذاشتیم اصلاً کاری نمیکرد اما اگر در قسمت رگبار قرار میدادیم تازه تکتیرش به کار میافتاد!
اصلاً از جنگ و توپ و تانک خبر نداشتیم. به یاد دارم شبها وقتی آسمان شوش به واسطه گلوله و ضد هواییها روشن میشد گمان میکردم رعد و برق است. چون فقط درخشش آنها را میدیدم که تاریکی شب را میشکافت و صدای آنها را نمیشنیدم زیرا تا خط مقدم فاصله داشتیم. بههرحال دو سه شب نگهبانی دادیم تا گروهی از خط مقدّم آمدند و ما را با خود به آنجا بردند. برای رفتن به خط مقدم میبایست از رودخانه عبور میکردیم. عبور از رودخانه بدون امکانات، کار سختی بود. معمولاً رزمندگان لباسها را درمیآوردند و خود را به آب میزدند؛ اما نوبت به ما که رسید خوشبختانه قایقی فراهم کرده بودند تا نیروها را منتقل کنند. پس از عبور از رودخانه مسیری طولانی را پیاده طی کردیم. امکانات جبهه شوش به شدت کم بود. یک بیل سربازی که یک طرف آن بیل و طرف دیگر آن کلنگ بود به هر کدام از افراد دادند تا برای خود سنگری بکنند. من و چند نفر دیگر آمدیم در کنار دهنهای دره مانند که قبلاً محل عبور آب بود شروع به کندن زمین کردیم. خاک آنجا نسبتاً نرمتر بود. با مشقت زیادی سنگر ساختیم. با وجودی که کشاورز زاده هستم و دستهایم با کارهای سخت ناآشنا نیست، دستهایم تاول زد. این تاولها مدام میترکید و چرک و خون روی لباس و بدنم جریان مییافت. چون میخواستم نماز بخوانم علاوه بر درد و سوزش آنها، زحمت طهارتش هم بود. در آنجا حتی یک پماد معمولی یا روغن وازلین هم پیدا نمیشد که برای تسکین از آن استفاده کنیم. فقط یک روز که غذا آوردند در بین غذا یک تکه دُنبه گوسفند پیدا کردم و از آن تا چند روز برای چرب و نرم کردن تاولها یاری میگرفتم.
در خط مقدم، کنار سنگرهای نگهبانی دستشویی وجود نداشت. یک روز سهمیه غذایی رزمندگان را که آوردند یک گونی یک متر در یک متر پیدا کردم. بعد با چند تکه چوب و آن گونی، یک دستشویی صحرایی درست کردم تا رزمندهها مجبور نباشند آفتابه را دست بگیرند و در بیابان به دنبال جایی باشند که کسی آنها را نبیند. دستشویی صحرایی بعد از مدتی مگس و پشههای زیادی را به دور خود جمع کرد. رزمندهها به خاطر هجوم آنها مجبور میشدند برای رفتن به دستشویی تا آنجایی که ممکن بود خودشان را نگه دارند تا وقتی به دستشویی میروند در کمترین زمان کارشان را کرده و آنجا را ترک کنند.
برای سه روز مسئولیت تدارکات و پخش غذای خط مقدم با من بود. جیره غذایی واقعاً کم بود. شب دوم که جیره کمتر شد، برای سیر کردن نیروها مجبور شدیم غذاهای شب پیش را هم به غذاهای آن شب اضافه کنیم. گرچه به خاطر نبودن نور، کسی چیزی نفهمید؛ اما امکان مسمومیت نیروها هم کم نبود؛ اما خوب چارهای غیر از این هم نبود گاهی مجبور بودیم انجیرهایی که آفتزده هستند را به نیروها بدهیم تا از گرسنگی هلاک نشوند و معمولاً این غذاها و انجیرهای آفت زده را شبها به رزمندگان میدادیم تا در تاریکی بخورند و متوجه نشوند.
در این جا بد نیست به نکتهای اشاره کنم: روحیه جوان، لطیف و سرشار از احساسات است و هرچه به سن او اضافه میشود چراغ عقل فزونی مییابد. از وظایف مهم رهبران و دانشمندان جامعه این است که عقل جوان را بارور کنند و اجازه ندهند جوان در احساسات باقی بماند. در دوران جنگ نماینده ایران برای سخنرانی به سازمان ملل رفته بود و آنجا نام صدام حسین را برده بود. ما از این سخن او برآشفته بودیم و میگفتیم چرا او گفته «صدام حسین!» باید میگفت: «صدام یزید!» این سخن ناشی از جهل و نشناختن عرف دیپلماسی و مهمتر از همه برخواسته از احساسات پاک بود که باید بهسوی منطق معقول هدایت میشد.
این روزها گاهی میبینم برخی از جوانان حرفهایی میزنند و کارهایی انجام میدهند که تنها عامل محرک آن احساس است، به یاد روزگار جوانی خود میافتم و حرفها و کارهایی که انجام دادهام. البته امروزه از بسیاری از بزرگان آن روز و امروز شکایت دارم که چرا جوانان را احساساتی بار میآورند و احساساتشان را کنترل نمیکنند. شاید در آن زمان برای مبارزه با شاه یا پر کردن جبهه نیاز به احساسات داشتیم ولی اکنون بیش از هر چیز نیاز به عقل داریم. آنان که امروزه نیز تلاش در احساسی نمودن جوانان دارند، راه صحیح را گم کردهاند. برخوردهای تند جوانان با هر عالم و دانشمندی که انتقادی از سر دلسوزی دارد، از همین احساساتی تربیت کردنها ناشی میشود.
القصه! در جبهه شوش فردی بود که ادعا میکرد خاک را بو میکشد و از این طریق منطقه را شناسایی میکند. البته صحت و سقم این کار برای ما روشن نبود ولی او چنین ادعایی داشت. یک شب قرار شد به سمت دشمن برویم. او راهنمای ما بود. وقتی حرکت کردیم و در ابتدای راه که در بین خودیها بودیم خودش را شجاع میگرفت و نفر اول صف بود. در میانه راه کمکم به عقب میرفت تا اینکه نفر پانزده و شانزدهم صف شد و بعد شد نفر آخر! به منطقهای رسیدیم وسط دشمن، خمپاره 60 را که با خود حمل کرده بودیم کار گذاشتیم و نزدیک به بیست گلوله به طرف دشمن شلیک کردیم و بازگشتیم. چون تازه جنگ آغاز شده بود برای جهتیابی و تعیین مسیر هیچ امکاناتی نداشتیم و تنها ابزار ما در شب ماه بود که با توجه به آن، جهت برگشت را تشخیص میدادیم. خیلی ترسناک بود. تانکهای عراقیها در بیخ گوش ما تا صبح غرّش میکردند و با لودِر و بلدوزر خاکریز و سنگر میساختند و ما با یک بیل دستی سربازی، برای خود آلونکی تکنفری میساختیم.
یک شب نگهبان بودم. یکی از رزمندگان که سابقه بیشتری داشت و تقریباً مسئول ما به حساب میآمد گفت: امشب میخواهم برایت قصّهای را تعریف کنم تا واهمهات قوّت نگیرد. چون اگر قوه واهمه هنگام نگهبانی تقویت شود ترس، تو را از پا در میآورد. با این مقدمه شروع کرد.
قصه: روزی طلبهای به باغوحش رفت در آنجا حیوانات اهلی و وحشی زیادی بودند. پس از تماشای آنها به حجرهاش بازگشت. شب شد و او در حجره تنها ماند. به فکر فرو رفت اگر آن شیر وحشی از قفسش بیرون بیاید چه اتفاقی میافتد. واهمهاش ترس او را زیاد کرد. به ذهنش آمد که برخی از نردههای قفس نسبت به سایر نردهها شل شده بود آن شیر از این راه میتواند از قفس بیرون بیاید و داخل حیاط باغوحش شود. از باب اتفاق اگر در باغوحش را نبسته باشند قطعاً آن حیوان وحشی از باغوحش بیرون آمده و وارد خیابان شده و ممکن است از بین مسیرهایی که پیش رو دارد راه قم را در پیش گرفته باشد و نهایتاً به قم برسد. در همین خیالات، به اینجا رسید که اگر آن شیر از بین این همه خیابان که در شهر قم وجود دارد خیابانی که به سمت مدرسه میآید را انتخاب کند ممکن است پشت در مدرسه باشد. اگر امشب خادم مدرسه در را نبسته باشد شیر وارد حیاط مدرسه میشود. او غرق در خیالاتش بود که ناگهان گربهای در حجره را هل داد و وارد حجره شد. طلبه تنها با این همه خیال، گمان کرد همان شیر باغوحش است و از ترس غش کرد!
این قصه، گوشهای از صحبتهای نغز آن رزمنده بود که در آن شب برای ما تعریف کرد تا از صدای توپ و تانک دشمن خود را نبازیم. خدایش رحمت کند پس از مدتی به جمع شهدا پیوست.
جلسه محاسبه نفس
ما چهار دانشجو بودیم که طلبه شده بودیم و اکنون رزمندههایی جدا از دیگران، در سنگری چهار نفره به بلندی قد انسان و به طول یک متر و هفتاد سانت و عرض تقریبی 5/1 متر با هم زندگی میکردیم و وقتی که چهار نفره در آن میخوابیدیم دیگر جای سوزن انداختن نبود. قرار گذاشتیم که هر شب جلسه محاسبه نفس داشته باشیم. کارهای خطا و صواب خود را مطرح سازیم و نمرهای به خودمان بدهیم. در آن جلسه هرچه اتفاق افتاده بود میگفتیم. ازجمله اینکه یکی از دوستان فراموش کرده بود خیار سهم خودش را بخورد و خیار را که در شکاف سنگر گذاشته بود، گندیده بود. شب که در آن جلسه مطرح گشت که این عمل خطا از چه کسی سر زده است؟ یکی از دوستان با شرمندگی گفت: من! آنجا دنبال بهترین کارها بودیم بنابراین کسیکه در آن لحظه خیار را نیاز نداشت بایستی به دوستش میداد نه اینکه آن را ذخیره کند و این عمل در آن فضای خاص جبهه، گناه محسوب میشد.
دیدار نماینده امام از جبهه شوش
یک روز آیتاللّه خامنهای که آن زمان نماینده امام در جنگ و امام جمعه تهران بود، به جبهه شوش آمد و او را از رودخانه عبور دادند و حدود یک سوم مسیری را که تا خط مقدم فاصله داشت بازدید کرد. دیدار او ثمربخش بود؛ زیرا پس از بازگشت، در خطبههای نماز جمعه فقر جبهه شوش را تشریح کرد و همین امر موجب شد توجّه بیشتری به آن منطقه شود و ما تازه فهمیدیم که وضع و امکانات دیگر جبههها از ما بهتر است.
سرپلذهاب
در اوایل تیرماه سال 1360 با اصرار فراوان، من و دو طلبه دیگر به نامهای سعید امیرکاوه و مصطفی یمانی از آقای حسناتی که آن روز مسئول سپاه نجفآباد بود نامهای گرفتیم تا به جبهه برویم. بلیت اتوبوس تهیه کردیم و به کرمانشاه رفتیم. هوا هنوز تاریک بود که در خیابانهای کرمانشاه پیاده به اینسو و آنسو میرفتیم تا ستاد اعزام به جبهه را پیدا کنیم. سعید امیرکاوه یک رادیوی یک موج را به گوشش چسبانیده بود که خبر انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتاللّه بهشتی و یارانش را شنید.
بالأخره ستاد اعزام را پیدا کردیم. ما را به اسلامآباد غرب فرستادند و از آنجا به سرپلذهاب رفتیم. 10 تا 15 کیلومتر قبل از پادگان ابوذر به مَقَرّی که مسئول آن یکی از بچههای تهران به نام حاج بابا بود و به مقر حاج بابا معروف بود رسیدیم. همه غمگین بودند. بعد از ظهر همان روز در همان مقر، مراسمی برای آیتاللّه بهشتی و دیگر همراهانش گرفته شد. علی پورقاسمیان که طلبه دلپاک و مخلصی بود از شنیدن خبر شهادت دکتر بهشتی غش کرد. او با دیدن صحنه شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر میکرد.
طلبههایی که در مقر حضور داشتند همگی از نظر سن و سال، کوچکتر از من بودند به همین دلیل نماز جماعت را به من واگذار کردند که من از قبول آن خودداری میکردم زیرا ترس این بود که همیشه در پشت خط بمانم و پایم به خط مقدم نرسد. من مانند هر رزمنده دیگر، یک هفته در مقر حاج بابا بودم و یک هفته در خط مقدم، زیر قلّه بازی دراز، در سنگری که جبهه خروشان نام داشت به نگهبانی مشغول بودم.
اولین روز ورود به جبهه خروشان هنگام شب ما را به بالای کوه بردند و جایگزین رزمندگان قبلی کردند. یکی از آنها ماند و صبح قبل از طلوع آفتاب سنگرهای نگهبانی را به ما نشان داد. رزمندگان از من پرسیدند که اینجا باید وضو گرفت یا تیمم کرد؟ نگاه کردم دیدم پایین کوه، آب در رودخانه در خروش است. گفتم نمیتوانم نظر بدهم باید بروم و ببینم چقدر فاصله است. به همراه آن رزمنده که از گروه قبلی مانده بود و دو نفر دیگر هر یک با ظرف بیست لیتری حرکت کرده به پایین کوه رسیدیم. ظرفها را آب کردیم، به کمرمان بستیم و سربالایی کوه را پیمودیم اما چه پیمودنی! دشمن ما را دیده بود و با شدت هرچه تمامتر منطقه را میکوبید هر دفعه باید روی زمین میخوابیدیم و دوباره بلند میشدیم راه را نیز گم کردیم. خلاصه حدود ظهر با خستگی، کوفتگی و تشنگی به سنگر رسیدیم. علاوه بر این از هر بیست لیتری یک سومش خالی شده بود. به رزمندهها گفتم: اما جواب سؤال شما این است که وضو که هیچ، حتی طهارت هم لازم نیست بگیرید بلکه خود را با سنگ تمیز کنید و بخشکانید و در وقت نماز تنها با نصف درب قمقمه آب، محل خروج ادرار را آب کشیده و با تیمم نماز بخوانید.
شبی با آقای پورقاسمیان برای دیدهبانی از کوه بازی دراز بالا رفتیم. دقیقاً در بین نیروهای دشمن بودیم که بدون هیچ اضطرابی روی زمین دراز کشیدیم. نزدیک بود خوابمان ببرد که او را صدا زدم و پس از انجام مسئولیت از همان مسیر برگشتیم.
با توجه به رشته تحصیلی دانشگاه و دوستانی که داشتم، دیدهبان توپخانه ارتش شدم. دیدهبان توپخانه بهترین موقعیتی بود که افراد بسیجی مثل من میتوانستند داشته باشند زیرا میتوانستند تا نزدیکترین نقطه به دشمن بروند، با دوربین همهجا را ببینند و با گِرا دادن به توپخانه، خصوصاً با گلولههای 203 میلیمتری که سنگینترین گلولهها بودند بر سر دشمن بکوبند و از سوی دیگر پلی بین ارتش و دیگر رزمندگان باشند.
در آنجا – جبهه خروشان – هیچگونه امکاناتی وجود نداشت. تنها مقداری کنسرو بود که با نان، به شکل جیرهبندی به ما میدادند و روزانه به هر رزمندهای یک قمقمه یک لیتری آب برای خوردن و تطهیر و وضو گرفتن میدادند. تنها برای ناهار به هر نفر یک استکان آب اضافه داده میشد. قناعت در مصرف آب را در آنجا فرا گرفتم بهگونهای که بتوانم با آن آب بیشتر اوقات با وضو باشم، در سنگر نگهبانی مقداری آب بخورم و بیشتر وقت را در سنگر به حفظ قرآن بپردازم.
از خاطرات زیبای جبهه خروشان، یاد دادن خواندن و نوشتن به رزمندهای به نام محمود شکرانه بود. او که از نظر سنی سه چهار سال از من کوچکتر بود کار نگهبانی برایش سخت بود زیرا ساعت نگهبانی در جبهه خروشان واقعاً زیاد بود. من با او توافق کردم شبها که باید دو نفری نگهبانی بدهیم، من به تنها نگهبانی میدهم و او در فاصله یک متری من بخوابد تا بتوانم در وقت حادثه او را بیدار کنم و در عوض او قول بدهد که روزها نزد من درس بخواند. با کاغذ باطله و کارتن دفتر مشقی تهیه کرد و من به او درس میدادم. انسان پاک طینتی بود. پس از جنگ، نانوایی راه انداخت و در سال 1393 درگذشت.
کمکم که امکانات آن جبهه و تعداد نگهبانان بیشتر شد. سنگری به نام سنگر نماز درست کردیم و صبحها در آن قرآن یاد میدادم و آیات قصه طالوت و جالوت و امثال آن را برای آنان توضیح میدادم.
به یاد دارم سرپلذهاب در درّهای گیر افتادیم. از هر طرف خمپاره و توپ میآمد. ما هم طبق دستور نظامی مجبور بودیم مدام روی زمین بخوابیم تا از ترکشها در امان باشیم. از بس نشستیم و برخاستیم تصمیم گرفتم دیگر نخوابم تا ترکش به بدنم بخورد مجروح یا شهید شوم. به همین جهت راست راست راه میرفتم. خیلی خسته بودم؛ اما ترکشها پرشتاب از کنارم عبور میکردند. صدای آنها مانند صدای موتور گازی زوزه میکشید و از کنارم رد میشدند و حتی یکی از آنها به من نخورد. واقعاً شهید شدن توفیق میخواهد.
در جلو مقر حاج بابا که محل استقرار ما در پشت خط مقدم بود گروهی به دژبانی مشغول بودند. آنان ریشها را کاملاً میتراشیدند و در عوض دارای سبیلهای بسیار بلند بودند. آنان میترسیدند که به خط مقدم بروند، نهایت کارشان دژبانی بود. از عقایدشان پرس و جو کردم. گفته شد اهل حق! یا شیطانپرست هستند. البته نامهای دیگری نیز داشتند. وجه مشترک همه آنان نخواندن نماز و دوست داشتن شیطان بود. اعتقاد داشتند وقتی حضرت علیA پیامبرk را غسل داده از آب غسل ناف ایشان نوشیده و سبیل حضرت علیA به ناف پیامبرA رسیده است. این از خرافههایی بود که به آن باور داشتند و به خاطر همین سبیلهای بزرگی میگذاشتند و میگفتند به برکت و یاد سبیل حضرت علیA ما سبیلهایمان را کوتاه نمیکنیم! هنگامی که از خط مقدم برمیگشتم فرصت را غنیمت میشمردم و تلاش میکردم در هدایت آنان بکوشم و اندیشههای خرافی را از ذهنشان پاک کنم. سعی کردم به آنها نزدیک شوم و ارتباط صمیمی و دوستانه برقرار کنم و موفق هم شدم. در گام نخست حمد و سوره را آموزش دادم و قرار شد نماز بخوانند. جوانان، چون که پاکتر و حقیقتجو بودند سریعتر پذیرفتند و نمازخوان شدند. در بین آنها پیرمردی بود که نمیخواست نماز بخواند از طرفی هم، چون با من رفیق شده بود و نمیخواست حرف من را زمین بگذارد، وضو میگرفت و بعد به دستشویی میرفت و سپس برای نماز میآمد! این کار را از روی عمد انجام میداد تا هم نماز صحیح نخواند و هم حرف مرا گوش کرده باشد!
یکی از جوانها را که نسبت به بقیه باهوشتر بود و بیشتر نسبت به یادگیری مطالب دینی، علاقه نشان میداد، تشویق کردم که به حوزه علمیه برود، او هم پذیرفت. البته طلبگی او بیشتر از دو ماه دوام نیاورد چون نتوانست در مقابل آن جوّ جاهلانه و پر از خرافه که ساخته دست اطرافیانش بود بایستد و مبارزه کند. جوان شوخ طبعی بود. به او گفتم: دوست داری شهید بشوی؟ گفت: یک بشکه شربت شهادت آوردند، تمام شد و به ما نرسید!
در منطقه سرپلذهاب وسیله نقلیه به مقدار کافی برای رفتن به محل استقرار توپخانه و یا خط مقدم وجود نداشت. به ناچار بسیاری از اوقات، مسیر را پیاده میرفتیم. فاصله پادگان تا توپخانه کم بود اما از پادگان تا خط مقدم نزدیک به بیست کیلومتر فاصله بود و من عادت کرده بودم که بیسیم را به دوش بگیرم و سه تا چهار ساعت پیاده راه بروم. یک روز با آقای مهدی کلیشادی[2] راه افتادیم. او با اینکه از من دو سه سال جوانتر بود در راه مدام میگفت: آرامتر حرکت کن خسته شدم. با خودم میگفتم با وجودی که بیسیم روی دوش من و کف پاهای من هم صاف است و راه رفتن برایم مشکل، چه دلیلی دارد که او به من بگوید آهستهتر حرکت کن؟! تا اینکه پس از گذشت چندین سال از پایان جنگ، در یک مراسم عروسی در سال 1385 او را دیدم و از زمان جنگ با هم سخن گفتیم. در بین صحبتهایش گفت: آن روز من ترکش خورده بودم و آنجا برای استراحت آمده بودم و نباید زیاد کار میکردم. تازه متوجه شدم من چهقدر در خیال باطل بودم که فکر میکردم از او قویتر هستم زیرا آن زمان او در حال گذراندن دوران نقاهت بوده است. معمولاً رزمندگان دوران جنگ، از سر اخلاصی که داشتند ایثارگریهایشان را پنهان میکردند.
در جبهه سرپلذهاب وضع غذایی نسبت به جبهه شوش بهتر بود اما امکانات بهداشتی و درمانی وجود نداشت. تنها یک نفر از جمعیت هلال احمر اعزام شده بود که همه تجهیزات پزشکیاش چند چسب و تعدادی باند و قرص مسکن معمولی بود و اگر کسی دچار بیماری شدیدی مانند اسهال و استفراغ که در جبهه شایع بود میشد هیچ راه علاجی نداشت. تنها کاری که دوستان برای او انجام میدادند این بود که آب جوشی را آماده میکردند و با یک تکه نبات – که معمولاً رزمندهها وقتی قصد جبهه میکردند خانوادههایشان برای آنها میگذاشتند – در آب حل میکردند و همه با هم سوره حمد را میخواندند و به بیمار میدادند. معمولاً بیمارها شفا پیدا میکردند.[3]
ماه مبارک رمضان فرا رسید و ما در قرارگاه حاجبابا بودیم. رزمندهها قصد ده روزه میکردند و روزه میگرفتند. روزه در آن مکان به خاطر شرایط سخت و طاقت فرسا، کار مشکل، سخت و شکنندهای بود؛ اما شرایط هیچ وقت نمیتوانست در برابر اراده پولادین رزمندهها اظهار وجود کند. مجتبی کاظمی که طلبهای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود در مقر خمپاره، قصد ماندن 10 روز کرده بود، روزه میگرفت و من خبر نداشتم. روزی با هم به کنار چشمهای رفتیم. هوا به شدت گرم بود و او پاهایش را درون آب چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یک کم دیگر بمانیم؛ بدون اینکه حرفی بزند فهمیدم روزه گرفته است. البته روزهای ابتدایی ماه رمضان، من هم در مقر حاج بابا قصد 10 روز کردم تا بتوانم روزه بگیرم که دشمن به خط مقدم تک زد و ما از قرارگاه به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود که زبانم در دهانم خشک شده بود. مسیری که طی کردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزهام را باز کردم.
روستای داربلوط و شیرینآب
از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خط مقدم چندین کیلومتر فاصله بود. تنها نیروهای گشتی شناسایی از خط مقدم عبور میکردند و به آنجا میرفتند. بعد از داربلوط روستایی به نام شیرینآب بود که دشمن نیروهای خود را آنجا مستقر کرده بود و مردم، روستا را ترک کرده بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیمو شیرین داشت. گشتیها که آنجا میرفتند مقداری لیمو شیرین میآوردند و نشان میدادند که تا عمق منطقه دشمن رفتهاند. یکبار با برخی از دوستان تا آنجا برای شناسایی رفتیم و خواستیم لیمو شیرین بچینیم اما این کار میتوانست جانمان را به خطر بیندازد که صرف نظر کردیم. نیروهای دشمن را به خوبی میتوانستیم ببینیم.
داربلوط موشهای زیادی داشت. شب برای گشت به داربلوط رفتیم و باید چند ساعتی آنجا میماندیم. در سنگری دراز کشیدم. چون هوا خیلی گرم بود پیشانیام خیلی عرق میکرد همین که میخوابیدم موشهای تشنه روی پیشانیم میآمدند تا آبی بنوشند! از خواب میپریدیم و این جریان پی در پی تکرار میشد. در همین داربلوط زمان دیگری موشها لاله گوش یکی از رزمندهها به نام سید مهدی شریعتی[4] را جویدند. شهید شریعتی به همین جهت بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم میکرد.
معمولاً در جبهه گروههایی را به عنوان گشتی یا گشتی شناسایی در قسمتهایی که دست دشمن است میفرستند. روز دیگری، من با چند تن از دوستان، برای شناسایی به روستای داربلوط رفتیم. برای برگشتن دو راه بود یکی از کنار رودخانه که مارپیچ بود و چند ساعت طول میکشید و دیگری از وسط دشت که راهش بسیار نزدیکتر بود اما در دید دشمن بود و خطر گم شدن وجود داشت. من چون خسته بودم تصمیم گرفتم از وسط دشت بیایم. شروع به دویدن کردم البته گاهی مجبور میشدم کمرم را خم کنم تا دیدبان عراقی مستقر در ارتفاع 1150 مرا نبیند. مدام آیه «و جعلنا» را میخواندم تا از گزند دید دشمن مصون باشم. رسیدم به زمینی که در آن مین والمر کار گذاشته بودند و با سیم به هم متصل کرده بودند. من تا آن زمان انواعی از مین ضد نفر و ضد تانک دیده بودم اما اینها به آنچه قبلاً دیده بودم شبیه نبود. گمان کردم زمین کشاورزی است و مالک آن حدود زمین را اینگونه تحجیر و مشخص کرده است. با خود گفتم از روی آنها میروم فقط دقت میکنم که پا روی سیمها نگذارم تا به زمین کشاورزی خسارتی وارد نشود. از زمین پر از مین هم عبور کردم. وقتی به مقر رسیدم و ماجرا را توضیح دادم، با تعجب گفتند: از منطقه مینهای والمر عبور کردهای! این مینها بسیار خطرناکاند و اگر پایت به یکی از سیمها گیر میکرد مینها از زمین رها شده و دو پایت را قطع میکردند. من هم با تعجب به آنها نگاه کردم و از اینکه آیه «و جعلنا» من را هم از دشمن و هم از میدان مین نجات داد، خداوند را شکرگزاریکردم.
منطقه قلاویز در همان جبهه سرپلذهاب قرار داشت و دشمن بر آن کوه کاملاً تسلط داشت، هیچگونه حرکتی را بدون پاسخ نمیگذاشت و شدیداً میکوبید. نیروهای خودی که در دید و تیررس عراقیها بودند سنگرهای زیرزمینی حفرکرده بودند و در روز بهطور کامل داخل سنگرها میماندند و فقط شبها میتوانستند بیرون بیایند. زمانی آقای شریعتی آنجا دیدهبان بود و من یک بار که برای دیدن ایشان رفتم مجبور شدم یک شبانه روز آنجا بمانم. واقعاً وضعیت، سخت و شکننده بود. به دوستان گفتم: اینجا ماندن کار من نیست.
عملیات بازیدراز
در این عملیات دیدهبان توپخانه ارتش و دیدهبان خمپارههای سپاه بودم. از کارهای ناشیانهای که انجام شد این بود که شب قبل از عملیات، به رزمندگان مرغ دادند و در روز تشنگی سختی را تحمل کردیم. از سوی دیگر، عملیات فاش شده بود و نیروها ضربه سختی خوردند. دوستان عزیزی مانند: یداللّه دیدهبان، مجتبی کاظمی، علی پورقاسمیان که از طلاب ناب و ناز بودند را از دست دادیم. پیکر پاک برخی از شهدای این عملیات را چند سال بعد آوردند. واقعاً درس عبرتی بود تا دقتمان را بیشتر کنیم؛ زیرا شرایط و موقعیت منطقه، به نفع عراقیها بود. حتی تانکهای خودی که گلوله مستقیم شلیک میکردند، معمولاً به سر کوه میخورد و سنگهای کوه به طرف نیروهای خودی باز میگشت و باعث تلفات میشد. در شب عملیات، از کوه بازیدراز بالا رفتیم ولی عملیات شکست خورد و صبحگاهان که برمیگشتیم سر راهمان دره عمیقی بود. سه نفر از دوستان گروه، از شدت خستگی و تشنگی آنجا نشسته بودند. من هم روبروی آنان و رو به کوه نشستم. صدای مهیب گلوله تانک همهجا را پر کرده بود. ناگهان دیدم سنگی بزرگ که تقریباً یک تن و شاید هم بیشتر وزن داشت از بالای کوه به طرف آن سه نفر به سرعت سرازیر شده است. از ترس زبانم بند آمده بود. اگر به آنها اصابت میکرد قطعاً هر سه نفر را لِه میکرد. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که در یک لحظه متوجه شدند و از جای خود پریدند و سنگ از وسط آنها رفت و هر سه نفر نجات یافتند.
دوست دیدهبانی داشتم اهل تهران که در دیدهبانی موفّقتر از من بود. در بازگشت از عملیات ناموفق بازیدراز از کارهای عجیب او متوجه شدم موجی شده است. او مدام میگفت: اینجا کجاست؟ من این صحنهها را یک بار دیگر هم دیدهام! وقتی صدای صوت گلولهای میآمد معمولی قدم برمیداشت و روی زمین نمیخوابید. متأسفانه پس از عملیات او را گم کردم و از او خبری ندارم.
از عملیات که برگشتم به شدت تشنه بودم. نور شدید خورشید، شکست عملیات، خستگی، مجروحیت و موجی شدن برخی دوستان و شهادت برخی دیگر، موجب شده بود حالت طبیعیام را از دست بدهم. گویا خودم هم مثل موجیها شده بودم و در عالم دیگری سیر میکردم. از بقیه اعضای گروه جدا شده بودم. به گودال آبی رسیدم، روی زمین دراز کشیدم و دهانم را توی آب فرو بردم، مقداری آب میخوردم و پس از آن به پشت دراز میکشیدم و دو مرتبه آب میخوردم. با خود میگفتم عجب آب گوارایی! این آب قطعاً آب بهشت است که خداوند در این شرایط سخت به من عطا کردهاست. کمکم رزمندگان آمدند و مرا پیدا کردند. به آنان نیز گفتم که این آب بهشتی است و تا فرصت هست بیایید و بنوشید! آنان مرا به سنگر بردند و از من پذیرایی کردند تا حالم سر جایش آمد. فردای آن روز که با آنان به کنار همان گودال رفتم دیدم عجب آب پر از کرم، لجن و متعفنی است و من از شدت تشنگی آن را به جای آب بهشتی مینوشیدم!
انهدام تانک با نارنجک تفنگی
پس از شکست عملیات بازیدراز، عراقیها هر روز تک میزدند و قصد پیشروی داشتند. در یکی از روزها در سرپلذهاب، دشمن حمله کرد و تا کنار سنگرها رسید. رزمنده مخلصی بود به نام مهدی شرفی. او وقتی دیده بود تانکها نزدیک شدند یک نارنجک تفنگی شلیک کرده بود؛ چون فاصله او با یکی از تانکها کم بود نارنجک او دقیقاً وارد لوله تانک دشمن شده و تانک منفجر شده بود. او وقتی نارنجک را پرتاب کرد نترسیده بود اما وقتی تانک منفجر شد از انفجار مهیب آن ترسیده بود. این اتفاق تا مدتی اسباب خنده رزمندهها بود که فردی از آمدن تانکهای دشمن تا لب خاکریز نمیترسد و با دقت نارنجک تفنگی میزند اما از صدای انفجار تانک دشمن، میترسد.
خنثیسازی 17 پاتک در 1 روز
روز دیگر دشمن حمله کرد و از هر گوشهای پیشروی میکرد. متأسفانه توپخانه نیروهای ارتش کار نمیکرد و ما با خمپارههای هشتاد و صد و بیست سپاه در برابر آنها ایستادیم. انبار پر گلوله بود و ما هم مضایقه نمیکردیم، دشمن حمله میکرد و چون با انبوه خمپاره مواجه میشد به عقب برمیگشت. آن روز مدام این صحنه تکرار شد. شب که به اخبار رادیو گوش کردیم گزارشگر اعلام کرد: امروز 17 پاتک دشمن به دست رزمندگان فداکار اسلام خنثی شد. تازه متوجه شدم دیدهبانی من و فداکاری چند خمپارهچی و تعداد اندکی از رزمندگان خسته و کوفته چه کار ارزندهای را انجام داده که اگر چنین نمیکردیم علاوه بر عذاب وجدان به خاطر شهید شدن دوستانمان و شکست کامل عملیات، خودمان نیز اسیر دشمن میشدیم.
در جبهه، برخی اوقات افراد احساساتی میشدند و زیانهایی به بار میآوردند که واقعاً غیر قابل جبران است؛ یعنی شهادت رزمندهها در جنگ همیشه به دست دشمن و به جهت قدرت و توانمندی دشمن نبود برخی وقتها ناپختگی و عدم تجربه یا احساساتی شدن نیروهای خودی بود که باعث میشد نیروهای خوب از دست برود و خانوادهای را داغدار کند یا عملیات با شکست مواجه شود. بههرحال چون تجربه جنگ نداشتیم و از بسیاری از فنون و تاکتیکهای نظامی بیاطلاع بودیم گاهی احساساتی میشدیم. به یاد دارم در نبرد شکننده بازیدراز که به دشمن حمله کردیم ولی زمینگیر شدیم و هیچ پیشرفتی نداشتیم، یکی از طلاب رزمنده که احساساتی و نیمه موجی شده بود، نارنجک تفنگی را بر سر اسلحهاش گذاشت و خواست به طرف دشمنیکه چند کیلومتر با ما فاصله داشت شلیک کند اما از آنجایی که نارنجک تفنگی صد و پنجاه متر بیشتر برد نداشت، در پشت تپّه به یکی از دوستان اصابت کرد و او را به شهادت رساند. به بالین او که رسیدم همه تعجب میکردند. چون توپ و خمپاره یا تانک دشمن در آن قسمت که محل شهادت ایشان بود نمیتوانست راه یابد اما من از آنچه دیده بودم کلمهای به زبان نیاوردم، چون یقین و اثباتش برای دیگران مشکل بود، ثانیاً نیرو یا نیروهایی دیگر از دستمان میرفت ولی پیوسته این غصه در دلم ماند که طلبه بسیار خوبی به جهت احساسی شدن و موجی شدن طلبه دیگری، از دستمان رفت.
در سرپلذهاب کوههای بزرگ 1100 و 1150 متری و در واقع تمام رشته کوه بازیدراز در دست عراقیها بود و بر تمامی دشت سرپلذهاب کاملاً مسلط بودند. برای آنها حتی تصور اینکه ما در زیر کوه، نیرو مستقر کرده باشیم بسیار دشوار بود. به همین جهت اگر نیروی پیاده را میدیدند فکر میکردند برای شناسایی آمده و یا از مردمان همان منطقهاند؛ اما اگر خودرو مخصوص جنگ مثل تویوتا را میدیدند او را زیر آتش میگرفتند.
روز قبل از عملیات، مسئول عملیات آن قسمت، همه فرماندهان و دیدهبانها را خواست تا هماهنگی لازم انجام شود. ساعت سه بعد از ظهر قرار بود جلسه تشکیل شود که فرمانده یکی از گروهانها نیامد. تا ساعت چهار به انتظار او نشستیم. فرمانده عملیات که بهشدت عصبانی شده با یک ماشین تویوتا در روز روشن، در مقابل دشمن، از اینطرف به آنطرف میرفت تا بالأخره او را پیدا کرد. در طول سه ماهی که آنجا بودم حتی یکبار هم، چنین کار خطرناکی را کسی مرتکب نشده بود. قطعاً این کار او موجب شد که دشمن حساستر شود و شب، نیروهای بیشتری را برای نگهبانی بگذارد. پیدا کردن آن فرمانده گروهان – آن هم با این وضعیت، در حالیکه با بیسیم و رمز میشد او را احضار کرد – شاید آنقدرها هم ارزش نداشت که به خاطر آن، دشمن را هوشیار کند. اساساً اگر همه کارها بر مبنای عقل و تجربه بود بسیاری از اتفاقها نمیافتاد.
از کم تجربگی دیگر در عملیات بازیدراز این بود که با محاسبات انجام شده توسط اطلاعات عملیات و فرماندهان، عملیات دقیق از کار در نمیآمد و نیروها به موقع، نمیتوانستند عمل کنند چونکه منطقه کوهستانی بود. مثلاً برنامه اینگونه تنظیم شده بود که نیروها یک ساعته به مکان خاصی برسند اما در بین راه ناگهان با یک دره برخورد میکردند! بالا و پایین رفتن از این دره سه ساعت وقت میخواست. به یاد دارم ما باید نصف شب به ارتفاع 1150 متری میرسیدیم؛ اما آفتاب زده بود و ما هنوز نرسیده بودیم. همه اینها موجب شد که عملیات با شکست روبه رو شود و بهترین رزمندهها و طلاب نجفآباد قلع و قمع شوند و جسدشان تا چندین سال آنجا بماند.
در عملیات بازیدراز دو نفر با هم دوست شدند، یکی از آنها جوان خوشسیما که هنوز به صورتش مویی نروییده بود و دیگری رزمندهای بود با چهرهای پر مو. این دو با هم عهد کردند که هر کدام شهید شد دیگری پیکرش را بیاورد. اولی به شهادت رسید و آن رزمنده دیگر با تمام سختیها و خطراتی که داشت پیکر او را به پشت خط مقدم رساند.
طلبه ساده و کشاورز زادهای بود به نام یداللّه دیدهبان. او از خانواده بسیار ساده و مستضعفی بود، اما سرشار از معرفت و محبت. تکیهکلام او همیشه لفظِ «مَرْدِ» بود؛ سلام مَرْدِ. چطوری مَرْدِ؟ در حوزه به هر طلبهای که میرسید میگفت: «مَردِ». بعد از شکست عملیات بازیدراز برای اینکه موقعیت قبل از عملیات را حفظ کنیم و سنگری را تحویل دشمن ندهیم، رزمندگان واقعاً ایستادگی کردند. در این راه تلفات زیادی میدادیم. هر کس قبل از رفتن به خط آتش مستقیم، با همه خداحافظی میکرد و حلالیت میطلبید چون احتمال شهادت زیاد و احتمال زنده ماندن بسیار کم بود. یکی از روزها در خط قبل از خط آتش مستقیم، از خستگی روی زمین دراز کشیده بودم. آقای دیدهبان کنارم آمد و گفت: خداحافظ مَرْدِ! من هم همان طور که دراز کشیده بودم به شوخی گفتم: اگر مُردی التماس دعا! او رفت و همان روز شهید شد. این خاطره همیشه برای من رنجآور است و با خود میگویم ای کاش موقع رفتنش میایستادم و با او خداحافظی میکردم.
خطاهای ما در رأی انتخابات در جبهه سرپل ذهاب
پس از شهادت رجایی و باهنر، قرار انتخابات گذاشته شد و من در آن زمان در جبههٔ خروشان [زیر بازیدراز] دیدهبان توپخانه بودم. خبر دادند که برای رأیگیری به پایین بیایید. دیدم اگر پایین بروم، شاید یک رأی بیشتر نتوانم بدهم، لذا با دوستانی که نگهبان بودند صحبت کردم و گفتم چون جبهه حساس است نمیتوانیم پایین برویم و باید صندوق را بیاورند اینجا. فردی صندوق را آورد و من رأی خودم را دادم. بعداً گفتم نگهبانان از سنگر نمیتوانند بیایند و چند تا رأی برای آنها نوشتم و انداختم و… مسئول صندوق که دید حدود ۱۰ تا ۲۰ رأی انداخته شد و همه به اسم این نگهبان و آن نگهبان! گفت من باید بروم نگهبانها را ببینم شما دارید زیادی رأی میدهید. گفتم ببین ما جبههای هستیم و موجی. اگر زیاد حرف بزنی ممکن است یک گلوله در مغزت خالی بشه. این تعرفههایی که آوردهای باید تمام شود. کناری بنشین و هیچ مگو!! و آن بیچاره نیز نشست و من و چند نفری که آنجا بودیم هرچه اسم در ذهن داشتیم و میتوانستیم بسازیم را نوشتیم و تعرفهها را تمام کردیم و به خیال خام خود خدمت بزرگی به انقلاب و به خون شهدا کردیم.
اکنون که به گذشته مینگرم این یکی از خطاهای بزرگ ما بود که اوجش در این انتخابات رخ داد. زیرا در رأی به جمهوری اسلامی ۳ یا ۴ رأی دادم و در برخی انتخابات دیگر من و دوستانم هر یک بیش از یک رأی دادیم ولی اینجا در جبهه و به خاطر احساساتی بودن ناشی از شهادت رجایی و باهنر و بهشتی و یارانش خود را مسئول میدانستیم که هرچه میتوانیم رأی بدهیم تا آقای خامنهای با رأی بالایی به ریاست جمهوری برسد و به خیال خودمان اینگونه به دشمن ضربه بزنیم. درحالی که همیشه باید راه راست طی شود و باید از احساسات آنی پرهیز شود و ای کاش مسئولان و بزرگترها ما را از خواب بیدار میکردند.
امروزه که گاهی میشنوم در پادگانی یا منطقهای چندین برابر آنان رأی در صندوق ریخته شده است به یاد آن روز خود میافتم و میگویم ای کاش همه فرا میگرفتیم که راه کج به مقصد نمیرسد و باید همه در همه کار بدون تقلب و تخلف کار انجام دهیم تا اینگونه کسی را فریب ندهیم و مغرور نسازیم و دیگری را که رأی نیاورده به جای فرد رأی آورده به مقام نرسانیم و…
نذر مادر برای سلامتی تنها پسر
معمولاً پدر و مادر هر دو هرچه دارند در طبق اخلاص میگذارند تا تقدیم بچهها کنند بهویژه اگر پدر و مادری تنها یک پسر داشته باشند و بقیه بچههایش دختر باشد. در آن زمان من تنها پسر خانواده بودم ولی سالهای بعد خداوند پسر دیگری به نام اکبر را به آنان عنایت نمود. (شاید این نامگذاری با نام اکبر فتاح المنان که با من مانند برادر بود و در عملیات فتح المبین شهید شد، بی ارتباط نباشد.) خلاصه من تنها پسر خانواده بودم و خیلی برایشان زنده ماندنم مهم بود به همین جهت مادرم نذر کرده بود که اگر از جبهه سرپلذهاب سالم برگشتم، یک قواره زمین که برای ساختن یک خانه مناسب بود به من بدهد. وقتی از سرپلذهاب برگشتم و از نذرش برایم گفت، به او گفتم نذر زن بدون اجازه شوهرش باطل است و چون از پدر اجازه نگرفتهای پس نذرت اعتبار ندارد؛ اما اگر از من میشنوی نیازی به نذر نیست من به جبهه میروم و اگر خداوند خواست زنده بمانم، زنده خواهم ماند و این تکه زمین را برای خودت خانهای بساز تا از این خانه خرابهای که در آن زندگی میکنی نجات یابی! تازه، دادن یک زمین بزرگ به من ممکن بود بین من و خواهرانم کدورت ایجاد کند. با صحبتهایم از تصمیمش منصرف شد و اجازه داد که در همان زمین برای خودش خانهای ساخته شود که ساخته شد و به آنجا نقل مکان نمود.
الآن که فکرش را میکنم از تصمیم خود در برگردانیدن نذر مادرم خوشحالم و همچنین، از اینکه خداوند منّان از راههای دیگری نگذاشت در مضیقه مالی و مشکلات مسکن قرار بگیرم، او را بسیار شاکرم. به خود که نگاه میکنم عمل و ایمانی که قابل ذکر باشد در کارنامهام نیست اما لطف خداوند پیوسته شامل حالم بوده است. به طلاب سفارش میکنم اینکه قرآن میفرماید: «وَ مَن یتقِ الّلهَ یجعَل لَهُ مَخرَجا وَ یرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتسبُ»[5] «آنکه از خداوند پروا دارد او برایش راه خروجی قرار میدهد و از جایی که گمان نمیبرد به او روزی میدهد» را جدی بگیرند. تقوای ما طلاب در وقت تلف نکردن، درس خواندن، چشم به دست دیگران ندوختن و رعایت مسائل شرعی در گفتار و کردار میباشد؛ در این صورت است که از راهی که اصلاً گمان نمیکنیم، روزی ما خواهد رسید.
مقر سوسنگرد
پس از مدتی از سرپلذهاب، به حوزه علمیه نجفآباد بازگشتم و دو سه ماهی درس خواندم. در یک فرصت تعطیلی به همراه تعدادی از دانشجویان و طلاب چند روزی به جبهه بستان که طی عملیاتی آزاد شده بود رفتم. در آن برهه از زمان، هنوز معمم رسمی و دائم نشده بودم. در آن منطقه، جهاد سازندگی نجفآباد مقرّی بهپا کرده بود. به دلیل اینکه هنوز لشکر نجف اشرف تشکیل نشده بود، نیروی زرهی جهاد فعال بود. بچههای جهاد، از ما خوششان آمد و قرار شد در کلاسهای آموزش زرهی شرکت کنیم. فرمانده تیپ زرهی جهاد – آقای قادری که بعداً به جمع شهدا پیوست – راندن پی.ام.پی و تیراندازی با آن را با اشتیاق به ما میآموخت. گرچه ناآشنا بودن ما با پی.ام.پی. گاهی زحمت میتراشید اما دلسرد نمیشد. موقع رانندگی با پی.ام.پی.، با سرعت و پیچیدن ناگهانی، موجب خارج شدن زنجیرهای آن از ریلها میشد و مربیان آموزشی ناچار میشدند با زحمت، زنجیرها را به ریل بازگردانند.
در مقر سوسنگرد مسجدی بود که با حضور چند هزار نفر رزمنده نماز جماعت با شکوهی تشکیل میشد. مثل برخی جاهای دیگر، پس از اقامه نماز دعای «الهی عظم البلاء …» به صورت دسته جمعی خوانده میشد. وقتی اولین بار این دعا را شنیدم به: «یا محمدُ یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکما کافیان…» که رسید این عبارت در این دعا در نظرم مشکل داشت و گویا با سیاق دعا مناسبت نداشت ولی فرصت تحقیق پیدا نکردم؛ تا اینکه بعداً با تحقیقی که کردم به این نتیجه رسیدم که سند صحیحی ندارد و احتمالاً این چند جمله، روضه دعا خوان بوده که از سوی ناآگاهان به دعا اضافه شده است.
بعضی وقتها هواپیماهای عراقی با بمب خوشهای جاده نزدیک مقر را بمباران میکردند. از دور که به این صحنه نگاه میکردیم میدیدیم چیزی مانند درخت کاج بالا آمده، این بمبها کشته و زخمیهایی بر جای میگذاشت. برخلاف جبهههای قبلی، در سوسنگرد امکانات خوبی برای رزمندهها بود. گاهی با ماشین به بستان و سوسنگرد برده میشدیم. روزی به منطقهای رسیدیم. جسد تعدادی از شهدا زیر خاک، باقی مانده بود. جسدها بر اثر گرمای شدید هوا، بوی بسیار بدی میدادند و کسی حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشین بگذارد. من از راننده ماشین خواستم کمک کند. پیکر شهدا را داخل پتویی پیچیده و داخل ماشین گذاشتیم.
بر خلاف برخی مناطق عملیاتی تدارکات جبهه سوسنگرد مناسب بود.
قورمه ازجمله غذاهایی بود که در مقر جهاد وجود داشت. گوشت را پس از پختن نمک اندود میکردند تا جایی که همه جای آن را فراگیرد این کار به ماندگاری گوشت کمک میکرد و طعم خوبی هم داشت. رزمندهها میتوانستند مفصل از این غذا بخورند. در مقر جهاد از این قورمهها زیاد بود و من نیز زیاد خوردم، جایتان خالی؛ یعنی اولین باری بود که در جبهه، دچار کمغذایی نشدم.
عملیات فتح المبین
پس از مدتی از سوسنگرد و بستان به شهرمان برگشتم و دوباره مشغول درس و بحث طلبگی شدم تا اواخر اسفند 1360 که با جهاد سازندگی به منطقه دشت عباس اعزام شدم. مسئولین جهاد از دوستان نزدیکم بودند ازجمله: اکبر فتاح المنان، علی ایمانیان، محمود حجّتی و احمد صالحی که تنها از این دوستان محمود حجتی زنده است.
شب عید نوروز، شب حمله بود. چون قبلاً در سرپلذهاب دیدهبان توپخانه و خمپاره بودم. شب حمله ما را در گروه نیروهای پشتیبانی قرار دادند اما من میخواستم در خط مقدم حضور داشته باشم. با دوستانم صحبت کردم آنها نیز پذیرفتند. ماشین تویوتایی که موقّتاً نیازی به آن نداشتند، آماده شد. در باربند آن بلندگویی نصب کردم و به پخش سرود پرداختم. این کار در شب حمله باعث تقویت روحیه رزمندهها میشد. در گردنه دشت عباس به خاطر ترافیک گردنه و لزوم خاموش بودن چراغها و نداشتن دید، نزدیک بود ماشین چپ شود. صبح عملیات برای انتقال مجروحان و دیگر نیازها، ماشین را تحویل دادم و به همراه آقای عبدالعظیمی[6] در منطقه قدم میزدیم که چند جیپ عراقی به سرعت از مسیری در همان منطقه عملیاتی عبور کردند. با پیشنهاد من و با یک طناب و چند آجر، یک ایستگاه ایست و بازرسی ایجاد کردیم تا کنترل منطقه از دست نرود. بعد از آن دیگر هیچ ماشینی نیامد تا اینکه کل منطقه فتح شد؛ اما هنوز از نزدیک، صدای تیر کلاشینکف میآمد و گاهی تیری از کنار گوشمان میگذشت. تیرها از سنگرهای پاکسازی نشده عراقیها شلیک میشد. شروع به گشتن کردیم و تعداد زیادی عراقی را که در سنگرها مخفی شده بودند پیدا کردیم. به جز عراقی، در میان آنان ملیتهای سودانی و مصری وجود داشت. تشنه بودند و تقاضای آب میکردند. از قمقمههای خود به آنان آب دادیم. هیکلهای قوی اما روحیه بسیار ضعیفی داشتند. آنان را به پشت خط فرستادیم.
چند روز بعد از عملیات، بهطور منظمتر و گروهی شروع به گشتن در دیگر سنگر عراقیها کردیم. چهار تا پنج اسیر گرفتیم؛ زیرا در عملیات فتح المبین دور منطقه را گرفته بودیم و دشمن را قیچی کرده بودیم و خبر از میانه میدان نداشتیم با این کار مطمئن میشدیم در اطرافمان دشمن وجود ندارد. همانطور که گفتم وجود آنها گاهی خطرهای جدی میآفرید از سوی دیگر در سنگرها اسلحه، آذوقه و امکانات دیگری نیز یافت میشد. از فرط گرسنگی در سنگرها میگشتیم تا خوراکی پیدا کنیم. گاهی مییافتیم و گاهی هم نه. روزی قوطی کنسروی پیدا شد چهارگوش که نزدیک به یک کیلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه کنسرو رسیدم، شروع کردم به خوردن آن. بعد که سیر شدم شک کردم که آیا این گوشتها از حیوانی است که ذبح اسلامی شده یا نه؟
باید اسیرها را به پشت جبهه منتقل میکردیم. به همراه آنان پشت تویوتایی پر از اسلحه نشستم. خشاب برخی از آنها پر بود. آنقدر روحیه اسرای عراقی ضعیف بود و روحیه ما قوی که تصور نمیکردم دست به اسلحه ببرند. برخی از اسیرها به اردوگاه منتقل میشدند و تعدادی کاملاً تغییر میکردند و در کنار ما حاضر بودند با عراقیها بجنگند. یکی از اسیرهای عراقی که شیعه بود به همراه تعداد دیگری میگفت: فقط میخواهم بروم تهران به خانوادهام زنگ بزنم و برگردم با شما کار کنم. پس از چند ساعتی که در بین رزمندهها بودند مانند خود آنان شده بودند بدون هیچ تفاوتی و این پدیده در اثر شیعه بودن وی و برخورد خوب بچهها بود. عراقیهای ملحق شده به ما، در رودخانه با دوستان ما شنا میکردند. به یک نفر از مسئولان با اشاره به تعدادی از آنان گفتم: آنان عراقیاند که تعجب کرد!
شهادت رفیق دیرینه، اکبر فتاح المنان
در همین عملیات فتح المبین همان روز اول و ساعات اولیه، همینطور که داشتیم سنگرها را تفتیش میکردیم، در کمال ناباوری، وسط بیابان جسد اکبر فتاح المنان را دیدم که روی زمین افتاده است، تیر خورده بود. برای لحظهای شوکه شده بودم. آیا او خود اکبر است؟! کنارش نشستم و صورتش را بوسیدم. چون اُوِرکتش متمایل به سیاه بود رزمندههایی که همراه من بودند او را نمیشناختند فکر میکردند او عراقی است. به آنها گفتم او را میشناسم، او از فرماندهان جهاد است که در اثر همان تک تیرهاییکه از سنگرهای پاکسازی نشده شلیک میشد به شهادت رسیده است. با کمک دوستان جنازهاش را به پشت جبهه منتقل کردم. اگر او را نیافته بودم، مفقودالأثر میشد. همان گونه که دوست دیگرم علی ایمانیان در همان عملیات مفقودالأثر شد.
اکبر از دوستان قدیمی دوران نوجوانی و جوانیام بود. بسیار باهوش و با نشاط، اهل ورزش و علم بود. دبیرستان که بودیم چند سال شاگرد اول کلاس شد. بسکتبال را هم تا سطح حرفهای آموخته بود. مدتی قبل از عملیات، خدا به او دختری داده بود که موفق نشد حتی برای لحظهای صورتش را ببیند! نام دخترش را «یا زهرا» گذاشتند؛ رمز عملیات فتح المبین که اکبر در آن، توفیق شهادت یافت.
عملیات فتح المبین خوشیمن بود. منطقه وسیعی آزاد شد. کار جهاد در شب دوم و سوم خاکریز زدن بود تا نیروهای عمل کننده و پشتیبانی پشت خاکریزها مستقر شوند. ناگهان از خط مقدم خبر رسید که عراقیها پاتک زدهاند، اسلحههایتان را بردارید و پشت خاکریز بروید. این دستور حاکی از افتادن خط مقدم به دست دشمن بود. آنها سنگرهای جلو را تسخیر کرده بودند و خطر در بیخ گوش بود. آن شب بسیار منقلب شدم. دوستان نزدیکم در پیش چشمم در این عملیات شهید شده بودند. با اخلاص زاید الوصف و دلشکسته، در سنگر تک نفری، شروع به خواندن دعای توسل از حفظ کردم. دیگر به اطراف توجهی نداشتم. دعا که تمام شد خبر رسید تک عراقیها شکست خورده و شما نگران نباشید.
ساده زیستی علی ایمانیان مسئول جهاد نجفآباد
شهید علی ایمانیان مسئول جهاد نجفآباد بود. پرکار و کمتوقع و ساده. در عملیات فتح المبین جسد او مفقود شد. در جبهه همه اسم علی ایمانیان را میشناختند ولی قیافهاش را نمیشناختند. رزمندگان همه خاکی و سادهپوش بودند ولی او در بین رزمندگان خاکیتر از همه بود. خودش تعریف میکرد که میخواستم از ارتش امکاناتی بگیرم. به من گفتند: این امکانات را در صورتی در اختیار تو قرار میدهیم که از «علی ایمانیان» نامه داشته باشی. من هم در پاسخ گفتم اتفاقاً از او کاغذ دارم. رفتم در ماشین نامهای نوشتم و به آنها دادم. چون اگر میگفتم خودم هستم با ظاهری که داشتم امکان داشت باور نکنند. او میخندید و تعریف میکرد. معلوم بود با لباسهای خاکی و شاید هم دمپایی به آنجا رفته بود.
اگر میخواست به ظاهرش برسد به کارهای دیگر نمیرسید به همین جهت بود که معمولاً افرادی که از قبل او را نمیشناختند اگر او را میدیدند باور نمیکردند او کسی باشد که قسمت زیادی از جهاد سازندگی خط مقدم را فرماندهی میکند. پس از شهادت او، بچههای جهاد همه داغدار فقدانش بودند که در چنین شرایطی از جهاد اصفهان آمدند و گفتند: ناراحت نباشید، برایتان رئیس میگذاریم و شخصی را به عنوان رئیس معرفی کردند. رزمندگان خیلی ناراحت شدند چون درک نشده بودند. آنان داغدار دوستی صمیمی و مسئولی مهربان بودند، اما جهاد اصفهان گمان میکرد که آنها چون رئیس ندارند و بیفرماندهاند این قدر ناراحتند.
البته ناگفته نماند که اصفهان استان بود و نجفآباد شهرستان و آن زمان هیچ شهرستانی در جبهه، جهاد مستقل نداشت به جز نجفآباد؛ و اصفهانیها فرصت را غنیمت شمرده بودند که این جهاد شهرستان را به جهاد استان ضمیمه کنند.
همه بگید: عمل نکرد!
سادگی برخی روحانیون که همه چیز را معجزه قلمداد میکردند موجبات خنده دوستان را فراهم میکرد. در جبهه طبیعی است که گاهی گلوله توپ یا خمپاره فرود میآید و به خاطر نقصی که دارد منفجر نمیشود. یکبار که چنین اتفاقی افتاده بود و خمپارهای عمل نکرده بود، خبرش به گوش یک روحانی ساده رسیده بود او روضه میخواند و در بین روضه این حادثه را به عنوان معجزه با آب و تاب نقل میکرد و سپس با حالت خاصی میگفت همه با هم بگویید: عمل نکرد! عمل نکرد! پس از این ماجرا، رزمندگان این گفته را دست گرفته و برای خنده تکرار میکردند. رزمندهها نوعاً با صدق و صفا و صمیمیت با هم برخورد میکردند. گفت و شنودهای دوستانه این پیوندها را ایجاد و استحکام میبخشید. برای اینکه با دیگر روحانیون شوخی کنند یک نفر میگفت: خمپاره آمد، اما عمل نکرد، عمل نکرد. همه بگویید: عمل نکرد. بقیه به صورت دسته جمعی میگفتند: عمل نکرد!
عملیات بیت المقدس
پس از عملیات فتح المبین دوباره به نجفآباد برگشتم و به درس مشغول شدم. پس از حدود یک ماه، باز عشق جبهه به سرمان زد و این بار استادمان مرحوم حجت الإسلام و المسلمین آقای سید محمدباقر حسنی امام جمعه موقت نجفآباد را برداشتیم و با یک ماشین پیکان که سپاه در اختیارمان قرار داد به همراه آقایان: مهدی صافی، محمدعلی ابوطالبی و فرد دیگری که نامش را فراموش کردهام حرکت کردیم. راهی غرب و سپس جنوب شدیم. در کرمانشاه به دیدار آیتاللّه اشرفی اصفهانی، از آنجا به غار علی صدر در استان همدان و سپس سرپلذهاب و بعد از آن به جنوب رفتیم که تازه مرحله اول عملیات بیت المقدس انجام شده بود. این بار فقط به سنگر دوستان سر زدیم و آقای حسنی هر جایی که مناسب بود سخنرانی میکرد. به یاد دارم که در یکی از خطهای مقدم دوستم، فاضل ارجمند جناب آقای احمد علینقیپور را دیدم، او علاوه بر رزمندگی مواظب بود رزمندگان زخمی را رو به قبله کند شهادتین را برایشان بگوید و…
شهادت احمد حجتی
پس از عملیات بیت المقدس به نجفآباد برگشتم و دو سه هفتهای درس خواندم اما مجدداً راهی جبهه شدم.
رفتن به جبهه از طریق جهاد راحتتر بود به همین دلیل اگر زمان اعزام جهاد ساعت پنج بعد از ظهر بود من تا ساعت 4:45 در مدرسه به درس مشغول بودم و پس از آن بر تَرک یک موتور مینشستم و پنج دقیقه قبل از اعزام آنجا میرسیدم و دوستان زود بقیه کارها را ردیف میکردند، ولی رفتن از سوی سپاه چندین بار رفت و آمد داشت لذا همیشه ترجیح میدادم با جهاد بروم تا وقت کمتری تلف شود برگشتن از جبهه نیز همینگونه بود.
از طرف سپاه نجفآباد به شوش، سرپلذهاب، منطقه عملیاتی بیت المقدس اعزام شدم و عملیات فتح المبین و سوسنگرد را از طرف جهاد سازندگی اعزام شده بودم.
بالأخره این بار نیز با جهاد، به جبهه رفتم، وقتی به آنجا رسیدم با خبر شدم احمد حجتی و چند نفر دیگر از فرماندهان جهاد، در راه خرمشهر شهید شدهاند. (13/3/1361) بچههای جهاد نجف آباد، بسیار ناآرام و ناراحت بودند. دیدم شیرازه کارها دارد از هم میپاشد. به آنها گفتم: «خدا را شکر که امام زنده است، آیتاللّه منتظری خوب هستند. احمد، شهید شد که شد به لقای خدا رفت. اینکه ناراحتی ندارد.» بعد با حرفهایم کمی آنان را خنداندم و بعد از آن با خواندن مصیبت، همه به گریه افتادند، گریه سختی کردند. در بین آنان یکی از دوستان به شوخی گفت: مردی بود که یکی از همسایههایش جلسه عزا داشت و همسایه دیگر جلسه عروسی. روی بام خانه ایستاده بود و با یک دست بشکن میزد و با دست دیگر بر سینه میزد تا هر دو طرف را داشته باشد. بعد به من گفت: تو نیز همین طور هستی. درحالیکه آدم را به خنده انداختهای، یک مرتبه میگریانی.
آن روزها روضه که میخواندم چون دلها نرم و آماده بود همه میگریستند؛ اما اکنون مردم را با شوخیهای دوران جنگ میخندانند ولی با مصیبتها خیلیها گریه نمیکنند. روضههای تصنعی و ساختگی و دروغ، امروزه بیشتر میتواند بگریاند تا روضههای خالی از خرافه. ما طلاب باید از خواندن روضه زیاد اجتناب کنیم تا قساوت پیدا نکنیم. استاد ما مرحوم آیتاللّه ایزدی خیلی ناراحت میشد اگر میفهمید طلبهای روضه خوانده و خودش گریه نکرده است.
یک شب رزمندگان دعای کمیل میخواندند. پس از خواندن دعا یکی از دوستان گفت: من از اول دعا تا آخر دعا با دقت تو را در نظر داشتم دیدم خواب هستی. ترسیدم هنگام سلام دادن پس از دعا که همه برمیخیزند باز تو خواب بمانی و آبرویت برود. درست میگفت: آن شب خیلی خسته بودم. تازه از خط برگشته بودم و خوابم برده بود. در مقابل خواب، خیلی ضعیف هستم. خواب که بیاید مهلتم نمیدهد!
طلبگی در جبهه
در جنوب مقر اصلی لشکر 8 نجف اشرف با محل استقرار جهاد نجفآباد بیش از 20 تا 30 کیلومتر فاصله نداشت. من به مسئولان جهاد پیشنهاد کردم که وسیلهای در اختیارم بگذارند تا هر روز دو ساعتی به لشکر 8 نجف اشرف بروم. برخی دوستان طلبه ازجمله آقایان حسنعلی نوریها و احمد علینقیپور از لشکر امکاناتی خواسته بودند و به این ترتیب مباحثات طلبگی در جبهه شکل گرفت و هر روز تحریرالوسیله امام خمینی را مباحثه میکردیم. کمکم در مقر جهاد، سنگری به عنوان کتابخانه ایجاد شد و رزمندگان اوقات فراغتشان را کتاب میخواندند. در لشکر نیز بخش فرهنگی و تبلیغات به پا شد. در عملیات رمضان نیز وضع به همین منوال ادامه یافت و کارهای تبلیغی سر و سامان گرفت. در عملیات والفجر مقدماتی در لشکر نجف اشرف بودم و برای گردانها درس نهجالبلاغه میگفتم. بهطور کلی هر وقت در جبهه بودم و عملیاتی نبود از این گردان به آن گردان میرفتم و در هر گردانی نیم ساعت سخنرانی میکردم. بهطور متوسط روزانه حدود ده جلسه نیم ساعتی را در لشگر نجف اشرف برقرار میکردم. بسیاری از کلمات قصار و نامهها را که اکنون حفظ هستم یادگار آن دوران است.
لشگر نجف اشرف در دانشگاه جندی شاپور (شهید مدنی) اهواز مستقر بود. ماه رمضانی دست به ابتکاری تازه و نو زدم، قصد داشتم رزمندهها را به راههای گوناگون کنار هم بیاورم. فقط از طریق دعا نمیشد، چون دعا زمان مخصوصی داشت و برخی هم که علاقه نداشتند نمیآمدند. به همین انگیزه، جلسه پرسش و پاسخ تشکیل دادیم که استقبال گستردهای شد و خیلی پسندیدند. پرسشهای متفاوتی مطرح میشد که پاسخ به آنها زمینه شکوفایی علمی و معنوی را فراهم میکرد. در آن جلسات، من، آقای حسناتی و آقای اسلامی سوالها را پاسخ میدادیم.
مدتی که در مقر اندیمشک بودم و زمان عملیات نبود، نیروها را به مقر عقبتر برده بودند و برای آنها کلاس گذاشته و آموزش میدادند. دو شب پیش از عید قربان بود. پیشنهاد کردم که چون قربانی کردن مستحب میباشد خوب است که ما نیز قربانی کنیم. قرار شد پول قربانی را خود بچهها بدهند. چند صندوق مهمات خالی را روی هم گذاشته بودند که شده بود صندلی برای سخنرانی! گفتم هر که میخواهد برای قربانی کمک کند، در این صندوق پول بریزد. با وجودی که در جبهه بودیم و معمولاً رزمندهها پول نداشتند به اندازه خرید شش گوسفند پول جمع شد. روز عید آن گوسفندها را ذبح کرده و به آشپزخانه دادیم تا طبخ کنند.
در این قرارگاه، تعداد نمازگزاران در نماز جماعت صبح، مغرب و عشا خوب بود و بیشتر رزمندهها میآمدند، اما برای نماز ظهر و عصر یک پنجم جمعیت میآمدند زیرا هوا به شدت گرم بود و نماز جماعت هم، در فضای باز، در زیر آفتاب برگزار میشد و نماز و تعقیبات را طول میدادند. به ذهنم رسید نماز را مختصر کنم تا تعداد شرکتکنندگان در نماز بیشتر شود. بعد از نماز صبح اعلام کردم که از امروز نماز ظهر و عصر بسیار سریع خوانده میشود. نماز بدون مستحبات، بدون تعقیبات و شعار و از آن روز به بعد اذان که گفته میشد فوراً موکتها را پهن میکردند، نماز ظهر و عصر پشت سر هم خوانده میشد حتی تسبیحات حضرت زهراB هم گفته نمیشد، نه دعایی و نه زیارتی. در نتیجه تعداد نمازگزاران به اندازه نماز مغرب و عشا رسید و استقبال گستردهای از این کار به عمل آمد. از هر چادر و خیمهای به سرعت میدویدند تا به رکوع برسند و صدای یا «اللّه یا اللّه» صحنه جالبی را ایجاد کرده بود. اکنون به ذهنم میرسد کهای کاش نماز ظهر را ظهر میخواندم و نماز عصر را عصر؛ تا این سنت حسنه بهپا شده بود.
نماز صبح در شبهای مهتابی
نظر فقهی امام خمینی این بود که در شبهایی که مهتاب است و نور ماه بر سپیده صبح غلبه دارد و با چشم عادی سپیده صبح قابل تشخیص نیست، نماز صبح را به تأخیر بیاندازیم تا تبیّن حاصل شود. ایشان معتقد بودند تبین موضوعیت دارد نه طریقیت؛ یعنی باید به وضوح ببینیم که سپیده دمیده است نه اینکه تنها از راه علمی برایمان ثابت شده باشد. البته پس از حضرت امام کسی چنین نظری نداشت، من نیز طبق نظر ایشان، شبهای مهتابی نماز صبح را به تأخیر میانداختم. این کار مایه شگفتی بسیاری از رزمندهها بود چون میدیدند شبهای قبل نماز صبح، مثلاً ساعت سه و نیم خوانده میشد، اما در شبهای مهتابی یک دفعه ساعت چهار، نماز اقامه میشد. رزمندهها به احترام حضرت امام تبعیت میکردند. شبهای مهتابی من نیز وقت بیشتری داشتم تا برای رزمندهها صحبت کنم.
لشگر نجف اشرف
دانشگاه شهید چمران اهواز و شوشتر محل استقرار ستاد و یگانهای لشگر نجف اشرف بود. بچههای این لشگر به محض اینکه خبر رسیدنم به اهواز را میشنیدند میگفتند: جایی وعده نده تا ما بیاییم. شهید احمد کاظمی، فرمانده لشکر از من میخواست که هنگام عملیات درکنارش بمانم. او خیلی شجاع و با لیاقت بود. در جبهه، لیاقت و تواناییهای افراد بود که مقام آنها را بالا میبرد. شهید کاظمی از کسانی بود که در لحظههای حساس خودش را نمیباخت و از خود شجاعت نشان میداد. برای آیتاللّه ایزدی امام جمعه نجفآباد احترام زیادی قائل بود. هر وقت ایشان به جبهه میآمد، شهید کاظمی در مقابل او تواضع فراوانی از خود نشان میداد.
گاهی پیشنهادهایی مطرح میکردم که جامه عمل میپوشانید گرچه تقاضای زیادی هم از او نداشتم. به عنوان نمونه، از او خواستم برای طلاب امکاناتی فراهم کند تا در همان جبهه بتوانند به درس و بحثشان بپردازند که این کار را انجام داد و در بیابانهای اندیمشک و خرمشهر موضوع درس و بحث برای طلاب به صورت جدی مطرح شد چون نمیخواستند عمرشان به هدر رود. در شوشتر، حمام رزمندهها خیلی سرد بود و هوای سردِ رختکن و داخل حمام عامل سرماخوردگی بسیاری از رزمندهها شده بود. به شهید کاظمی پیغام دادم که شما هزینه زیادی را برای دارو و درمان میپردازید، به جای این هزینهها حمام را تعمیر کنید. دو روز نگذشته بود که این کار را انجام داد.
پیش از من، امام جماعت لشگر نماز را کند میخواند. در نماز جماعت خصوصاً ماه رمضان و قبل از افطار امام جماعت وظیفه دارد نماز را سریع بخواند، چون ممکن است نمازگزار کار یا مشکلی داشته باشد یا به خاطر گرسنگی و تشنگی نتواند در نماز جماعت حاضر شود؛ اما اگر نماز، سریع خوانده شود، موجب استقبال بیشتری میشود. تصمیم گرفتم نماز مغرب و عشا را تندتر بخوانم. یک شب پس از تشهد رکعت آخر، تنها سلام سوم نماز را دادم و به سرعت از جا برخاستم و رفتم به طرف در خروجی. مکبّر دستپاچه شد و نمیدانست باید چه کاری انجام دهد. تا آمد سلام نماز را بگوید من رفته بودم داخل اتاق خودم. بعد به شهید احمد کاظمی خبر داده بودند که امام جماعت پیش از همه و قبل از گفتن تکبیرها از نمازخانه خارج شده است. او برای من پیغام فرستاد که نماز جماعت درست بوده یا نه؟ به او خبر دادم نماز صحیح است و قصد داشتم نماز را در کوتاهترین زمان بخوانم.
عملیات والفجر مقدماتی، خیبر و بدر
از مهر ماه 1361 به قم رفتم و طلبگی را در قم ادامه دادم به همین جهت رفتن به جبهه، بیشتر از طریق دفتر تبلیغات اسلامی بود و وقتی به جبهه اعزام میشدم بیشتر به لشکر نجف اشرف میرفتم. از این زمان به بعد خاطرات مرتب و بر طبق سالهای جنگ و عملیاتهای آن ندارم بلکه اموری پراکنده است که ذکر میکنم.
صبح موتور را سوار شدم و برای سر زدن به رزمندگان حرکت کردم. مدارک و اُوِرْکتَم در آنجایی که شب خوابیده بودم جا گذاشتم به امید اینکه شب به همانجا برگردم و برای کارهای تبلیغی از آنجا خارج شدم، پس از رفتن من، عراقیها حمله شدیدی کردند و بهطور کامل آن منطقه را پس گرفتند. همه افراد آنجا شهید یا اسیر شدند. چون اورکت و مدارک من به دست عراقیها افتاد، فکر کردند من نیز جزو کشتهشدگان هستم. به همین جهت رادیو عراق اعلام کرده بود: «ملّا احمد عابدینی، از ملّایان ایران به قتل رسید!». پس از عملیات خیبر، به قم بازگشتم. با اینکه در ایام تعطیل عید بود به درس و بحث مشغول شدم. حاج محمد عابدینی که پسر عمو و شوهر خواهرم بود، در جبهه به درجه شهادت رسیده بود و جسدش را به نجفآباد برده بودند، پدرم به مدرسه علمیه نجفآباد مراجعه کرده و سراغ مرا گرفته بود و از طریق تلفن مدرسه به یکی از طلاب نجفآبادی در قم خبر داده بود که به احمد عابدینی بگویید پسر عمویت شهید شده است. آن طلبه گفته بود من به او میگویم پسر عمویت زخمی شده است زیرا اگر خبر شهادت را به او بدهم ممکن است یکه بخورد! پدرم گفته بود: نگران نباشید، به او بگویید پسر عمویت شهید شده است تا شاید به نجفآباد بیاید اما اگر گفتی او زخمی شده است میگوید انشاءاللّه خوب میشود! وقتی خبر را شنیدم به نجفآباد آمدم و چند روزی در نجف آباد ماندم و عزمم را جزم کردم به خواهرم رانندگی بیاموزم تا بتواند مشکلات چهار فرزند خردسالش را به سامان برساند. ایام تعطیلی که به نجفآباد میرفتم پیوسته او را به تمرین رانندگی میبردم تا بالأخره گواهینامه را گرفت و خودش قسمت عمده بار مسئولیت بچههایش را به دوش کشید.
بعد از هر عملیاتی، قهراً افرادی که دوستان من هم در میان آنان بودند، شهید میشدند. پس از پایان عملیات، به هیچ وجه دلم نمیخواست به نجفآباد برگردم زیرا دیدن چهره غمناک پدران و مادران شهید یا همسران و فرزندان آنان برایم بسیار دردآور بود و پیش خود حس میکردم که آنان با زبان بیزبانی میگویند چرا تو ماندهای و آنان رفتهاند؟! به یاد دارم که معمولاً در مراسم شهدا با لباسی که در جبهه میپوشیدم وارد میشدم تا لااقل بگویم من نیز در جبهه بودهام اما تقدیر نبوده شهید شوم؛ اما از سال 1361 که برای ادامه تحصیل به قم رفتم تقریباً مشکل حل شد زیرا پس از هر عملیاتی مستقیم میرفتم قم و به درس و بحث میپرداختم تا نه خانواده شهیدی مرا ببیند و نه من آنان را ببینم. برخی میگفتند: فلانی خیلی عاشق درس است اما خودم میدانستم که مسئله مهم دیگری نیز وجود دارد و آن روبرو نشدن با چهره داغدار خانوادههای شهدا است.
شبانگاه با باقی گذاشتن تلفات بسیار، فرمان عقب نشینی آمد. هنوز صحنه کنار خاکریز که سرتاسر کشته روی زمین انباشته بود، از خاطرم محو نمیشود، شاید هزار جنازه را خودم دیدم. به هرحال، از صبح تا شب دشمن گلوله ریخت و هر لحظه تلفات میدادیم و ما پشت خاکریز زمینگیر شده بودیم. در تاریکی شب، به همراه یکی دو نفر که زنده مانده بودند به راه افتادیم تا عقبنشینی کنیم. تمام مسیر را یا از کنار شهیدی گذشتیم یا پا روی جسد شهیدیگذاشتیم. کنار آبهای حورالعظیم که رسیدیم، دیدم از چند هزار رزمنده فقط نزدیک به صد نفر زنده هستند. آن شب همه ناچار بودند منتظر بمانند تا قایق بیاید و آنان را به پشت خط برگرداند. قایق خیلی کم بود و مدتی طول میکشید تا قایق بعدی برسد. با آمدن یک قایق، همه عجله میکردند و با شتاب میخواستند سوار شوند. چون منطقه به دست دشمن افتاده بود و امنیتی برای آنان نبود، عجله و ترس آنان و سوار شدن تعداد زیاد در قایق، امکان واژگون شدن قایق را به همراه داشت و هلاکت به دست خویش. میخواستم با بچهها صحبت کنم که عجله نکنند اما دندانهایم به شدت به هم میخورد و حتی توان گفتن یک کلمه را نداشتم. حس کردم نباید عامل آن فقط سرما باشد گویا ترس هم در کنار سرما داشت غلبه میکرد. حدود بیست قدم فاصله گرفتم و شروع به خواندن قرآن کردم. سورههای ناس، زلزال و توحید را خواندم. ناگهان آرامش یافتم. برگشتم و با آنان صحبت کردم. گفتم: برادران! نگران نباشید. دشمن با ما فاصله دارد و مشکلی پیش نمیآید، عجله نکنید. یکی یکی سوار شوید. احساس کردم آرامتر شدند، ترس و وحشت کمتر و نظم حاکم شد. از اسکله قایقها تا جزیره مجنون شاید یک ساعت راه بود و تعداد قایقها هم محدود. واقعاً شب وحشتناکی بود در همان حال نیز گلولههای دشمن به شدت میبارید ولی بیشتر داخل حور میریخت. بههرحال پس از مدتی نوبت من شد و با تعدادی دیگر با قایق به پشت خط برگشتم. پس از عملیاتی شکننده و ترس و اضطراب شدید با روحیهای نه چندان خوب، واقعاً گرسنه بودم. از شب قبل تا آن وقت هیچ غذا نخورده بودم. در شبه سالنی که برای خواب بود چند نفر از رزمندهها که از لنجان بودند را در کنار خود دیدم، آنان مدام همدیگر را اَخَوی صدا میکردند. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: اَخَوی چی داری بخوریم؟ تعارف کردند. غذایشان بسیار کم بود، تنها چند لقمه غذا خوردم. اگر همین چند لقمه را هم نمیخوردم از شدت گرسنگی نمیتوانستم بخوابم.
صبح شد. هواپیماهای عراقی بالای سرمان آمدند. همه فرار کردند و مخفی شدند. من بیشتر به فکر رفع گرسنگی بودم تا یافتن سر پناه! گرسنگی به شدت آزارم میداد. رفتم کنار تدارکات و گفتم یک کنسرو به من بدهید. تدارکاتچی گفت: فرار کن حالا کشته میشوی! گفتم: نمیخواهم گرسنه بمیرم! به زور و تهدید یک کنسرو از تدارکات گرفتم. چون با لباس روحانیت نبودم مانند بقیه رزمندهها برخورد میکردند. عمامهام را روز قبل قطعهقطعه کرده و با آن زخمهای رزمندهها را پانسمان کرده بودم. در همین حال محمدرضا سلیمانی از طلاب نجفآبادی را دیدم. به او گفتم: عمامهات را به من بده تا طعامی تهیه کنم. بالأخره به احترام عمامه چند قوطی کنسرو به من دادند. بعد از آن چایی میچسبید. دیدم چند رزمنده تُرکزبان کنار هم نشستهاند و چایی دم کردهاند. نزدیک رفتم و گفتم: «حالین یاخچیدوُر» متوجه منظورم شدند و با همان لهجه شیرین ترکی گفتند: آقازان بفرمایید! من هم از خدا خواسته، فرمودم!
بله، رزمندگی و جنگاوری قابل قبول و قابل تحمّل بود اما خسیسبازی تدارکاتچیها و گرسنگی، مصیبتی بدتر و بزرگتر و غیر قابل تحمّل بود!
خواص ادرار شتر!
از خاطراتی که از جبهه به یاد دارم، سخنرانی طلبهای بود که در آن خواص بول الابل (ادرار شتر) را مطرح کرد. رزمندهها میخندیدند و سر به سر او میگذاشتند. آن روزها روحانیون مجبور بودند به جبهه بروند و تبلیغ کنند. در بین آنها فراوان یافت میشد کسانی که آمادگی برای سخنرانی نداشتند و مجبور بودند از بین مطالبی که سر کلاسهای درس خواندهاند یا شنیدهاند سخنی بر زبان برانند. بحث خواص بول الابل هم احتمالاً از مکاسب محرّمه مرحوم شیخ انصاری ته ذهن آن طلبه مانده بود و موضوع بحث او شد.
تبلیغ در سپاه و ارتش: تفاوتگذاریهای نادرست
سال 1364 با شهید عبدالکریم همایونی[7] برای تبلیغ به سمت کرمانشاه رفتم. دهه اول محرم بود، شهید همایونی شاگردم بود و مشغول به خواندن شرح لمعه. او را به ارتش بردند و مرا چون سطح علمی و سابقهام بالاتر بود به سپاه دیواندرّه اعزام کردند.
هنگام بازگشت، از وضعیت کار تبلیغی شهید همایونی پرسیدم. میگفت: در ارتش سه الی چهار هزار نفر پای منبرم میآمدند و من نمیتوانستم حق مطلب را ادا کنم. از سوی دیگر من که آمادگی بیشتری داشتم گوش شنوایی نداشتم؛ زیرا بر خلاف ارتش، در سپاه ده تا پانزده نفر برای سخنرانی میآمدند و چون معلومات دینی خود را بالا میدانستند روحانی را تحویل نمیگرفتند و گاهی خود را بالاتر حساب میکردند حتی بالاتر از یک مجتهد! این از اشتباهات برنامه تبلیغی بود که طلاب کمتجربه را به ارتش میفرستادند و موجب میشد جایی که بستر مناسبی برایتبلیغ بود و جمعیت بیشتری حضور داشت، بازده کمتری داشته باشد؛ و در عوض در سپاه نیروی کمتری بود اما به همان دلیلی که ذکر شد از روحانیون با سوادتر کمتر استقبال صورت میگرفت.
در دیواندرّه هر شب در یک مَقَرّ سپاه سخنرانی میکردم و شب همانجا میماندم. شبی در مقرّی که مُشرف به یکی از روستاهای دیواندرّه بود رفتم. مقرّ سپاه سه تا چهار کیلومتر از ده بالاتر بود. مسئول سپاه از مردم به شدت شکایت داشت و مینالید. میگفت: مردم اینجا ضد انقلاب هستند و چنین و چنان میکنند.
شبها مردم میبایست چراغهای خانه را خاموش میکردند و اگر نیمه شب کسی چراغ روشن میکرد، فرمانده دستور تیرباران خانه را میداد. به او گفتم این کار شما درست نیست چون امکان دارد خیانتی در کار نباشد. شاید بچهای شیر بخواهد یا بیماری حالش ناخوش شده باشد؛ اما او نمیپذیرفت و میگفت: هر خانهای که چراغش روشن میشود برای او مهمان ضد انقلاب آمده است. دلیل آن هم پارس سگها میباشد؛ سگها وقتی در شب پارس میکنند که مهمان بیاید.
روشن است که این قبیل کارها و سختگیریهای بیمورد تا چه حد میتواند دشمنیها را فزونی دهد زیرا نمیشود اثبات کرد که واقعاً مهمان ضد انقلاب وارد همان خانهای میشود که چراغش روشن شد، اتفاقاً ضد انقلاب زیرک است و پردهها را میکشد و در عوض یک مادری که مثلاً بچهاش بیمار است همه چیز را از یاد میبرد و چراغی روشن میکند. ولی فرمانده، این استدلالها را نمیپذیرفت.
شب بعدی در روستای دیگری بودم. برخلاف آن فرمانده، فرمانده این مقر خیلی از مردم روستا تعریف میکرد و به آنها اعتماد داشت بهگونهای که شبها کردها میآمدند و با نیروها صحبت میکردند. فرمانده به من گفت: شب را به خانه آنان برو چون ضدّ انقلاب ممکن است به ما حمله کند اما قطعاً به آنان حمله نمیکند. البته من قبول نکردم و گفتم: همینجا میخوابم.
واقعاً برخوردها در جبهه و در نبرد با ضد انقلاب بسیار سلیقهای بود و گاهی خیلی با هم فرق داشت و سبب بسیاری از دوستیها و دشمنیها نیز همین برخوردهای گوناگون، متعارض و غیر کارشناسانه بود.
سپاه در روستای دیگری هم پایگاه داشت که شیعه و سنی در کنار همدیگر زندگی میکردند. با کمال تأسف میان آنان نزاع و درگیری بود. برای حل اختلافات به مؤذّن شیعی پیشنهاد کردم جمله «أشهد أنّ علیاً ولیالله» را در اذان نگوید چون جزو اذان و اقامه نیست و در زمان پیامبر هم گفته نمیشده است و با این کار، برخی نزاعها برطرف میشد. برخی معرکه گرفتند و گفتند: پس شما نظرتان این است که «حی علی خیر العمل» هم گفته نشود تا خواسته سنّیها محقق شود؟! که البته من هیچ وقت چنین چیزی نگفتم. واقعاً شاهد بودم گاهی کمظرفیت بودن افراد نه تنها اجازه رفع نزاع را نمیداد بلکه تشدید میکرد خصوصاً وقتی کجفهمی در دین به آن ضمیمه میشد.
فاجعه حلبچه
آخرین روزهای سال 1366 از طریق دفتر تبلیغات اسلامی قم، به جبهه غرب اعزام شدم. مسئول جهاد منطقه غرب حاج محمد موحدخواه از دوستان دوره دبیرستانم بود. او از معاودین عراقی بود که سال 1354 از عراق اخراج شد و به ایران آمد. در آن سالها با هم در جلسه قرآن عربها در مسجد چهارسوق نجفآباد شرکت میکردیم. من قرآن خواندن با لهجه عربی را دوست داشتم. بعد از دوره دبیرستان، من به دانشگاه رفتم و او به دانشسرای مقدماتی رفت. جبهه دوباره ما را به هم رساند و هنگام عملیاتهای گوناگون همدیگر را میدیدیم. هنگام عملیات حلبچه او مسئول قرارگاه نجف اشرف کرمانشاه بود. زمانی که عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه انجام شد، برای سرکشی، با او به حلبچه رفتم. در بین راه زنان عراقی که بعضاً بیحجاب بودند به همراه بسیاری از مردم گروه گروه بهسوی مزرهای ایران میآمدند. صدام حلبچه را بمباران شیمیایی کرده بود و چارهای جز هجرت به ایران نداشتند. بدیهی بود که اینان پس از مدت کوتاهی در اثر گازهای شیمیایی میمردند. این خاصیت گازهای شیمیایی بود که افراد را بیحال میکرد، کمی روی زمین مینشستند و کمکم میمردند.
پس از ورود به شهر، به مسجد حلبچه رفتیم. فاجعه عظیمی رخ داده بود و مسجد پر بود از جنازه؛ زن و مرد، پیر و جوان. بسیاری از رزمندهها هم آنجا شیمیایی شدند و چند هزار کشته از آن روزگار تلخ به یادگار ماند. حاج محمد موحدخواه نیز مقداری شیمیایی شد ولی الحمداللّه هنوز زنده است. من چون با او بودم و او نیز ماشین داشت و نسبت به دیگران امکانات بیشتری داشتیم از مهلکه شیمیایی جان به در بردیم. پس از برگشتن از حلبچه فوراً لباسهایمان را عوض کردیم و حمام رفتیم، به همین جهت آسیب جدی ندیدیم. البته در اثر حضور در آن منطقه تا چند سال برخی از اعضای بدنم به خاطر همان شیمیایی اذیت میشد و اکنون نیز زمستانها، ریهها چرک میکند و مشکل تنفسی دارم.
شبی در همان منطقه حلبچه در راه برگشت، راه را گم کردیم. به مسیر ادامه دادیم و بهطور کاملاً اتفاقی به محل استقرار رزمندههای لشکر نجف اشرف برخوردیم. در بین آنان آقای محمدرضا کرباسی – از فضلای نجفآبادی حوزه علمیه قم – را خوب به خاطر دارم. به خوبی از ما استقبال کردند و برای ما در حد توان امکاناتی فراهم کردند. حتی کیسه خواب خودشان را به ما دادند تا راحت باشیم. شب را ماندیم و صبح برگشتیم. شاید زنده ماندن بنده تا حدود زیادی مرهون فداکاری این دوستان باشد.
سال 1367 و وضعیت نامناسب جبههها
اوایل سال 1367 با توجه به خبرهایی که از جبههها میرسید حس کردم که شکست ما در جنگ حتمی است و پیش خود فکر کردم که اگر من پس از آن زنده بمانم هیچگاه آرامش روانی نخواهم داشت زیرا بسیاری از دوستان و خویشانم در جبهه شهید شدند و اکنون به جهت کمکاری من و امثال من، جنگ در آستانه شکست است به همین جهت چند نامه تند و تحریکآمیز برای برخی اساتید حوزه مانند آیتاللّه صانعی امام جمعه وقت قم، نوشتم و به سکوت حاکم بر حوزه و جامعه اعتراض کردم و آینده تلخ را پیشبینی کردم و خودم نیز برای رفتن به جبهه، به دفتر تبلیغات اسلامی قم مراجعه کردم. در جواب این سؤال که به کجا میخواهی اعزام شوی؟ گفتم: هرجا نیاز بیشتر است. گفت: به صورت تبلیغی یا تبلیغی رزمی یا…؟ گفتم: من کارهای نظامی خوب میدانم، دورههای متعدد دیدهام و مدت زیادی دیدهبان توپخانه برای ارتش و سپاه بودم؛ اما اکنون هرجا و در هر لباسی که شما صلاح میدانید به جبهه میروم.
خرداد ماه بود، هوا گرم و افراد، کمتر به جنوب میرفتند به همین دلیل مرا به جنوب فرستادند. در دفعات قبل وقتی به اهواز میرسیدم، با یک تلفن لشکر نجف اشرف را خبر میکردم و آنان فوراً میآمدند و مرا میبردند ولی این بار، به مسئول اعزام در اهواز گفتم، هرچه شما بفرمایید. پرسید: ارتش یا سپاه؟ گفتم: هرچه نظر شماست. خط مقدم یا پشت خط؟ گفتم: هرچه نظر شماست. همه جا همین را گفتم تا بالأخره به گردانی در خط مقدم در تیپ 101 ارتش که در منطقه مهران مستقر بود، اعزام شدم. با سربازی که مسئول سیاسی، عقیدتی آن گردان بود صحبت کردم گفت: نیروهای ما در این تپههای اطراف مستقرند؛ اما حاج آقا! ارتش عراق که هیچ، اگر چند دختر منافق هم به ما حمله کنند و چند تیر شلیک کنند، ما همه فرار میکنیم و هیچ مقاومتی نمیکنیم! پرسیدم: چرا؟! گفت: زیرا هیچ امکاناتی نداریم، غذای مناسب و آب خوردن مناسب، هیچ وجود ندارد. یک قالب یخ تا به اینجا برسد به قدر یک کوزه میشود و بعد از نیم ساعت آب میشود، ما به چه امیدی بجنگیم و برای چه و برای که؟!
کمکم ظهر شد و به سنگر نمازخانه رفتیم، من زودتر از او رفتم، تعدادی سرباز آنجا نشسته بودند هرچه نگاه کردم از علائم درون سنگر قبله را نفهمیدم. از سربازها پرسیدم قبله از کدام طرف است؟ کسی جوابی نداد مثل اینکه حرف قبله و نماز برایشان عجیب بود. من به جهتی نشستم و آنان پشت سر من صف کشیدند. پس از چند دقیقه سرباز عقیدتی آمد، جا نماز را در جهت دیگری پهن کرد و گفت: جهت قبله این طرف است. من واقعاً در تعجب بودم که مگر تا به حال روحانی اینجا نیامده است؟! مگر اینها تا به حال نماز نخواندهاند؟! چرا هیچکس به من نگفت که جهت قبله کدام طرف است؟! بالأخره نماز را خواندیم و به سنگر عقیدتی برگشتم. شب برای نماز رفتم وقتی بین دو نماز برای سخنرانی مختصری رو به جمعیت کردم، دو نفر را دیدم با لباسهای نظیف که روی یقه لباسشان پارچه سفیدی گذاشتهاند تا عرق سر و گردن، یقه را کثیف نکند. پس از نماز معلوم شد که این دو نفر فرمانده گردان و معاون او هستند. مرا برای استراحت به سنگر خودشان دعوت کردند. سنگرشان نسبتاً نظیف و وسیع، دارای کولر بود و چون پنجرههایش توری داشت از شر پشه در امان بود. با فرمانده به صحبت نشستم. گفت: حاج آقا! ما توان مقاومت در مقابل دشمن را نداریم، ما غذا و آذوقه نداریم. من گاهی به سربازان دستور میدهم تا جهت تابلوهای این گردنه را عوض کنند تا شاید کامیونی که مواد غذایی در آن است، به ته دره سقوط کند! و ما از آنچه به دست میآوریم ارتزاق کنیم. با این وضع که نمیشود جنگید!
دلداریهای من به او و سربازان در ظاهر اثر میکرد ولی در واقع، حق با آنان بود و با امکانات در حد صفر، امکان مقاومت نبود. البته چونکه جنگ فرسایشی شده بود امکان مقاومت نبود وگرنه اوایل جنگ در جبهه شوش و سرپلذهاب، امکانات بسیار کمتری وجود داشت و ما اصلاً آب خوردن، یخ و سنگر درست و حسابی نداشتیم اما با این حال در شرایطی بدتر از این هم مقاومت میکردیم.
پس از حدود یک هفته از مرکز تیپ آمدند و گفتند: شما یک هفته در خط مقدم بودهای کافی است، یک هفته هم در مقر تیپ که خط دوم است میمانی و یک هفته هم در شهر دهلران در مقر لشگر، در خط سوم. آنگاه اگر خواستی به مرخصی میروی و اگر نخواستی دوباره این دوره شروع میشود. به مقر تیپ برگشتم. امکانات نسبتاً زیادتری بود. یک سید روحانی اقامه جماعت میکرد. مشکلات و وضعیت نابسامان گردان مستقر در خط اول را برای او گفتم. بنا شد این امور را با فرمانده تیپ مطرح کنم. شبی نزد او رفتم. سنگرش کاملاً زیر زمین بود شاید حدود بیست تا سی پله پایین رفتم تا نزد او رسیدم. وقتی وضع خط مقدم را گفتم، گویا خبر نداشت، به خود لرزید و ترسیدم شبانه فرار کند. لذا کمی او را دلداری دادم و به حالت عادی برگشت.
اعزام به دهلران
بالأخره مدت مأموریت در مقر تیپ 101 ارتش هم به پایان رسید و به دهلران رفتم. در دهلران کار خاصی نداشتم، مدتی به مطالعه میگذشت، وقت زیادی با خواب پر میشد و روزی یکی دو ساعت، سربازی مرا با ماشین برای آب تنی به چشمه آب معدنی آنجا که بوی گوگردش منطقه را پر کرده بود میبرد. همه به نحوی میخواستند از روحانی شجاعی که یک هفته در خط مقدم رفته است تجلیل کنند و امکانات رفاهی برای او فراهم سازند. من از این کارها بیزار بودم و باز دلم میخواست در خط مقدم باشم.
درجهداران عقیدتی، سیاسی اهل ارومیه بودند و چون به محیط گرم عادت نداشتند پیوسته کولر را تا آخرین درجه روشن میکردند و با این کار امکان استراحت یا مطالعه را از من میگرفتند و من دائم پتو یا عبایم روی شانههایم بود.
آغاز حمله عراق و فرار!
ارتشیها هر روز از احتمال حمله عراق و منافقین سخن میگفتند و از چگونگی عقبنشینی. چند صندوق را نشان میدادند و میگفتند اسرار لشگر در این صندوقهاست، در حال عقب نشینی، پس از حاج آقا که تاج سر ما هستند، باید اول این صندوقها را ببریم که دست دشمن نیفتد. رادیو یا تلویزیون را روشن میکردم تا ببینم برای فرستادن نیرو و امکانات به جبهه، تبلیغی صورت میگیرد اما خبری نبود و تبلیغات زیادی پیرامون این مطلب بود که اگر بچهات اسهال گرفت، نیازی به دکتر بردن نیست به او «او.آر.اس.» بدهید! اعصابم متشنج میشد و آن را خاموش میکردم[8].
شبی، صدای انفجار توپ و خمپاره به گوش میرسید. صبح شد و شدت انفجارها بیشتر شد. نزدیک ظهر، ناگهان برق قطع شد و کولرها که خاموش شدند من از فرصت استفاده کردم و در نبود سرمای کولر، پس از نماز ظهر یکی دو ساعت خوابیدم.
وقتی از خواب برخاستم دیدم هیچ کس در اتاق نیست. از اتاق عقیدتی بیرون دویدم. در مقرّ لشگر هیچ کس نبود سوت و کور! تنها سربازی را سر چهارراهی دیدم گفتم: نیروها کجایند؟! گفت: آقا! همه فرار کردند، تو چرا اینجایی؟! زود باش فرار کن! یادم افتاد به سخنان فرماندهان که میگفتند اگر عقبنشینی صورت گرفت حاج آقا که روی سر ما جا دارد اما صندوقی که اسرار لشگر در آن هست را باید با خود ببریم؛ اما حاج آقا پیشکش، صندوق را هم نبردند!
خلاصه، به سرعت برگشتم و ساک خود را برداشتم و بهسوی هدفی نامعلوم، به حرکت افتادم. هوا گرم که چه عرض کنم، داغ بود. قبای خود در آورده داخل ساک گذاشتم و با یک عبای بر دوش و عمامه بر سر، به راه ادامه دادم. بین راه یک ماشین ریوی ارتشی در گل مانده بود و سربازان زیادی آن را هُل میدادند تا از گل درآید و از منطقه فرار کنند. ساک لباس و کتاب را درون ریو انداختم و به هل دادن مشغول شدم. استرس، ترس و عجله و گاز دادنهای راننده باعث میشد ماشین هر چه بیشتر در گل فرو رود. در همین حال تویوتایی پر از سرباز، توجهم را جلب کرد. راننده مرا دید و به من اجازه داد که به عنوان چهارمین سرنشین، در جلوی تویوتا سوار شوم. از خیر ساکم گذشتم و سوار تویوتا شده و از منطقه فرار کردم. نزدیکیهای غروب وقتی که گردنههای دهلران را پشت سر میگذاشتیم با نگاهی به دست راست، ورود نیروهای عراقی به اطراف دهلران را دیدم. با خود فکر میکردم که اگر نیروهای عراقی که خط اول، دوم و سوم را فتح کردهاند و وارد دهلران شدند، در همین مسیری که ما در حرکتیم به راه بیفتند و بهسوی شهرهای مرکزی حرکت کنند، چه کسی جلودار آنان خواهد بود؟!
به خرّم دره رسیدیم. نیروهای سپاه جلوی نیروهای ارتش را گرفته بودند و میگفتند: نمیگذاریم با این تجهیزات و این شکل، وارد شهر شوید زیرا مردم دچار ترس و وحشت میشوند. ارتشیها استدلال میکردند که ما باید از راه پلدختر به اندیمشک برویم و به بقیه لشکر خود ملحق شویم. کمکم کار داشت به تیراندازی منجر میشد. چاره را در این دیدم که از اسم و مقام روحانیت خود استفاده و از تنش جلوگیری کنم، اما قبایم که در ساک در ریو مانده بود. عمامهام که باز شده بود را با عجله دور سرم پیچیدم، عبا را به دوش گرفتم و با فریاد آنان را به آرامش دعوت کردم. بالأخره دو طرف را آرام کردم و قرار شد ارتشیها شب را در سالنی در همانجا بمانند تا با ستاد لشکرشان تماس گرفته شود و با تانک و توپ وارد شهر نشوند.
من نیز در گوشهای از سالن خوابیدم. صبح از یک درجهدار ارتشی که خانوادهاش در قم بود، پولی برای کرایه ماشین قرض گرفتم تا خودم را به قم برسانم. با ماشینهای عبوری مانند مینیبوس و کامیون شهر به شهر مسیر را طی کردم تا عصر خودم را به نجفآباد رساندم. قبایی از یکی از طلاب قرض گرفتم و خودم را به قم رساندم. خواستم خدمت آیتاللّه منتظری برسم و گزارش این وضع را به اطلاع ایشان برسانم. چونکه امکان ملاقات نبود، مشاهداتم را در نامهای نوشتم و به دفتر ایشان دادم. بعداً جویای پاسخ شدم گفتند: ایشان فرمودهاند همه این مسائل و بیش از این را از قبل میدانستم اما کار از کار گذشته است.
ایشان چونکه با اقشار مختلف مردم ارتباط داشتند از بسیاری اخبار ریز و درشت کشور مطلع بودند.
قبول قطعنامه و حمله عراق
بالأخره چند روز پس از ورود به قم، در 27 تیر ماه، قطعنامه 598 از سوی ایران پذیرفته شد و جنگ پایان یافت. وقتی که ظهر پای رادیو، خبر پذیرش قطعنامه را شنیدم احساس دوگانهای داشتم، از یک جهت مثل اینکه خون در بدنم یخ میزد و داشتم بیهوش میشدم و از سوی دیگر میدیدم چارهای نیست زیرا، آنچه من دیده بودم راهی جز پذیرش قطعنامه باقی نگذاشته بود.
پس از قبول قطعنامه، عراق مجدداً حمله کرد. من هم این بار که آخرین بار رفتن به جبهه بود با تیپ 83 امام صادقA که متشکل از طلّاب رزمی – تبلیغی بود به جنوب رفتم. نیروهای فراوانی آمده بودند. ظهر شد. دیدم نماز نمیخوانند. علت را که جویا شدم گفتند: قرار است [آیتاللّه] آقای خامنهای بیاید. تا اینکه ایشان آمد و نماز جماعتی برپا شد. بعد از نماز معلوم شد هیچ برنامهای برای این همه آخوند نریختهاند. از مسئولان پرسیدم: چه کنیم؟ گفتند: نمیدانیم! هر کسی میتواند جایی برای تبلیغ بیابد. من عزم لشکر نجف اشرف کردم. لشکر نجف اشرف روحانی داشت اما با این وجود مسئول تبلیغات لشکر به دنبال من آمد و به گردان بهداری رفتم. در آنجا هفت طلبه بودند که من نفر هشتم شدم؛ اما بههرحال نماز و منبر به من واگذار شد.
چنانکه گذشت، در دهلران که بودم و کمبود شدید امکانات در جبهه را میدیدم دلم میخواست کسی این کمبودها را برای مردم بگوید؛ اما رادیو را که روشن میکردیم مدام میگفت: اگر بچه شما اسهال گرفت به او «او.آر.اس.» بدهید و لازم نیست نگران باشید. علت این تکرار را نمیدانستم و واقعاً از واژه او.آر.اس. تنفر پیدا کرده بودم. در گردان بهداری که بودم یک نفر به مناسبتی کلمه او.آر.اس را به زبان آورد. یک مرتبه چهرهام دگرگون شد که همه فهمیدند. او پرسید: چی شد؟! به او گفتم: این لفظ را به کار نبر! چون من نسبت به این لفظ حساسیت دارم. آنان خواستند علتش را بدانند. جریان آنچه را در دهلران بر سر لشکر 101 آمد، بیان کردم. گفتند واقعاً تو نمیدانستی که چرا این همه تأکید بر او.آر.اس میشود؟! آن روزها با این کار قصد داشتند وزیر بهداشت در مجلس رأی بیاورد؛ زیرا او.آر.اس طرح او بود، مدام پخش میشد تا غیرمستقیم تبلیغی از او باشد. خیلی متأثر شدم. بچههای مردم و مرزها در خطر بود و در عوض هشدار دادن به مردم و مسئولان برای اعزام نیرو و امکانات، برخی حاضر بودند از این همه خسارت غفلت شود اما آنان از مجلس رأی اعتماد بگیرند!
در همان روزها ماه محرم فرا رسید. در جبهه پیرمردی نجفآبادی به نام آقای مددی، همیشه ماه محرم یک دهه روضه در منزل خود در نجفآباد برقرار میکرد. همزمان با شروع ماه محرم، از فرصت استفاده کرد و با گرفتن یک مرخصی دو سه روزه از نجفآباد، منبر، پرچم، سماور و سایر وسایل مقدماتی روضه را به پادگان شوشتر آورد. بعدازظهرها روضه شروع میشد. دستههای سینهزنی از گردانها میآمدند و مینشستند و مراسم سخنرانی شروع میشد. من و آقای محسنی سبزواری که از فضلای قم است، هر دو سخنرانی میکردیم. آقای محسنی، روحانی دانشمندی است و آنجا موضوعات علمی عالی را مطرح میکرد و بعد بهجای روضه، هر روز قسمتی از وقایع کربلا را توضیح میداد.
سفر به مشهد با رزمندگان
یک مرتبه که با تعطیلی دروس، در دهه آخر ماه صفر برای تبلیغ بین رزمندگان به دانشگاه اهواز – محل استقرار لشکر نجف اشرف – رفتم خبر رسید که مسئولان قصد دارند رزمندهها را برای زیارت به مشهد ببرند و چون نیاز به روحانی داشتند به من پیشنهاد کردند که با رزمندگان همراه شوم که با اشتیاق پذیرفتم.
قرار شد قطار، مستقیم از اهواز به مشهد برود و در تهران عوض نشود اما این چنین نشد. تهران که رسیدیم قرار شد با قطار دیگری عازم شویم، به همین جهت چند ساعتی در تهران معطل شدیم. از این فرصت استفاده کردم و نماز جماعت ظهر و عصر را در یک زمین چمن برقرار کردم و بعد از نماز در مورد امام رضاA و غربت ایشان صحبت کردم و به آنها گفتم شما زیاد شنیدهاید که امام حسن مجتبیA غریب است چون گنبد و بارگاه ندارد اما امام رضاA چونکه گنبد و ضریح دارد و چراغهای زیادی اطرافش روشن است پس غریب نیست؛ اما میخواهم برای شما بگویم که امام رضاA غریبتر است زیرا امام معصوم که گنبد و ضریح نیاز ندارد، او به مسلمان واقعی نیاز دارد که به زیارت برود و از علم و معنویت، استفاده کند. در حرم امام رضاA چراغ فراوان است اما از هدایتگری و هدایتپذیری خبری نیست. ما آنجا که میرویم به چلچراغها نگاه میکنیم و بعد از حرم نیز به کوهسنگی و باغوحش برای تفریح میرویم و اگر بعد از سفر کسی از ما بپرسد چه خبر؟ میگوییم حرم که شلوغ بود و دست به ضریح نمیرسید و بعد از باغوحش میگوییم و حیوانات آنجا را توصیف میکنیم! خودتان انصاف دهید، آیا امام رضاA غریبتر نیست؟! بنابراین سعی کنیم به زیارت که میرویم در آنجا هر روز حداقل یک حدیث از امام رضاA بیاموزیم و آن را به کار ببندیم.
پس از پایان سخنرانی حرکت کردیم و به مشهد رسیدیم. رزمندهها از سخنرانی خوششان آمده بود و خیلی به دلشان چسبیده بود حتی پس از سپری شدن چند سال باز وقتی بعضی از آنها را میدیدم به آن سخنرانی اشاره میکردند و میگفتند: به یاد داری آن روز برای ما چه گفتی؟
در شهر مشهد نمازخانهای را برای اسکان رزمندهها آماده کرده بودند. چون آن ایام مصادف با اواخر صفر که سالروز شهادت پیامبرk امام مجتبی و امام رضاC بود، شهر خیلی شلوغ شده و محل اسکان ما نیز شلوغ بود و اگر کسی دیر میآمد، شب برای جای خواب مشکل داشت. با این حال شبها کسی در محراب نمیخوابید و آنجا را برای من گذاشته بودند.
آخرین روزی که آنجا ماندیم و قرار بود با قطار برگردیم به زیارت امام رضاA رفتم و با او درد و دل کردم. عرض کردم: من در حال بازگشت هستم. نصیبم کن به زودی دوباره بیایم تا توفیق زیارت بیشتری داشته باشم. با امام رضاA وداع کردم و از حرم بیرون آمدم. وسایلم را جمع کردم و در کیفم گذاشتم. به محض اینکه سوار قطار شدم تا با رزمندهها برگردم، چند نفر آمدند و گفتند: حاج آقا بیایید پایین! گروه دیگری از رزمندهها آمدهاند و روحانی ندارند و شما لازم است که بمانید. فکر نمیکردم دعایم به این زودی مستجاب شود.
از قطار پیاده شدم و برای آن گروه نیز فعالیتهای تبلیغی انجام دادم. روز آخر به حرم رفتم و به امامA عرض کردم: آقا جان! من گفتم زود نصیبم شود بیایم زیارت، اما نه به این زودی! مقداری صبر میکردید بعد نصیبم میفرمودید. نمیدانم آن روز چرا اینگونه با امامA حرف زدم؟ اما بههرحال بعد از آن سفر نزدیک به پنج سال به هیچ نحوی توفیق زیارت پیدا نکردم. حتی سمیناری بود در مشهد و یک نفر از دوستانم بسیار مشتاق بود من را ببیند تا با هم مشورت کنیم. گفت: برای تو بلیت هواپیما میگیرم تا بیایی مشهد. بعد از دو روز به او زنگ زدم و گفتم: من با فرزندم میخواهم بیایم و ما دو نفر هستیم. او هم پذیرفت و دو بلیت تهیه کرد. روز سفر از قم به تهران رفتیم و بلیت هواپیما را گرفتیم اما در فرودگاه حواسمان پرت شد و کمی مشغول نشان دادن قسمتهای مختلف به پسرم شدم وقتی رفتیم که سوار هواپیما شویم گفتند: شما میبایست زودتر میآمدید و حالا دیگر امکان سوار شدن نیست. خلاصه هواپیمای مشهد پرواز کرد و ما ماندیم. برایم تقریباً روشن شد که همه این اتفاقات به خاطر همان حرف بیادبانه است که در حرم امامA زده بودم. هنوز هم هر چند سال، تنها یکبار زیارت نصیبم میشود در حالیکه برخی طلاب هر سال چندین بار مشهد میروند.
پایان جنگ و پایان تبلیغ در سپاه
تابستان 1368 که یک سال از اتمام جنگ گذشته بود، طبق معمول از قم برگه اعزام برای لشکر نجف اشرف گرفتم. سالهای قبل به لشکر نجف اشرف در جبهه میرفتم اما اکنون به مقر لشکر در نجفآباد رفتم. برای سهولت کارها از خانه تلفن زدم و هماهنگ کردم بعد رفتم پادگان. دم در کمی معطل شدم که تا به حال سابقه نداشت؛ ولی گفتم شاید نگهبان تلفن نزده یا مسئولان جلسه داشتهاند. یکی از دوستانم رسید و با هم وارد پادگان شدیم. همان روز اول ولادت امام هادیA بود. کلاسی ترتیب دادند تا سخنرانی کنم. یک روایت از آن امامA انتخاب کردم که دربارهٔ تقوا بود و مثالهایی پیرامون تقوای عملی زدم. چند ماهی از برکناری آیتاللّه منتظری از قائممقامی توسط امام خمینی گذشته بود. در سخنرانی گفتم ببینید امام خمینی تقوا داشت و به ذهنش رسید آیتاللّه منتظری مناسب رهبری نیست. آیتاللّه منتظری هم تقوا داشت و بدون هیچ مخالفتی با آغوش باز پذیرفت بدون اینکه اعتراضی داشته باشد و کشمکشی به وجود آورد.
این حرف را زدم تا مثال علمی ذکر کرده باشم؛ اما گویا آنان دلشان میخواست من آیتاللّه منتظری را فردی متقی معرفی نکنم و علاوه بر آن او را مورد لعن و نفرین قرار دهم! هنگام نماز ظهر و عصر گفتند: امروز سخنرانی نباشد، من هم پذیرفتم. چون گهگاهی پیش میآمد که برای نیروها برنامهای داشتند و سخنرانی تعطیل میشد. وقت نماز مغرب و عشا نیز گفتند: امشب سخنرانی نباشد چون میخواهیم فیلم پخش کنیم کمی حساس شدم ولی باز خوشبینانه به موضوع نگاه کردم. وقت نماز صبح که شد اذان را پخش نکردند. خودم بیدار شدم و به مسجد رفتم دیدم کسی نیست، چراغ مسجد خاموش است و این، خیلی غیر طبیعی بود چون در جبهه و پادگانهای پشت جبهه همیشه قبل از اذان صبح تلاوت قرآن پخش میکردند تا رزمندهها بیدار شوند و اگر کسی قصد داشت نماز شب بخواند بیدار شود و بعد از آن نماز صبح به جماعت اقامه میشد. بالأخره نمازم را به تنهایی خواندم. ساعت 7 صبح بود که یک نفر از مسئولان آنجا صدایم کرد و گفت: شما باید به ستاد لشکر در اهواز بروید و آنجا حکمتان را تأیید کنید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: در جنگ من این کار را انجام نمیدادم و خود لشکر اینگونه کارها را انجام میداد. گفت: حالا اوضاع فرق کرده و لازم است شما آنجا بروید و از آنجا به نجف آباد اعزام شوید. پرسیدم: برای رفتن به اهواز وسیلهای هست؟ گفت: فردا ساعت 8 یک اتوبوس از اینجا راه میافتد. از پادگان بیرون آمدم تا به خانه رفته مقدمات سفر به اهواز را فراهم کنم. در بین راه، یکی از دوستان سپاهی که در جبهه با هم بودیم به من رسید و گفت: لازم نیست به اهواز بروی چون اینها بازی در آوردهاند و اساساً نمیخواهند تو آنجا باشی، آنها سخنرانی تو را نپسندیدهاند. خیلی تعجب کردم زیرا حرف بدی نزده بودم و شبیه همین مثالها را آیتاللّه جوادی آملی برایمان زده بود و مثال ذبح حضرت اسماعیلA به دست حضرت ابراهیمA را برایمان در این رابطه توضیح داده بود. به هرحال از آن لحظه به بعد دیگر آنجا نرفتم. آنان نیز اصلاً سراغی نگرفتند حتی پس از سالیان سال با اینکه من در زمان جنگ مدتها در لشکر نجف اشرف در مقاطع مختلف حضور داشتم و انجام وظیفه میکردم و حالا برای دو کلمه حرفی که به مذاق برخی سازگار نبوده همه گذشته را فراموش کردند و حتی روابط عاطفی و دوستانه را قطع کردند. جالبتر اینکه هیچ برگهای برای کسری خدمت و امثال آن به من ندادند و… .
[1]. متأسفانه امروزه که وقت ثمردهی است ارگانهای دولتی و نظامی خط و ربطی پیدا کردهاند که نه تنها به سخنان امثال من گوش نمیدهند بلکه با تبلیغات منفی، از شرکت دیگران در درس و سخنرانیهایم نیز جلوگیری میکنند.
[2]. او اکنون یکی از فرماندهان سپاه است.
[3]. پس از جنگ یکی از دکترهای متخصص و خوب نجفآباد، به نام دکترمحمد علی ابوترابی که در بسیاری از مواقع هنگام عملیات در جبهه، بیمارستان صحرایی مهیا میکرد، سرطان خون گرفت. یک بار در مسجد جامع نجفآباد بودم دوستان پیشنهاد کردند به عیادت دکتر برویم … چون خود او پزشک بود و از نوع بیماریاش خبر داشت، روحیه بخشیدن به او کار آسانی نبود و نمیشد بگویی انشاءاللّه چیزی نیست چون پاسخ آزمایشات را مطالعه کرده بود. به همین جهت من در آن جلسه، خاطرات جبهه سرپلذهاب و آب جوش را برای او و همراهانم تعریف کردم تا ذرهای از پریشانی بیمار بکاهم. ناگهان دیدم آب جوشی در برابرم قرار دادند و گفتند: حمد بر آن بخوان. گفتم: کسانی که در جبهه بودند نیروهای مخلص و فداکاری بودند که بسیاری از آنها شهید شدهاند و حمد آنان با آن روحیه پاک چنان تأثیری داشت؛ با این حال اصرار کردند. من هم گفتم همه با هم حمد شفا را بخوانید. دکتر، آب جوش را نوشید. پس از مدتی او را در خیابان دیدم، حالش خیلی بهتر شده بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت: بحمداللّه بیماریام برطرف شده و همان آب جوش و حمد شفا کارساز افتاد. پس از گذشت ده سال نزد او رفتم. گفتم: واقعاً هیچ مشکل جسمانی نداری؟ گفت: نه. به او گفتم: قصد دارم این اتفاق را در مجلهای بنویسم و او هم پذیرفت که در مجله بشارت، شماره 19 این مطلب به چاپ رسید و نسخهای از آن را برای خود دکتر بردم. اکنون -1396- او حدود نود سال سن دارد و هنوز به کارهای خود اشتغال دارد.
[4]. شهید سید مهدی شریعتی از دوستان دبیرستانی من بود که با هم دیپلم گرفتیم. یک سال پس از من به دانشگاه اصفهان آمد ودر رشته ریاضی تحصیل میکرد. پس از تعطیلی دانشگاه، با هم به حوزه علمیه قم رفتیم و باز با هم به حوزه علمیه نجفآباد برگشتیم و با هم در درس تفسیر آیتاللّه ایزدی شرکت میکردیم و… او قبل از من به سرپلذهاب رفت و دیدهبان توپخانه شد. گاهی اوقات همدیگر را میدیدیم؛ اما بالأخره شهادت، بین ما جدایی انداخت.
[5]. طلاق/3-4.
[6]. دکتر جمشید عبدالعظیمی که اکنون دندان پزشک است.
[7]. او شوهر خواهر من بود و در عملیات کربلای 5 مفقودالجسد شد و پس از چند سال چند تکه استخوان از او آوردند.
[8]. درباره او.آر.اس. باز خواهم گفت.