هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
دفتر ششم
خاطرات لبنان
سفر به لبنان
بعد از انقلاب، یکی از برنامههای جمهوری اسلامی این بود که افراد مستعد در کشورهای مسلمان را شناسایی و به ایران دعوت نماید تا دروس دینی را فرا گرفته و به کشورهای خود برای تبلیغ معارف دینی باز گردند. این برنامه بیشتر از سوی مرحوم آیتاللّه منتظری حمایت میشد. برخی از خارجیها که به حوزه علمیه قم میآمدند تا طلبه شوند ابتدا میبایست به آنها زبان فارسی آموزش داده میشد. نجفآباد یکی از مکانهایی بود که برای این منظور در نظر گرفته شده بود. دوستمان جناب آقای شیخ احمد علینقیپور که با او در طلبگی هم دوره بودم، پیشنهاد کرد که ما نیز از فرصت استفاده کنیم و از آنها عربی بیاموزیم. در بین آنها افرادی از سوریه، عراق و لبنان بودند. در تابستان سال 1364 این مهم انجام شد تا مرحلهای که میتوانستیم عربی صحبت کنیم. محل تشکیل کلاسها در نجفآباد بود. در جلسه پایان ترم قرار شد آیتاللّه ایزدی امام جمعه نجفآباد صحبت کند. قبل از سخنرانی ایشان، من به زبان عربی صحبت کردم و آمدن او را خیر مقدم گفتم و از ایشان و اساتید درس عربی تشکر کردم. آیتاللّه ایزدی خیلی پسندید و بعد ایشان نیز شروع کرد به عربی سخن گفتن. البته احساس کردم به سختی سخن میگوید.
به قم که رفتم مدام میکوشیدم تا به زبان عربی بیشتر مسلط شوم به همین خاطر در جلسهای خصوصی برای برخی از عربزبانان کشور تونس خاطرات جنگ را تعریف میکردم. برای آنان خیلی جذاب و برای من هم مفید بود چون غلطهایم را تصحیح میکردند.
ماه مبارک رمضان، تقریباً اوایل تابستان سال 1365 برای تکمیل زبان عربی به همراه آقایان مرتضی ایزدی، احمد علینقیپور و رضا آسیابانی به لبنان رفتم. ماه رمضان آن سال با ابتدای تابستان همراه شده بود و کلاسهای حوزه تعطیل بود. قصدمان ماندن در لبنان نبود، بلکه میخواستیم برای یادگیری عربی و دیدن لبنان، تابستان را آنجا باشیم.
در آغاز ورود ما به لبنان، جنگ فلسطینیها و جنبش اَمَل شروع شد. شنیدم که قبل از جنگ لیره لبنان و سوریه همارزش بود اما کمکم لیره لبنان در اثر جنگ داخلی سقوط کرد و حتی به یک بیستم لیره سوریه رسید.
سفر به لبنان برای ما قانونی نبود چون ویزای لبنان نداشتیم. ما با هواپیما به سوریه رفتیم و از آنجا با ماشین سفارت ایران در سوریه تا اولین شهر لبنان رفتیم. لبنان تقریباً مثل مستعمره سوریه بود و از طریق سوریه به راحتی میتوانستیم به لبنان برویم. از آنجا نیز با فرستاده آقای شیخ محمد اسماعیل خلیق نماینده آیتاللّه منتظری در لبنان به حومه جنوبی بیروت، مدرسه علمیه رسول اکرمa رفتیم. در راه ما راننده را سؤال پیچ کردیم و هر چه او جواب میداد ما با گفتن «لماذا؟» از علتش میپرسیدیم او از طرز سخن گفتن ما خندهاش گرفته بود و پیوسته میخندید و «لماذا» را تکرار میکرد و ما حس کردیم که باید لهجه محلی را هم فرا بگیریم تا مسخره نشویم.
قصد اصلی ما از سفر به لبنان، تکمیل زبان عربی بود. به همین خاطر من علاوه بر مکالمات معمولی روزانه که با زبان عربی صورت میپذیرفت یک بحث علمی را آغاز کردم و از این راه آموختههایم را تقویت میکردم. در لبنان نه کارت شناسایی معتبر برای تردد داشتیم و نه مجوز عبور. هر کدام از ما نیز یک نام عربی برای خود انتخاب کردیم مثلاً نام من ابو محمد بود.
به دلیل تعطیلات تابستانی، ماه رمضان و همچنین شروع جنگ میان جنبش امل و فلسطینیها، حوزه علمیه تعطیل بود. مدرسه رسول اکرمa در خیابان حارتحوریک نزدیک طریق المطار (راه فرودگاه) واقع بود و گلولههای هر دو گروه از بالای آن رد میشد و گهگاهی نیز یکی به مدرسه اصابت میکرد. در مدرسه سه طلبه بیشتر نبودند: عادل عکاش، علی حلاوی، احمد شعیتو و گاهی اوقات غالب نجار هم به آنان اضافه میشد و ما چهار طلبه ایرانی هم به آنان اضافه شدیم. اگر هرکدام یک عرب میخواستیم که پیوسته با او باشیم و از او عربی یاد بگیریم، جنسمان جور بود. تا آخر ماه رمضان در مدرسه ماندم و برای احمد شعیتو مقداری منطق مظفر گفتم و با قصهها و لطیفهها تلاش میکردم ضمن شاداب نگه داشتن او عربی نیز فرا بگیرم.
شیخ علی حلاوی[1] در آن مدرسه درس میخواند و ماه رمضان در مدرسه ساکن شده بود. عادل عکاش که طلبه فاضل و باتقوایی بود نیز حضور داشت.[2] گاهی میشد که به همراه آنان به جلسات نماز و سخنرانی علامه سید محمد حسین فضلاللّه میرفتیم و از دانش او بهره میگرفتیم. در آن زمان هنوز معمم نشده بودم اما اگر جایی میخواستم برای تبلیغ بروم با لباس روحانیت میرفتم. برای همین، یک دست لباس از طلبهای قرض گرفته بودم که به کارم میآمد.
در لبنان خرج زیادی نداشتیم. در آشپزخانه مدرسه رسولاکرمa کاسه بزرگی بود که در آن روغن میریختند و سیب زمینی سرخ میکردند و با هم میخوردیم. از ویژگیهای لبنانیها این بود که بد خرج میکردند مثلاً اگر آقای خلیق یک کیلوگرم پنیر میآورد همان روز طلاب تمامش میکردند و برای روز بعد چیزی باقی نمیماند. بیشتر آنان این روحیه را داشتند و اهل قناعت نبودند. برای آنان پیرامون قناعت صحبت میکردم و میگفتم اگر مواد خوراکی برایتان آوردند همه آن را در یک نوبت تمام نکنید و برای روز بعد هم بگذارید.
چند ماه اول که در مدرسه رسول اکرمa بودیم فعالیتی رسمی نداشتیم و بالطبع پولی هم از جایی دریافت نمیکردیم و پولهایی که از ایران برده بودیم تبدیل میکردیم و خرج میکردیم. البته خرج چندانی نداشتیم چون جای خوابمان مدرسه رسولاکرمa بود و غذایمان هم همراه طلاب مدرسه، سیب زمینی سرخ کرده بود. گاهی هم برنج دم میکردیم. البته مدرسه آشپزی داشت که از نظر بینایی مشکل داشت و تابستان کم میآمد ولی هر وقت هم میآمد و برنج میپخت، در حین خوردن، یکی دو تا فضله موش در آن پیدا میشد که طبعاً از خوردن دست میکشیدیم و به تطهیر قاب و بشقاب و دیگ و دیگچه میپرداختیم؛ ولی او که ضعف بینایی داشت دوباره روز دیگر نیز همین مشکل را پیش میآورد. شاید چون پول کمتری نسبت به دیگران میگرفت، پیوسته آشپز آنجا بود و غذاهای فضلهدار به طلاب میخوراند!
با پایان یافتن ماه رمضان، حرکت به روستاهای جنوب لبنان را آغاز کردیم تا ضمن دیدار با علما، مَبلَغی را به عنوان عیدی، از طرف آقای خلیق به مناسبت عید سعید فطر به آنان بدهیم. در این سفر راه رسیدن به حوزه صدیقین که در جنوبیترین نقطه لبنان و نزدیک مرز اسرائیل بود را فراگرفتم. به همین جهت یکی دو ماه هفتهای چند روز را در بیروت چندروز دیگر را در حوزه صدیقین حضور داشتم. در این مسیر امکاناتی نبود یا بهتر بگویم من امکاناتی از کسی نمیخواستم. فکر کردم با مشکل کمبود بنزین، با ماشینهای مسافربری بین شهری این فاصله را طی کنم. بعداً فهمیدم که این کار خیلی خطرناک بوده و هیچ روحانی لبنانی چنین ریسکی را نمیکرده تا چه رسد به ما که ایرانی بودیم و تازه چند ماهی بود که چهار نفر ایرانی ربوده شده بودند و از سرنوشت آنان اطلاعی در دست نبود و تا بهحال هم معلوم نشده است. بالأخره به ترمینال میرفتم. رانندهها داد میزدند: «صُوُر، صُوُر، اَلصَّیداء، اَلصَّیداء، آنا، آنا[3]»! ماشینهای قانا را سوار میشدم؛ ماشینهایی که از بس ترکش خورده بود و به یکدیگر زده بودند، فقط رنگ آهن پاره داشتند. نکته جالبتر اینکه اگر دو ماشین به هم برخورد میکردند چند تا راننده با مشورت، مبلغ خسارت و نیز مقصّر را مشخص میکردند؛ زیرا آن زمان لبنان حکومت، ارتش و پلیس نداشت و تنها شبه نظامیان بودند که هر یک بر موضعی حاکم بودند و سربازان سوری نیز دژبانیهایی در راه داشتند و یک سرباز سوری با علامت دست یا علامت پا به خودروها اجازه تردد میداد. به هرحال به عنوان یک مسافر با ماشینهای کرایهای قانا، از دو شهر صور و صیدا میگذشتم و به قانا میرسیدم. آنجا ماشین دیگری میگرفتم و خودم را به صدیقین میرساندم تا در جمع طلاب باشم و لهجه جنوبی یاد بگیرم که از باب نمونه عباس را عبّیس میگفتند و تمام الفها را به صورت یاء تلفظ میکردند. شبهای چهارشنبه برنامه دعای توسل و پس از آن مراسم لَطْمیه (سینهزنی) داشتند.
یک روز وقتی که به صدیقین رسیدم دیدم شلوغ است و ماشین فیلمبرداری از بیروت آمده است. از طلبهای پرسیدم چه خبر است؟! گفت: اسرائیل دیشب میخواسته به مدرسه شبیخون بزند که توطئهاش خنثی شده است و یک سرباز با گروه اسرائیلی درگیر شده آنها را مجبور به فرار کرده است، آنان مهمات خود را جا گذاشته و فرار کردهاند. خیلی خوشحال شدم. بعد سربازی که این افتخار را آفریده بود صدا زدم و پرسیدم چه طور این توطئه را به تنهایی خنثی کردی و یک گروه مسلح را فراری دادی؟ گفت: من دیدم شاخههای پایین درختها و علفها تکان میخورد. فکر کردهام حیوان درّندهای است. چند تک تیر زدم که اینها فرار کردند. دیدم جداً قرآن راست میگوید که یهودیان خیلی از مرگ میترسند: «لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النّاسِ عَلی حَیاةِ الدُّنْیا»[4] یا «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کنْتُمْ صَادِقِینَ».[5]
روزها در روستای صدیقین قدم میزدم و ظهر به مسجد روستا میرفتم. روزی یکی از طلاب گفت: بیا به روستای ما، «یاتر» برویم. قبول کردم و از راههای انحرافی و مخفی به یاتر رفتیم. یاتر نزدیکترین روستا به اسرائیل بود و با توجه به اینکه لبنان ارتشی نداشت و لب مرز، اسرائیلیها نیرو داشتند، رفتن ما به آن روستا بسیار خطرناک بود. خصوصاً که من معمم و ایرانی بودم. چند ساعتی آنجا بودم و از وضع مردم آگاه شدم. معمولاً در هر خانه چاهی حفر کرده بودند و در هنگام حمله اسرائیل به درون آن چاه میرفتند. درون چاه پشته داشت یا خیر، نمیدانم فقط از این همه مظلومیت و محرومیت متأثر شدم. در برگشتن چون خسته بودیم و هوا هم گرم بود با ماشینهای U.N (سازمان ملل متحد) آمدیم. ماشینهای سفیدی که امنیت داشتند و در بین روستاها و خط مرزی تردد میکردند. دوستمان گفت: عمامه را از سر بردار زیرا ممکن است اسرائیلیها با دوربین ببینند و ماشین را متوقف کنند و شما را با خود ببرند. گفتم مگر اینها نیروهایسازمان ملل نیستند آیا نمیتوانند امنیت مسافران را تأمین کنند؟! با اشاره گفت اینجا قانون جنگل حاکم است!
سه روزی که در هفته به حوزه علمیه صدیقین میرفتم کاری نداشتم که انجام دهم و مسئول مدرسه، آقای شیخ عبدالمنعم مُهَنّٰا نیز از آمدن و رفتن من خبر نداشت. اصلاً یادم نیست چگونه و از کجا غذا میخوردم. دلم میخواست کسی مرا به روستا و خانهاش دعوت کند تا ضمن آشنایی با یک روستا، یک سخنرانی هم برای آنها در مسجد یا در خانه داشته باشم. سرانجام به این آرزوی دلم رسیدم و برای اولین بار با یکی از طلاب به یک روستا رفتیم. شب برای نماز به مسجد روستا رفتیم و چون امام جماعت نداشت، من پیشنماز شدم و برای چند نفری که بیشتر خویشان و دوستان آن طلبه میزبان بودند سخنرانی کردم. هنوز پنج دقیقه از صحبت نگذشته بود که یکی یکی دراز کشیدند و دست را زیر سر گذاشتند و گوش میدادند. من که این وضع را توهین به خودم و به سخنرانی و نیز اعلام خستگی آنان میدانستم فوراً صحبت را تمام کردم. بعداً در خانه اعتراض کردند که چرا زود صحبت را تمام کردی؟! گفتم: شما خوابیدید و گوش نمیدادید! گفتند: عادت ما این است که در هنگام سخنرانیهایی که صندلی و مبل نداشته باشد دراز بکشیم و اصلاً عادت بر نشستن روی زمین نداریم. به همین جهت بحث و صحبت را در خانه ادامه دادیم. بیشتر ابراز علاقه میکردند تا از خاطرات دوران جنگ ایران و عراق برایشان بگویم. در ضمن صحبتها معلوم شد روی تپّهای که در یکی دو کیلومتری روستا قرار داشت مَقرّ اسرائیلیهاست. وقتی متوجه شدم گفتم: پس چرا من و شما اینجا بیکار نشستهایم؟! گفتند: چکار کنیم؟ گفتم: همین امشب باید برویم روی تپه و کارشان را تمام کنیم. گفتند: اسلحه نداریم آنها تا دندان مسلح هستند. گفتم: اسلحه نمیخواهد، تنها برای هر نفر یک چاقو کافی است. در تاریکی به نزدیک مقر میرویم و وقتی در حال غفلت هستند به آنها حمله میکنیم و هر یک، یک نفر را با چاقو از پا در میآوریم و برمیگردیم. در ادامه خاطراتی از جبهههای ایران و کارهای گشت اطلاعاتیها را برایشان گفتم.
آن شب آن کار را نکردند من هم قصد جدی آن شبیخون را در آن شب نداشتم زیرا واقعاً منطقه را نمیشناختم و چنین اقدامی شناسایی اولیه را لازم داشت؛ ولی کارهای چریکی بعدی و حملههای تک نفری و دو نفری لبنانیها در جنوب نشان داد که آن صحبت بیراه نبوده و آنان را به این نتیجه رسانده است که با کمترین امکانات نیز میتوان مبارزه کرد.
کمکم صحبتهای بنده به این و آن منتقل شد و سفرها و گفت و شنودها بیشتر شد. برخی از دوستان لبنانی گفتند: که اسرائیل تو را شناسایی کرده و قصد ترورت را دارد. ولی من که در عمل چیزی ندیدم و پس از پایان یک سال به ایران برگشتم.
در ماه رمضان من و دوستان در بیروت، معمولاً بین مدرسه رسول اکرمa و مسجد امام رضاA در حرکت بودیم و گاهی هم به مسجد غبیری میرفتیم. در مسجد امام رضاA آیتاللّه سید محمدحسین فضلاللّه نماز میخواند و گاهی فرزند ایشان. و در مسجد غبیری آقای شیخ حسن طراد امام جماعت بود. همه این مکانها در حومه جنوبی بیروت بود (الضاحیه الجنوبیه). پس از ماه رمضان روزی یکی از طلاب پیشنهاد کرد که برویم و از خود بیروت نیز دیدن کنیم. بنا شد که اول ما را کنار خط قرمز بین بیروت غربی و شرقی ببرد. برایم واقعاً عجیب بود که خانههای مردم را خراب کرده بودند و مانع و خاکریز ایجاد کرده بودند که یک طرف آن مسیحیان زندگی کنند و طرف دیگر مسلمانان. اصلاً قابل تصور نبود ولی واقعیت جز این نبود. شهر دو قسمت شده و تا فاصله شاید صد متری هر دو طرف خالی از سکنه بود. کنار مرز و در فاصلهای عقبتر، تمامی دیوارهای خانهها را سوراخ کرده بودند و آنها را به هم راه داده بودند تا بتوانند در سرتاسر خط، افراد رزمنده تردد نمایند. سوراخ کردن ساختمانهای چند طبقهای به مقدار سوراخی که یک آدم ایستاده از آن عبور بکند و خالی بودن آن ساختمانها بر تعجبم میافزود. بالأخره الخط الاحمر (خط قرمز) را دیدیم و بعد از آن به شارع الحمراء، مرکز بیروت رفتیم. واقعاً، زیبا و عجیب بود و ساختمانهای جالبی داشت و مردم به کار و کاسبی خود مشغول بودند و بسیار با حومه جنوبی از لحاظ زیبایی و نظافت متفاوت بود.
پس از دیدن خط حائل بین دو بیروت و شارع الحمراء، در مسیر برگشت، به کنار دریا رفتیم. خانمهای زیادی با کمترین لباس ممکن در لب دریا کنار غرفههایی برای یافتن مشتری نشسته یا دراز کشیده بودند. وضع زننده آنان و دیدن آن مناظر، گرچه گذرا و عبوری، اثر بسیار بدی بر روح و روانم گذاشت بهگونهای که مجبور شدم چشم خود را تنبیه کنم تا بر دیدن حرام عادت نکند به همین جهت پس از بازگشت با خودم عهد کردم تا سه روز از مدرسه بیرون نروم تا هیچ خانمی را نبینم؛ زیرا ترس این وجود داشت که به زنان بیحجاب نگاه کنم و مقایسهای بین آنان و آنچه لب دریا دیده بودم انجام دهم. البته اگر چند روزی ذهن را کنترل میکردم تا آن صورتها از ذهنم محو شود، این ترس و احتمال بر طرف میشد و به حال طبیعی باز میگشت.
آن روز و پس از دیدار از بیروت، چند طایفهای بودن لبنان برایم معنای جدیدی پیدا کرد. تا آن روز فکر میکردم چندطایفهای یعنی گروهی سنی و گروهی شیعه و گروهی مسیحی، ولی آن روز معلوم شد گروهی دنبال جنگ قدرت، گروهی مخلص برای خدا و گروهی مخلص برای شیطان! گروهی مشغول دنیا و گروهی مشغول آخرت، گروهی متحیر و پریشان و…
گاهی برای زیارت، گردش، تلفن زدن به ایران و دیگر امور، از لبنان به سوریه میرفتیم چون در لبنان همهجا جنگ بود و حتی امکان تلفن زدن به ایران را نداشت. یکی از دفعاتی که از لبنان به همراه آقای خلیق به سفارت ایران در سوریه وارد شدیم، از ما پذیرایی خوبی کردند و با سفیر جلسه داشتیم و چون میخواستیم دو سه روز آنجا بمانیم، در طبقه بالا که مخصوص مهمانها بود و آداب و تشریفات خاصی داشت مستقر شدیم؛ اما چهار نفر طلبه نجفآبادی، از همه این تشریفات و ریخت و پاشها، بیزار بودیم به همین جهت از روز بعد به طبقه همکف آمدیم و با نگهبانان و محافظان همنشین شدیم. ظهر که شد دیدیم همه رفتند غذای خودشان را دور از چشم ما گرفتند و خوردند و ما ماندیم گرسنه! گفتیم: غذای ما چه شد؟ گفتند: سهمیهای برای شما به ما ندادند. گفتیم: ما مهمان سفیر هستیم و همراه آقای خلیق از لبنان آمدهایم. گفتند: اگر مهمان هستید اینجا چه میکنید؟! جای مهمانها طبقه چهارم است. چونکه میدانستیم اینها ما را میشناسند و الآن این بلا را به سرمان آوردهاند، ناراحت شدیم و به طبقه مهمانسرا نرفتیم. بالأخره چهار نفری تصمیم گرفتیم به رستورانی در شهر برویم، آنجا غذا بخوریم و زیر بار این تحقیر نرویم. به رستوران رفتیم و لیست غذا را همراه با شکلهای تبلیغاتی آن آوردند. غذای مناسب را انتخاب کردیم که به ذهن خودمان همان چلومرغ خودمان بود که البته با تشریفات فراوانی آورده شد. پس از خوردن غذا فاکتور که روی میز گذاشته شد، سرمان سوت کشید زیرا چهار نفری آن مقدار پول همراهمان نبود. چانه زدن هم معنا و مفهوم نداشت تازه تا حدی میشد چانه زد نه نصف مبلغ را! این بود که سه نفر در آنجا ماندیم و یک نفر به سفارت رفت تا مقداری دلار به لیره سوری تبدیل کند و از پس غذای 200 لیرهای – حدود هفتاد هزار تومانی – برآییم و پشت دست خود را داغ کنیم که دیگر به رستوران برویم و بفهمیم که مهمانسرای سفارت هرچه هم دلگیر باشد و هرچه برای ما سخت باشد ولی از چنین هزینهای راحتتر است.
اما نکته جالبتر اینکه هدف ما از رفتن به سوریه این بود که تلفنی به ایران بزنیم تا پس از حدود سه ماه، خبری از زن و فرزند خود به دست آوریم و در ضمن، نظر خانمهایمان را درباره آمدن یک ساله به لبنان جویا شویم. ولینصف روز پشت خط تلفن سفارت نشستن فایده نداشت و بالأخره تلفنی زده نشد و به لبنان برگشتیم.
نمایشگاه کتاب بیروت
با آقای خلیق صحبت کردیم و موافقت ایشان برای یک نمایشگاه کتاب را جلب کردیم محوطه جلوی مسجد امام رضاA، محل نماز علامه فضلاللّه جای مناسبی بود ولی چون هوا مدیترانهای بود و احتمال بارش باران بود بنا شد پوش تهیه کنیم. با افراد مشورت کردیم، گفتند دوزندگان مسیحی دو درزه و با نخ محکم میدوزند سنیها یک درزه و با نخ محکم میدوزند و شیعه یک درزه و با نخ غیر مرغوب میدوزد و به زودی پاره میشود و ما تشخیص دادیم که باید پوش محکمی دوخته شود.
شاید تعصب شیعهگری برخی خوانندگان مرا برای نوشتن این امور محکوم کند ولی تا عیوب روشن نشود اصلاح صورت نمیپذیرد. بعداً که خانواده به بیروت آمد و در محله غبیری ساکن شدیم هر چند روز یک بار میدیدیم که موتورهای خراب ماشینهای سواری را با تریلی میآوردند، رنگ میزدند و جعبه نو برایش تهیه میکردند و به عنوان موتورهای نو به کشورهای خلیج میفرستادند.
این کجا و فرمایش امام صادق که به شیعیان فرموده: «برای ما زینت باشید» کجا؟
ملحق شدن خانواده
تابستان تمام شد و خواستیم به ایران برگردیم. آقای خلیق از ما خواست که حداقل، یک سال در لبنان بمانیم. من و آقای آسیابانی که متأهل بودیم، گفتیم در ایران زن و بچههایمان چشم به راه هستند و او قبول کرد با ایران هماهنگ کند تا زن و بچههایمان را به لبنان بفرستند. هفت روز به مهر ماه 1365 مانده بود که خانوادههایمان به بیروت رسیدند و از آن زمان کار ما در مدرسه رسمیت یافت و رسماً آقای آسیابانی مسئول مدرسه رسول اکرمa شد و من نیز مسئولیت آموزش و تدریس مدرسه را به عهده گرفتم.
در لبنان برای تهیه خانه پول زیادی را به عنوان رهن به مالک میدادند و آنجا را رهن میکردند. البته نه مانند رهن و اجاره در ایران بلکه این پول حکم سرقفلی را داشت و یک نحوه تسلط برای مشتری به وجود میآورد. خانهای در منطقه غبیری به ما دو نفر داده شد که حمام و آشپزخانهاش مشترک بود. هر کدام یک اتاق 2 در 3 داشتیم و یک سالن 4 در 6 نیز بیاستفاده بود. از بس هوا شرجی بود و نم داشت، دیوارهای پایین اتاقها جلبک گرفته و سبز بود. کف اتاقها یک موکت بود و آب در لولهها وجود نداشت.
آن زمان مردم سختیهای فراوانی را میبایست تحمل میکردند و در اثر آن سختیها، مشکل مسکن کم رنگ شده بود. فقر به حدی شدید بود که اگر کسی موز میخرید مردم تعجب میکردند و او را ثروتمند میپنداشتند. یک روز که یک روحانی چند کیلو موز برای منزل خریده بود طلاب این مسئله را مطرح میکردند و شگفت زده شده بودند.
آقای خلیق به ما ماهی 250 لیره میداد و این پول قابل ذکری نبود و حدود پنجاه دلار میشد. او میگفت: پول در اختیارتان باشد اما قناعت کنید و هر جور صلاح میدانید خرج کنید. ما هم رعایت میکردیم و تا جایی که امکان داشت کمتر خرج میکردیم. همسرم هنوز که هنوز است هنگامی که سخن از آن زمان پیش میآید به سختیهای آن دوران، اشاره میکند. در واقع از یک طلبه در ایران بیشتر به خودمان سخت میگرفتیم و با اینکه جا داشت غربت خارج از کشور را تا حدودی با امکانات مادی جبران کنیم، چنین نکردیم.
برنامه درسی مدرسه
برای طلبه اگر برنامه جدی و منظمی تنظیم شود، درس میخواند؛ بنابراین اگر میبینیم در برخی از مدارس یا در برخی موارد طلاب درس نمیخوانند به این جهت است که مسئولان جدیت و پشتکار لازم را ندارند. استادی که از پنج جلسه درسی در طول هفته دو یا سه روز آن را درس میدهد و بقیهاش را به دنبال روضه زنانه و کارهای متفرقه میرود باید مورد بازخواست قرار گیرد که چرا عمر طلاب را به هدر میدهد. طبیعی است وقتی استاد این برخورد را با کلاس درس و علم دارد طلبه هم درس را جدی نمیگیرد. وقتی مسئولی که باید طلاب و اساتید را سازماندهی کند خودش نامنظم است، هر وقت زمان حج و عمره است مدام به زیارت میرود و نسبت به برنامهریزی و مدیریت بیتفاوت است چه انتظاری از اساتید و طلاب میتوان داشت؟!
اگر در آنجا میدیدم استادی و یا طلبهای بیانضباط است پیگیری میکردم. اذان صبح از خانه بیرون میآمدم و به مدرسه میرفتم. طلاب را برای نماز صبح بیدار میکردم بعد از نماز تا ساعت هفت صبح من و آقای آسیابانی بعضی از کلاسها را اداره میکردیم. ساعت هفت، اساتید رسمی حوزه میآمدند و من میرفتم در حوزه خواهران درس میدادم و یا سر درس فقه علامه سید محمدحسین فضلاللّه میرفتم. بعد از آن دوباره به مدرسه برمیگشتم و درس میدادم، یا جلسه مباحثه طلاب را بررسی میکردم و تا ظهر میماندم و بعد از نماز ظهر برای استراحت به خانه میرفتم.
بعدازظهرها در خانه دو درس خصوصی داشتم؛ یک لمعه و یک اصول فقه. وقت نماز مغرب و عشا که میشد، به مدرسه سر میزدم نماز را میخواندم و سعی میکردم جلسههای مباحثه را بررسی کنم تا ساعت حدود ده شب که به منزل برمیگشتم.
اصرار داشتم همانند ایران روزهای پنج شنبه درس اخلاق باشد و روزهای جمعه تعطیل و در عوض روزهای شنبه و یکشنبه درس باشد؛ اما چون حکومت لبنان مسیحی بود آنها یکشنبهها را تعطیل میکردند و مانند ایران که مراسم هفته و چهلم را در زمانی برگزار میکنند که مردم فراغت داشته باشند و در آن شرکت کنند، در آنجا تمرکز روی یکشنبه بود از طرفی اگر هم جایی میخواستند بروند، یکشنبهها دانشآموزان تعطیل بودند به همین جهت استادهای حوزه یکشنبهها را تعطیل میکردند و من ناچار بودم به جای آنها تدریس کنم تا قانونی که گذاشتهام پا برجا بماند. به هرحال نمیگذاشتم هیچ کلاسی تعطیل شود و معمولاً یکشنبهها یازده کلاس را اداره میکردم و این برایم بسیار سخت بود. وقت نماز مغرب و عشا که میرسید به یکی از شاگردهایم میگفتم نماز جماعت را بخواند چون چانهام خسته شده بود و دیگر حمد و سوره را نمیتوانستم بخوانم! بعد از نماز مغرب و عشا نیز کلاس عدل الهی بود که دانشجوها در آن شرکت میکردند.
اکنون که سالیان زیادی از آن زمان میگذرد میبینم کارم اشتباه بوده و استادها حق داشتند روز یکشنبه نیایند چون شرکت در مراسم، تفریحها و دیگر امور شخصی در آن کشور تنها در این روز امکان انجام داشته است. بههرحال ما فکر میکردیم جمعه تقدس خاصی دارد، باید تعطیل باشد و یکشنبه باید درس باشد، در حالیکه این امور میتواند در مکانهای متفاوت، متفاوت باشد و حتی در کشوری مثل لبنان که اکثریت مسلمان هستند وقتی حکومت، مسیحی است چارهای جز پیروی از قوانین نیست.
رشد علمی مدرسه رسول اکرمk
غیر از مدرسه رسول اکرمa مدرسههای دیگری نیز در لبنان بود، برای نمونه علامه سید محمدحسین فضلاللّه مدرسهای داشت و مدرسه صدیقین نیز بود؛ اما سالی که ما لبنان حضور داشتیم، مدرسه رسول اکرمa در بین بقیه مدرسهها خیلی مطرح شد. وقتی به ایران بازگشتم، تعدادی از طلاب مدرسه امتحان دادند و به ایران آمدند و با وجودی که آقای آسیابانی یک سال دیگر هم آنجا ماند، مدرسه رو به افول رفت خصوصاً وقتی که او نیز به ایران برگشت.
مسئول مدرسه مانند تعداد زیادی از مسئولان حوزههای ایران فقط عنوان مدیریت را با خود یدک میکشید و کار جدی در امر مدیریت انجام نمیداد. پس از کنار گذاشتن او، مدرسه به دست حزباللّه افتاد و دیگر از وضعیت آن خبری ندارم.
تدریس کتاب عدل الهی و حجاب شهید مطهری
یکی از مهمترین درسهایی که در لبنان داشتم و از آن استقبال فراوانی شد، تدریس کتاب عدل الهی علامه شهید مطهری بود. این درس را برای دانشجوها گذاشتم. یک گروه سی نفری از دانشجوها به صورت مستمر حدود نه ماه در آن با علاقه شرکت میکردند و از مطالب، یادداشت بر میداشتند. در لبنان با آن فضای رعب و وحشت که در اثر جنگهای داخلی پدید آمده بود هیچ کلاسی نبود که چنین استقبالی از آن بشود. البته امکان داشت در جلسهای صد نفر بیایند و بروند اما در طول مدت زمانی نزدیک به یک سال، درسی با آن تعداد دانشجو، واقعاً بینظیر بود.
همسرم مدیر حوزه علمیه خواهران بود و من دو کلاس در روزهای شنبه و یکشنبه، آنجا داشتم. از کتابهایی که برای تدریس، محور قرار دادم حجاب اسلامی مرحوم مطهری بود این کتاب نیز برای آنان جذاب و پر فروغ بود.
سه جوان لبنانی به دنبال دینداری
در تابستان و قبل از اینکه همسرم به لبنان بیاید از صبح تا ظهر در حوزه علمیه رسول اکرمa به درس، بحث و… مشغول بودم و ظهر، پس از نماز، درب مدرسه را میبستیم و وقت استراحتمان بود. حدود ساعت 2 بعدازظهر، سه نفر جوان میآمدند، در میزدند و یک سید معمّم ایرانی به نام آقای حجازی در را باز میکرد و برای آنان جلسه داشت و به آنان احکام میآموخت. من از کار این سه نفر جوان 14 تا 16 ساله که در وقت نامناسب مزاحم میشدند خیلی ناراحت بودم. روزی عزمم را جزم کردم که به آنان تذکر دهم تا دیگر در این وقت نیایند. قبل از این تصمیم عجولانه، اول با آقای حجازی مشورت کردم. ایشان گفت: پدر و مادر این سه به شدت با مذهبی شدن و نماز خواندن بچههایشان مخالفاند و اینها چند مرتبه هم از دست پدرشان کتکهای مفصلی خوردهاند. آنها ظهر که ناهار را میخورند، به بهانه استراحت به اتاق خود میروند و همین که پدر و مادرشان به خواب رفتند، مخفیانه، در خانه را باز میکنند و به مدرسه میآیند، نمازشان را میخوانند، مقداری درس دینی فرا میگیرند و قبل از بیدار شدنِ پدر و مادر به خانه برمیگردند. تا اینها را شنیدم از اینکه با آنان برخورد تندی نکرده بودم خوشحال شدم و از خدا سپاسگزاری کردم. روزی به کلاس آنان رفتم تا ببینم آقای حجازی برای آنان چه میگوید. چند دقیقهای که آنجا بودم ایشان این نکته را توضیح میداد که عبارت «کلّ فی فلک»[6] در سوره یس را از هر طرف بخوانی «کل فی فلک» است. جداً نکته لطیفی است، بهویژه اگر توجه کنیم که دنباله آیه یعنی «یسبحون» نیز به معنای شناور میباشد آن وقت زیبایی کلام الهی و ارتباط تنگاتنگ لفظ و معنی برایمان جاذبه بهتری پیدا میکند.
هم از این استاد و هم از این شاگردها خوشم آمد زیرا واقعاً ارزشمند بود که جوانانی آن هم در آن محیط، از دست پدرانشان فرار کنند و به دینداری روی آورند. در مقابل، جوانانی هم هستند که از خانه فرار میکنند و به اشباع غرائز نفسانی روی میآورند. ببین تفاوت ره از کجا تا به کجاست!
عید قربان و قربانی
عید قربان که فرا رسید، به طلاب گفتم میخواهیم یک گوسفند قربانی کنیم، هر کس میخواهد کمک کند. طلاب با وجودی که پول نداشتند پول نصف گوسفند را دادند نصف دیگر را هم از آقای خلیق گرفتم و با شیخ علی حلاوی، در جنوب لبنان گوسفندی خریدیم قربانی کردیم و قسمت زیادی از آن گوشت را برای خود طلاب بردیم.
آیتاللّه غیوری و سکونت در مدرسه
سال 1365 جداً عام الوفود بود و هیأتهای فراوانی از ایران به لبنان میآمدند تا بین جنبش امل و فلسطینیها آتش بس برقرار کنند که ما با بسیاری از آنان ملاقات داشتیم. هیأتهای ایرانی که به لبنان میآمدند در سفارت استراحت میکردند و یا به منزل بزرگان میرفتند. آیتاللّه حاج سید علی غیوری نماینده امام خمینی در هلال احمر به اتفاق دکتر وحید دستجردی مسئول هلال احمر، به لبنان آمد تا به جنگزدگان کمک کند و به وضع آنان از نزدیک رسیدگی کند. آقای غیوری که آمد و مدرسه را دید، گفت میخواهم همینجا ساکن شوم. در طبقه اول مدرسه اتاقی را برای استراحت در اختیار او قرار دادیم. بعد از ظهر که برگشتم، دیدم خوشحال است. گفت: پیداست مدرسه خوبی درست کردهاید چون هیچ سروصدایی نمیآید و طلاب مشغول درس خواندن و کارهای علمی خود هستند. او کمکهای خوبی به طلاب کرد.
خاطره از سیدی عارفنما!
سیدی روحانی با بیش از پنجاه سال سن خودش را عارف میگرفت و با هیکل بزرگی که داشت برای خود اعتباری قائل بود. در مدرسه با آقای خلیق مباحثهای داشتند که به صورت نامنظم تشکیل میشد. دوست داشت درس خارج بگوید و در خانهاش درس خارج فقه و اصول گذاشته بود. یک روز فقه و روز دیگر اصول. دو شاگرد داشت که هم کمسواد بودند و هم نامنظم. یک روز این شاگرد میرفت و روز دیگر آن یکی! روزی به او گفتم در مدرسه یک درس لمعه برای طلاب بگو. از این سخنم بسیار ناراحت شد چون خود را درس خارجگو میدانست و گفتن درسهای سطح را مناسب با شأن خود نمیدانست. گفتم: ما نیاز به یک درس لمعه خوب داریم ولی او قبول نکرد. برای او داستانی را که از مرحوم آقای ستوده شنیده بودم گفتم. خلاصهاش اینکه: آخوندی قصد داشت درس خارج فقه بگوید و شاگرد پیدا نمیکرد تا اینکه یک نفر پیدا شد نزد او عروه بخواند. استاد خوشحال شد و میخواست در ضمن مطالب عروه، نظریات خود را بگوید، لذا موضوع تطهیر پارچه را مورد بحث قرار داد و مفصل در طی چند جلسه درباره عصر الثوب یا فشار دادن پارچه پس از شستن بحث کرد. آن شاگرد بیسواد فقط گوش میداد و استاد، بحث تعداد عصرهای لازم – یعنی فشارهایی که لازم است به پارچه داده شود تا پاک گردد – را مطرح میساخت و هر روز مرتب کلمه عصر را به کار میبرد. تا اینکه در یکی از آن جلسهها شاگرد رو به استاد کرد و گفت: استاد درس ما صبح است چرا شما مدام از عصر سخن میگویید؟! نکتهای هم از صبح بگویید! استاد متوجه شد که شاگردش چقدر از مرحله پرت است. پس از نقل این داستان گفتم: ببینید طلاب چه چیزی نیاز دارند همان را برای آنها بگوئید. این دو شاگرد درس خارج خوان که داری از نظر علمی جایگاهی ندارند و منظم هم نمیآیند.
این سید ادعا داشت که چشم برزخی دارد و مثلاً اگر کسی جنب باشد او از قیافهاش میفهمد. درباره این ادعا، ادامه دادم: این حرفها که شما میزنی که از قیافه افراد میفهمم چه کسی جنب است، جز در و دکان چیز دیگری نیست. او که برای خود دکان عرفان باز کرده بود و حتی برخی از طلاب ساده گمان میکردند او باطن افراد را میشناسد، رنگ باخت و حقیقت خود را آشکار کرد و گفت: من دیگر در این طویله! برای تدریس نمیآیم و قهر کرد و دیگر برای مباحثه با آقای خلیق هم به مدرسه نیامد. نشانه راست کردار نبودن او، همین بس که مدرسه را طویله نامید در حالیکه حداکثر، مشکل متوجه من بود و باید مرا محکوم میکرد نه مدرسه را.
از سیاستهایی که در لبنان داشتم این بود که اگر میخواستم با کسی برخورد کنم و یا او را مورد بازخواست قرار دهم، وقتی که آقای خلیق به ایران سفر میکرد، این کارها را میکردم تا کارهایم به حساب آقای خلیق نوشته نشود و از طرفی راه باز باشد تا اگر قرار شد او برگردد، توسط آقای خلیق انجام شود. وقتی او از ایران میآمد به او میگفتم که با فلان فرد چنین برخوردی کردم و او ناراحت شد و اگر نظر خاصی در موردش دارید خودتان اعمال کنید. ازجمله افراد، همین سید بود که آقای خلیق نیز صلاح ندید او را دعوت کند.
نکتهای درباره عرفان بازی!
نکته مهمی که به این مناسبت باید بگویم اینکه: خداوند میتواند علوم خود را در اختیار برخی انسانها قرار دهد و من در این تردید ندارم و در اینکه برخی از اذکار میتواند آثاری داشته باشد نیز تردیدی نیست زیرا علتهای معنوی نیز مانند علتهای مادی میتواند معلولهایی داشته باشد؛ اما اینکه به چه کسی چنین افاضهای شده و یا چه ذکری چنین اثری را دارد، نمیدانم و به سادگی هم نمیتوانم هر ادعایی را بپذیرم. در طول سالهای طلبگی بیشتر به دنبال راههایی بودهام که تأثیر آن آشکار باشد. طبیعی است که اگر انسان سر کلاس درس برود و دقت کند، علم میآموزد اما اینکه بنشیند و با ذکر، تزکیه نفس کند تا خدا علمی به او ببخشد مانند بابا طاهر و کربلایی کاظم، احتمال است که عنایتی بشود و او عالم گردد و ممکن است عنایت نشود و علم پیدا نکند؛ چون کلید این راه به دست ما نیست. باید به دنبال راهی برویم که کلیدش به دست ماست؛ یعنی راه مدرسه و استاد.
در ایران سر درس استاد حسن زاده آملی یا نماز آیتاللّه بهجت یا آیتاللّه بهاءالدینی که میرفتم ایشان را مانند دیگر علما میدیدم و این چیزهایی که دیگران در مورد چشم برزخی یا علم غیب یا باطنشناسی نقل میکنند باید با دلیل متقن ثابت شود وگرنه، اصل و قاعده اولی، عدم قبول ادعای مدعیان میباشد. از همه مهمتر اینکه این بزرگان، خود، هیچ ادعایی نداشتند و مریدان برای آنان کراماتی را بهویژه پس از مرگشان میساختند.
خاطرههایی از علامه سید محمدحسین فضلاللّه
مرحوم آیتاللّه سید محمدحسین فضلاللّه عالم فرهیخته و بسیار محترمی بود. من در دورانی که در لبنان بودم به درس فقه او میرفتم و اوایل هفته دو تا سه شب در مسجدش حاضر میشدم تا نماز را پشت سر او بخوانم. خاطرات و سرگذشتهایی از ایشان به یاد دارم که قابل توجه است:
ایشان هر روز ساعت ده تا دوازده ملاقات عمومی داشت، در یک سالن بزرگ که دور تا دورش صندلی بود. او در گوشهای روی صندلی مینشست و یک صندلی هم کنار او بود. کسانی که با او کار داشتند دور تا دور سالن مینشستند تا نوبت به آنها برسد و با او صحبت کنند. در کنار آن سالن بزرگ، اتاق کوچکی بود که اگر کسی حرف خصوصی داشت از ایشان درخواست جلسه خصوصی مینمود و به آن اتاق وارد میشدند. بیشتر مراجعین مردم فقیری بودند که برای دریافت کمک نزد او میرفتند؛ زیرا ایشان از بقیه علما پول بیشتری در اختیار داشت و چند دارالایتام را اداره میکرد، به همین دلیل دستش بازتر بود و به مردم کمک میکرد.
من و دوستانم هر وقت نزد او میرفتیم نوبتمان که میشد میگفتیم: جلسه خصوصی و او هم با مهربانی برخورد میکرد.
آن زمان جوان بودم و با شوق. دلم میخواست لبنان سرسپرده ایران و امام خمینیw بشود. علامه فضلاللّه مرحوم آیتاللّه خویی را اعلم میدانست و در مسجدش در پاسخ سؤالات فقهی، اول فتوای آیتاللّه خویی را میگفت و بعد فتوای امام خمینی را؛ اما من دلم میخواست او فقط فتوای امام را نقل کند و او را اعلم معرفی نماید و به همین جهت با ایشان تنش داشتم. البته در این موضوع، تحریکات آقای خلیق هم بیتأثیر نبود. مرحوم فضلاللّه در جواب اعتراض من میگفت: اعلمیت امام خمینی برای من ثابت نشده است. در یکی از همان جلسهها حرف ارزشمندی زد که امروز میفهمم آن مرد چه بینش عمیقی داشت. او گفت: به شما نصیحت میکنم مرجعیت و سیاست را با هم مخلوط نکنید بگذارید مرجعیت مسیر خودش را برود و سیاست هم مسیر خود را. من از خدا میخواهم که امام خمینی اعلم باشد و این مطلب برایم ثابت شود چون امام اهل قیام است و من هم اهل قیام. آقای خویی اهل قیام نیست اما چه کنم که هنوز برایم ثابت نشده که امام خمینی اعلم باشد.
آن روز جلسه تمام شد برای جلسه بعد که خواستم نزد او بروم جزوهای را با خود بردم. این جزوه را از ایران فرستاده بودند و نام بسیاری از بزرگان ازجمله آقای مشکینی در آن بود که هر یک به نوعی با عبارات مختلف به اعلمیت امام اشاره کرده بودند. او وقتی جزوه را دید گفت: من چه کنم! خودم از آقای مشکینی که شما اکنون دست خطش را آوردهاید در مورد همین مسئله سؤال کردم و او گفت: من از روی تقیه اعلمیت ایشان را نوشتم.
من خیلی ناراحت شدم و گمانکردم سخن علامه نادرست است؛ اما بعد که به ایران آمدم فهمیدم او درست میگفت. بله او از جزئیات و نحوه نوشتن اعلامیه 12 نفره درباره مرجعیت یا اعلمیت امام خبر داشت اما ما بیاطلاع بودیم. در پی همین نکته، پس از بازگشت از لبنان روزی با آقای حاج شیخ غلامحسین نادی صحبت میکردم و این خاطره را به او گفتم. آقای نادی گفت: حق با علامه فضلاللّه است چون من خودم و چند نفر دیگر به تحریک شهید محمد منتظری به منزل آقای مشکینی رفتیم و از او خواستیم در مورد اعلمیت امام چیزی بنویسد. آقای مشکینی به اصرار ما چند سطری نوشت. وقتی از خانه بیرون آمدیم مرحوم شهید محمد کاغذ را خواند و گفت: این فایدهای ندارد چون در کاغذ نوشته شده بود تقلید از ایشان جایز است و ما بیشتر از این میخواستیم. بعد که آقای مشکینی از خانه بیرون آمد دو مرتبه دور او را گرفتیم و گفتیم اگر اعلمیت ننویسید حاج آقا روحاللّه را اعدام میکنند.[7] او گفت: بیایید تا یک کلمه دیگر به آن اضافه کنم و اضافه کرد: تقلید از ایشان متعین است.
اکنون که سالیان زیادی از ملاقاتم با علامه فضلاللّه میگذرد میبینم آنچه او در خشت خام میدید دیگران در آینه نمیدیدند و بعد از عزل آیتاللّه منتظری و حوادث پس از رحلت امام، بر همگان روشن شد که اگر سیاست راه خود را میرفت و مرجعیت راه خودش را، این همه حرمتشکنی و نزاع با مرجعیت پیش نمیآمد و بسیاری از علمای درجه دوم و سوم، صاحب فتوا نمیشدند و بودجههای سنگینی برای تخریب این و آن هزینه نمیشد!
اوایل که به لبنان رفته بودم موارد فراوانی از ایشان خواستم که جلسه خصوصی با هم داشته باشیم و او قبول میکرد و به اتاق کوچک کنار سالن عمومی میرفتیم و من چون جوان و انقلابی تندی بودم گاهی زبانم گزنده بود اما او فروتنانه و با مهربانی برخورد میکرد. گاهی پیش میآمد که در وسط صحبت، کلام او را قطع میکردم یا هنگام صحبت میگفتم: استمع، یعنی گوش بده! که اینگونه سخن گفتن با بزرگان نوعی بیادبی است چون تازه به زبان عربی آشنا شده بودم و این واژه، امر به شنیدن بود، اما او هیچ وقت در کلام یا رفتار تندی نکرد حتی عصبانی هم نشد و البته فکر میکنم فهمیده بود که این شیوه سخن گفتن به دلیل تسلط نداشتن من به زبان عربی است.
علامه فضلاللّه ظاهراً از قرائن مختلف میدانست که به او علاقهمندم چون هم در جلسه درسش حاضر میشدم و هم در نماز جماعت او شرکت میکردم؛ بنابراین اگر تند با او صحبت میکردم میبخشید چون میدانست که این برخوردها از روی خلوص است. البته حالا که فکرش را میکنم خودم از خودم شرمنده میشوم.
از ویژگیهای دیگر او این بود که هر وقت از او میخواستیم به مناسبت بیست و دوم بهمن و یا هفته وحدت و مناسبتهای دیگر به مدرسه بیاید و صحبت کند قبول میکرد و میآمد. کف حیاط مدرسه رسول اکرمa پرچم اسرائیل را به مناسبتی کشیدیم و به قصد توهین روی آن راه میرفتیم. علامه فضل اللّه را هم برای سخنرانی دعوت کردیم و سپس قدم زنان از روی پرچم راه رفتیم. بعد فهمیدیم اسرائیل از این صحنه تصویر هوایی گرفته و احتمال حمله به مدرسه وجود دارد اما بحمداللّه به خیر گذشت.
از دیگر ویژگیهای ایشان انصاف کامل بود. ایشان برای اینکه در مورد فردی قضاوت کند خودش را کاملاً جای آن فرد میگذاشت با همان وابستگیها، همان اطرافیان و …، آنگاه به قضاوت مینشست.
آقای خلیق و تعدادی دیگر به دنبال این بودند که گروه وحدت اسلامی را به وجود آورند. این گروه تشکیل شده از جمعی از عالمان شیعه و سنی بود که قصد داشتند با وحدت نظر، برخی اختلافها را برطرف کنند و آتش اختلاف و نزاع بین شیعه و سنی را خاموش نمایند. یک روز که با علامه فضلاللّه خیلی صمیمی و نزدیک شده بودم گفتم شما اگر دیدید اینها اشتباهی دارند تذکر دهید. نظرم به گروهی از فضلای جوان شیعه و سنی بود که برای وحدت بین مذاهب جلسه میگرفتند و گاهی در بیانیهها و گفتارها نقد و کنایهای هم نثار ایشان میکردند؛ اما علامه با سابقه ذهنیای که داشت گمان کرد نظرم به شیخ محمد مهدی شمسالدین است که نقطه مقابل او به حساب میآمد و آن زمان نایب رئیس مجلس شیعیان لبنان[8] بود. ایشان پس از شنیدن صحبتهای من در جواب گفت: اگر شرایط و جوی که اطراف شیخ محمدمهدی هست اطراف من بود من هم همانگونه فکر میکردم و همانگونه عمل میکردم؛ بنابراین نباید او را متهم کرد، او خودش خوب است جو و اطرافیان، او را به این موضعگیریها وا میدارند و مسئولیتهایی که دارد، رفت و آمدهایی که با حکومت دارد، او را اینگونه ساخته است. لازم به یادآوری است که مواضع مرحوم شمسالدین درباره فعالیتهای مقاومت اسلامی صریح نبود و جوانها و مردم از او ناخشنود بودند اما مرحوم سید محمدحسین با این جملات جداً مرا بهسوی آرامش روحی فرا خواند و به من یاد داد که برای قضاوت در مورد هر فرد حتماً باید خودم را در شرایط او قرار دهم. این جمله از جملات ناب آن بزرگوار است که در ذهنم باقی مانده است. انصاف را به حد اعلی رعایت کردن است که کسی نسبت به طیف مقابل و مخالف خودش این موضع را بگیرد و خودش را به جای او بگذارد.
سعی میکردم در طول هفته دو تا سه شب به نماز جماعت علامه فضلاللّه بروم. طلاب را هم تحریک میکردم تا بعد از نماز دعای «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» را به عربی سه بار بخوانند: «الهی الهی حتی الظهور المهدی احفظ لنا الخمینی» مردم حاضر در مسجد وقتی این شعار سر داده میشد تعجب کرده، مخالفت میکردند و میگفتند این چه بدعتی است که تازه به وجود آمده اما خود علامه در رد و یا تأیید این کار هیچ حرفی نزد.
درس خارج فقه با پنج تا شش نفر صبح زود، در خانه ایشان تشکیل میشد. متن درس، کتاب مستمسک العروۀ مرحوم آیتاللّه حکیم بود که از روی کتاب میخواند و توضیح میداد. البته در بعضی از قسمتها نظر آیتاللّه خویی را هم میگفت و اگر خودش هم نظر خاصی داشت مطرح میکرد. روزهایی که بمباران شدید بود، کلاس درس تعطیل میشد، اما من هر روز میرفتم چون نمیدانستم چه روزهایی کلاس درس تشکیل نمیشود و از آن جایی که محافظان ایشان هم نمیدانستند کلاس تشکیل میشود یا نه؟ چیزی نمیگفتند و من بیست دقیقهای منتظر میماندم و وقتی میدیدم کسی نیامد برمیگشتم.
روزی سر درس خارج فقه علامه فضلاللّه نشسته بودم. آن زمان حضرت آیتاللّه العظمی خوییw را در نجف مورد آزار و اذیت قرار داده بودند او هم قصد داشت از عراق هجرت کند و به لبنان بیاید. به علامه فضلاللّه خبر داده بودند که قرار است ایشان لبنان بیاید. آن روز علامه فضلاللّه همینطور که درس میداد اگر تلفن زنگ میزد گوشی تلفن را برمیداشت و میگفت: الو، الو! چند بار گوشی زنگ زد و او این کار را انجام داد اما خط وصل نشد چون خطهای تلفن لبنان در اثر جنگهای داخلی به هم ریخته بود خصوصاً اگر قرار بود تماس با خارج از کشور برقرار شود.
علامه فضلاللّه میتوانست فارسی صحبت کند و هرگاه گروهی از ایران با او ملاقات داشتند فارسی صحبت میکرد. او روحیهای انقلابی داشت و از حزب اللّه لبنان حمایت میکرد حتی آشکارا تبلیغ مینمود اما گروه حزباللّه معمولاً از او حمایت نمیکرد چون از طریق ایران حمایت میشدند و به سبک و روش خاصی عمل میکردند.
بعد از اینکه از لبنان به ایران بازگشتم، از علامه فضلاللّه اطلاع نداشتم و با ایشان مرتبط نبودم تا چندین سال بعد که در سفر ایشان به قم، برای دیدن کتابخانه مرکز فرهنگ و معارف قرآن، به قم آمده بود و من نیز در همان مرکز به تحقیق مشغول بودم که به دیدن ایشان رفتم. با وجودی که سالیان زیادی از دیدار قبلی میگذشت مرا شناخت و به خوبی تحویل گرفت.
یادی از برخی علما و روحانیون دیگر لبنانی
آیتاللّه شیخ حسن طراد
از چهرههایی که در لبنان با او آشنا شدم شیخ حسن طراد بود او در مدرسه رسول اکرمa درس مکاسب میگفت، انسان بسیار متواضع و خوش برخوردی بود، بسیار با ایمان و با اخلاق و دوستداشتنی. از نظر سیاسی متعادل بود نه به طرف حزباللّه میرفت و نه حرکت امل. گاهی پیش میآمد که نزد او میرفتیم و یک ساعت با او صحبت میکردیم. واقعاً اخلاق نابی داشت.
شیخ زهیر کنج
او تحصیل کرده نجف و مقلد آیتاللّه خویی بود. آن روزها در آن حال و هوای انقلابی که داشتم، با او صحبت میکردم و میگفتم مرجع تقلیدت را تغییر بده و از امام خمینی تقلید کن! میگفت: من در نجف که بودم تحقیق کردم و آقای خویی را اعلم یافتم، آیا واقعاً تکلیف دارم دو مرتبه تحقیق کنم؟! او مسئله شرعی این موضوع را میپرسید و نمیدانستم چه پاسخی به او بدهم. از نجف برایمان تعریف میکرد و میگفت در حرم حضرت علیA هر روز سیدی را میدیدم که میآید نماز و دعا میخواند. به او آقای خمینی میگفتند و ما نمیدانستیم قرار است رهبر انقلاب ایران شود و به مقام مرجعیت برسد.
سایر علمای لبنان
از روحانیون سرشناس سید جعفر مرتضی است که صاحب تألیفات متعدد میباشد. همچنین شیخ علی کورانی که او هم صاحب تألیفات متعددی میباشد.
در بین طلاب مدرسه نیز عالمان خوبی پرورش یافتند مانند: شیخ عبد ابوریا، شیخ علی ابوریا، شیخ علی حلاوی، شیخ رضا حجازی، شیخ محمود کرنبیت، شیخ احمد موشیک، شیخ احمد شعیتو، شیخ ابراهیم طبّاره، شیخ محمد کمال و…
آقای خلیق
آن زمان آیتاللّه منتظری قائم مقام رهبری بود و آقای خلیق نماینده ایشان و در حقیقت نماینده ایران در لبنان محسوب میشد و به همین دلیل وقتی وارد لبنان شدیم نزد ایشان رفتیم. آقای خلیق بیشتر به فکر ساختمانسازی و تهیه مقدمات آن بود. او میخواست شرکت تعاونی تأسیس کند تا سود داشته باشد و از این طریق حوزه علمیه را مستقل کند و هدفش از دنبال کردن کتاب فروشی اسلامی نیز همین بود. به او گفتم بهتر است به طلاب بیشتر توجه کنی و مشکلاتشان را برطرف کنی اما او توجهی نمیکرد حتی گاهی پیش میآمد که او در جلسهای با فرد ثروتمندی صحبت میکرد و طلبهای هم وارد آن جلسه میشد اما او توجهی به آن طلبه نمیکرد یا با او پرخاش میکرد. به همین جهت طلاب از ته دل او را دوست نمیداشتند. برای اینکه بیشتر به طلاب نزدیک شود با او صحبت کردم تا پنج شنبهها برای جلسه اخلاق بیاید و صحبت کند او هم قبول کرد اما با وجودی که خودش قبول کرده بود، نمیآمد و پنجشنبهها معمولاً نگران و ناراحت بودم چون جلسه را تشکیل میدادم و مدام میبایست با او تماس میگرفتم. گاهی تلفن خراب بود و به در منزلش میرفتم میگفت: الآن میآیم ولی بعد از یک ساعت هم نمیآمد.
همسر آقای خلیق لبنانی بود و فرزندانش هم در آنجا متولد شده بودند. به او میگفتم: تو در لبنان موقعیت خوبی داری یک مسجد پیدا کن و در کنار کارهایی که انجام میدهی یک مُبلّغ و یک امام جماعت نیز باش تا اگر مسئولیت حوزه را از تو گرفتند به مسجد بروی و از این طریق پایگاهت نزد مردم حفظ شود؛ اما او خودش را با وعده یک نفر دل خوش کرده بود که قرار است زمینی بدهد تا در آنجا مسجد بسازند و او امام جماعت آنجا شود. باز به او گفتم طبقه پایین مدرسه را برای این منظور استفاده کن. اعلام کن اینجا نماز جماعت برقرار میشود مردم استقبال میکنند؛ اما به این کار علاقهای نداشت به همین دلیل، بعد از اینکه از مدرسه کنار گذاشته شد، دورش خلوت شد و مجبور به ترک لبنان شد.
آقای خلیق که نماینده آیتاللّه منتظری بود، بعد از کنار رفتن ایشان از قائم مقامی، دیگر در لبنان موقعیتی نداشت. البته در زمان کنارهگیری آیتاللّه منتظری و حوادث پیرامونی آن در ایران بودم اما اخبار و جریانات مدرسه رسول اکرمa به گوشم میرسید. گروههایی از جناح چپ و راست به لبنان میرفتند و قطعاً از جاهایی که برای آنان اهمیت داشت مدرسه بود. به سراغ مسئول مدرسه، آقای خلیق رفته بودند. گویا آقای خلیق هم قصد کرده بود سوار موج شود و با هر گروه متناسب با خط و مشی سیاسیشان صحبت کند که متأسفانه از روی موج به زیر میافتد. قضیه از این قرار بود که گروهی خود را به ظاهر متمایل به آیتاللّه منتظری جا زده بودند تا او را تخلیه اطلاعاتی نمایند که آیا هنوز به ایشان نظر مثبتی دارد یا نه! آقای خلیق از ایشان دفاع میکند و همین موجب میشود او را کنار بگذارند و به شکل ناپسندی با او برخورد شود و حتی شنیدم او را در صندوق عقب ماشین انداخته و به جای دیگری برده بودند.
به هرحال و پس از مدتی وقتی دید در لبنان دیگر کاری از دستش بر نمیآید به فرانسه رفت و آنجا ماند و چون آدم زرنگی است توانست برای خود کاری بیابد و زندگی کند. از سوی دیگر حزباللّه اداره مدرسه رسول اکرمa را بر عهده گرفت و هرچه آقای خلیق با زحمت فراوان، فراهم کرده بود چون از ایران بود و گمان میکردند از بیت المال است، مصادره کردند.
دهه محرم در لبنان
از مشکلاتی که در لبنان داشتیم این بود که مردم بهویژه روستاییها به زبان عربی محلی صحبت میکردند و من با زبان عربی فصیح حرف میزدم و گاهی پیش میآمد که مردم صحبتهایم را نمیفهمیدند. در یکی از روستاها که برای تبلیغ رفته بودم بعد از سخنرانی یک نفر گفته بود: مگر این شیخ نمیداند که ما عرب هستیم؟ چرا برای ما فارسی صحبت میکند؟!
دهه اول محرم که شد با دوستان مشورت کردیم که روضهای نیز به زبان فارسی برای فارسی زبانها برگزار کنیم. از ایرانیهایی که در سفارت ایران و جاهای دیگر بودند دعوت کردیم در جلسه شرکت کنند. مکان جلسه روضه، مدرسه رسول اکرمa بود، صحن مدرسه را آماده کردیم و یک منبر هم گذاشتیم نزدیک به صد نفر در جلسه میآمدند. سخنران آن مجلس من بودم اما چون همه برنامهها را به زبان عربی برقرار میکردم و از صبح تا شب عربی صحبت میکردم این یک سخنرانی در بین آنها به فارسی، برایم مشکل شده بود و گاهی ناخودآگاه جمله عربی به زبانم میآمد.
لبنانیها، برخلاف سنت عزاداری در ایران، همان روز عاشورا که مراسم عزاداری برقرار میکنند عزاداریهایشان تمام میشود و دیگر هیچ برنامهای ندارند. آقای خلیق که از برقرار شدن آن جلسه روضه خیلی خوشحال شده بود، پیشنهاد کرد مراسم شام غریبان برقرار کنیم. پیشنهادش به دلمان نشست و شام عاشورا دسته عزاداری از مدرسه راه افتاد. حاضران بر سینه میزدند و میگفتند:
طفل یتیمی ز حسین گم شده ساربان ساربان
قامت زینب ز غمش خم شده ساربان ساربان
حرکت کردیم و تا مسجد امام رضاA که علامه سید محمدحسین فضلاللّه در آن نماز میخواند، رفتیم. حدود ساعت ده شب رسیدیم و چون درب مسجد بسته بود، پشت در روضهای خواندیم و سپس به طرف مسجد شیخ شمسالدین رفتیم. آنجا هم روضهای خوانده شد و مراسم به پایان رسید. در وسط راه، هنگامی که دسته عزاداری به خیابان رسید برخی از عربها با دیدن مراسم میآمدند، عزاداری میکردند، به سینه خود میزدند و حتی مقداری از راه را هم دنبال دسته میآمدند و شعری را که نمیفهمیدند زمزمه میکردند.
صحنه عجیبی که آن شب اتفاق افتاد این بود که یک زن بیحجاب با دیدن مراسم عزاداری به سمت خانمها رفت و از آنها روسری گرفت و سرش را پوشاند و به دنبال دسته عزاداری آمد. بعد روسری را برداشت، پس داد و رفت. من که با چند نفر دیگر پشت سر دسته خانمها حرکت میکردیم تا مراقب باشیم کسی مزاحم آنها نشود، این صحنه برایمان عجیب و جالب بود.
جنگ داخلی
لبنان آن روز با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم میکرد؛ از مهمترین این مشکلات، جنگ بود و البته سختترین نوع جنگ یعنی جنگ داخلی. قبلاً نوشتم که در داخل شهر بیروت آن هم در چند جبهه هر گروه قسمتی از شهر را گرفته بود و با گروه دیگر میجنگید. غرب بیروت دست جنبش امل بود و جنوب کشور بیشتر به دست حزباللّه. بین مسیحیهای مارونی که خود را تافته جدا بافته میدانستند، با دیگر گروهها دیواری کشیده شده بود که به آن خط قرمز گفته میشد و به این ترتیب منطقه مسیحی نشین یا بیروت شرقی از مسلمانها جدا شده بود. فلسطینیها هم بی نصیب نبودند و چندین محله در جنوب بیروت در اختیار داشتند که به آنها «مُخَیمات» به معنای خیمهها گفته میشد.
توپخانه جنبش امل و فلسطینیها پیوسته کار میکرد و امنیت را از بین برده بود. هیچ کدام از دو گروه به مکان خاص و یا هدف مشخصی شلیک نمیکردند.
گروه اول به خانههای گروه دوم میزد و گروه دوم همین بلا را بر سر گروه اول میآورد. در این بین، مردم بیگناه بودند که باید به دنبال پناهگاه و یا سنگری میدویدند تا از گزند ترکشها مصون بمانند.
جنبش امل که لبنانیها به آن حرکت امل میگفتند قصد داشت همه فلسطینیها که در منطقه مُخَیم (خیمهگاه) محاصره بودند را نابود کند. چون آنان را انسانهای مزاحمی میدانستند. یک جهالتی گریبان هر دو گروه را گرفته بود. از طرفی بعضی از فلسطینیهای آن منطقه نیز انسانهای هرزه و فاسدی بودند و به دنبال هر فسادی میگشتند. دزدی و انواع فساد را به سادگی انجام میدادند چون دیده بودند در اسرائیل به آنها ظلم شده و کسی هم از آنان دفاع نکرده است. البته این ویژگی را هم در فلسطینیهای ساکن در لبنان و هم آنانی که در سوریه و کویت بودند میشد دید، اما واقعاً حق آنان این نبود که با گناه و بیگناه کشته شوند.
در آن مدت که در لبنان بودیم هیئتهای زیادی از ایران میآمدند تا شاید بتوانند مانع از این جنگ داخلی شوند اما این کوششها بیاثر بود و تا آن زمان که آنجا بودیم این جنگ خانمانسوز و دلخراش ادامه داشت. به نظرم گروههایی مانند حماس نیز که اکنون در فلسطین مبارزه میکنند و با سازمان الفتح نزاع دارند راهی را میروند که به نتیجه نمیرسد و اساساً دشمن همین را میخواهد چون عدهای در این جدالها، کشته میشوند، فلسطینیها به هم مشغول میشوند و اسرائیل از فرصت استفاده میکند. الآن با این شرایط به نظر بنده بهترین راه حل مسئله فلسطین صلح است و این نزاع و درگیریها نیز مانند بسیاری از کارهاست که به دست دوست انجام میشود اما خواسته دشمن است.
رهبر حرکت امل در آن زمان نبیه بری بود. او فلسطینیهای ساکن در مخیمات را در محاصره شدید اقتصادی قرار داده بود و اجازه نمیداد از هیچ راهی امکانات به آنها برسد. از طرفی هم به شدت آن منطقه را با توپ و خمپاره میکوبید.
به رهبر حرکت امل گفته بودند فلسطینیها از گرسنگی در حال مرگ هستند و در بین آنها زنان و کودکان هستند که هیچ گناهی ندارند اما او در پاسخ گفته بود این طور نیست چون هنوز صدای خروس از درون مخیمات میآید و اگر گرسنه بودند خروسها و حیوانات را میکشتند و میخوردند!
سیدی روحانی از ایران که حدود شصت سال از سنش میگذشت، وقتی دید این چنین به فلسطینیها ظلم میشود و یک نسل، در حال کشته شدن هستند گفت: من وارد مخیمات میشوم و آنجا میمانم و تا وقتی صلح نشود بیرون نمیآیم. او همین فداکاری را انجام داد، رفت و آنجا ماند تا ایران فعالیتهایش را در ایجاد صلح مضاعف کند. بعد که مخیمات آزاد شد و او بیرون آمد، به دیدنش رفتم. در مقابل خود پیرمردی دیدم که دست و پاهایش نحیف و لاغر شده بود. استخوانهای صورتش بیرون زده بود گویی پوستی که روی استخوانی کشیده باشند. از خودم پرسیدم: خدایا این قیافه را کجا دیدهام؟! این قیافه برایم آشناست! به یاد آفریقاییهایی افتادم که تصویرشان از تلویزیون پخش میشد. کسانی که وقتی غذایی را میدیدند میدویدند و از شدت فقر و گرسنگی در حال مرگ بودند. آن سید فداکار نیز قیافهاش به همین وضع بود و بقیه فلسطینیها هم وضعی بهتر از او نداشتند. از سید در مورد مرغ و خروسها که صدایشان میآمد و نبیه بری به آن صداها استناد میکرد که هنوز فلسطینیها آذوقه دارند، سؤال شد او گفت: صاحب آن مرغ و خروس هر چقدر هم گرسنه بود آنها را نمیکشت چون یک مرغ در بین زبالهها میگشت و چیزی پیدا میکرد و میخورد و هر دو روز یک تخم میگذاشت و صاحبش با آن از مرگ نجات مییافت و صدای مرغ یا خروس دلیل این نبود که داخل مخیم غذایی پیدا میشود. در نتیجه، حملههای پی در پی حرکت امل، تعداد زیادی از فلسطینیها را کشت و ساختمانهای زیادی از حومه جنوبی شهر بیروت را ویران کرد. البته حرکت امل نیز خودش با مسیحیها و اسرائیل درگیر بود و ضربههای متعددی به او وارد شد. علاوه بر این در این جنگ خانههای زیادی ویران میشد و خانوادههایی بیسرپرست میشدند و کودکانی که مظلومانه جان میباختند. از طرف دیگر لیره لبنان بسیار سقوط کرد و این امر در زندگی کارگر و کارمند و همه مردم تأثیر گذاشته بود. نوع مردم وضع اسفباری داشتند و این وضع از طرز لباس پوشیدن و نحوه غذا خوردن و ظاهرشان آشکار بود. اگر شلواری به تن داشتند آن را آنقدر میپوشیدند تا کاملاً از بین برود و بعد از چند مرتبه وصله و رفو کردن، قسمتی از آن را میچیدند و به عنوان شلوارک استفاده میکردند.
کسانی که در جنوب لبنان زندگی میکردند، در اثر حملههای اسرائیل ناچار شده بودند به بیروت بیایند. مردمی هم که در بیروت زندگی میکردند گاهی دیده میشد که گوشهای از خانههایشان ویران شده و یا در خانه مجروح دارند و یا داغدار عزیزی بودند. با این وجود به همدیگر پناه میدادند و به هم یاری میرساندند. در لبنان مردم، حقوق بگیر احزاب بودند و هر حزب به طرفداران خود لیرهای پرداخت میکرد که البته تأمین معاش آنان را نمیکرد.
یکی از مشکلات زندگی آب آشامیدنی مردم بود. آب آلوده بود و آب آشامیدنی به ندرت یافت میشد و همین مشکل را ما نیز داشتیم. آب آشامیدنی را از مدرسه به منزل میبردیم و آب برای سایر مصارف وجود نداشت. البته در طبقه همکف آپارتمان مسکونی ما، یک تانکر بود که شبها تا صبح آرام آرام پر میشد و بعد با پمپ به تانکر بالایی که روی سقف حمام خانه بود، منتقل میکردیم. تانکر بالایی دویست لیتر آب میگرفت و از آن برای شست و شوی ظروف و حمام استفاده میکردیم این آب، آشامیدنی نبود چون درب تانکر پایینی باز بود و آشغال و خاک درونش میریخت.
همانطور که گذشت وضعیت زندگی مردم بسیار بد بود و ما هم میکوشیدیم ساده زندگی کنیم مثلاً این همه تعریف موز لبنانی را میکنند اما در آن یک سالی که آنجا بودم شاید مجموعاً پنج کیلو موز تهیه نکردم. آقای خلیق میگفت: مسئولیت با خودتان، هر چه میخواهید پول بردارید اما چون به نگهبانان و یکی دو فرد کارمند ماهی دویست و پنجاه لیره میدادند ما هم همین مقدار را برمی داشتیم و با قناعت میگذراندیم این پول گاهی معادل پنجاه دلار هم نمیشد. معمولاً وقتی هیئتهای ایرانی به لبنان میآمدند مقداری پول به ما هدیه میدادند که برخلاف پول مدرسه، از این پول به راحتی استفاده میکردیم و کمک خرجی بود و از آن گاهی سوغات هم میخریدیم.
هر کس تا خودش، جنوب لبنان را با چشم خود نبیند نمیتواند تصور کند و بفهمد. در جنگ ایران و عراق ما این طرف بودیم و دشمن در مقابل ما، مرزهای هر دو طرف مشخص بود، اما در لبنان مرز مشخصی نبود حتی خط و نیروی خاصی یا خاکریز و سیم خاردار هم در کار نبود. گاهی دو روستا در کنار هم، یکی در دست لبنانیها بود و دیگری در دست اسرائیلیها و بدون هیچ نشانه آشکاری میگفتند این تپه اسرائیلیهاست و کسی هم جرأت نمیکرد آنجا برود. برای ما این وضعیت جای تعجب داشت خصوصاً که مردم مینشستند و حرفهای ایدئولوژیک میزدند و از انقلاب ایران و جنگ میپرسیدند. من به آنها میگفتم این حرفها فعلاً معنا ندارد و الآن موقعش نیست. وظیفه شما این است که برنامهریزی کنید و آن روستا را از دست اسرائیلیها در آورید. ذهنیت ما مانند وقتی بود که در ایران بودیم و دشمن حمله میکرد و میگفتیم باید در برابر او ایستاد. سروصدای ما چند ایرانی در حوزه رسول اکرمa و فکر حمله به اسرائیل همهجا را گرفته بود حتی از قرار مسموع رادیو اسرائیل تهدید کرده بود مدرسه رسول اکرمa را بمباران میکند. افرادی که با آنها صحبت میکردیم و پیشنهاد حمله به اسرائیل را به آنها میدادیم و تحریکشان میکردیم هرکدام از حزب و گروهی بودند و صحبتهایی را که شنیده بودند به حزب خود منتقل میکردند.
مهماننوازی لبنانیها
گهگاهی برای مهمانی دعوت میشدیم و به روستایی میرفتیم. چون از ایران آمده بودیم و میخواستند آبروداری کنند دور ما میگشتند و معمولاً خودشان چیزی نمیخوردند. یک نفر آب میآورد و فرد دیگر غذای مختصری میآورد و سومی دست به سینه میایستاد تا جلسه محترمانه به پایان برسد. خیلی از این احترامها برای این بود که در آن وضعیت چیز زیادی نداشتند و میخواستند ما از وضع رقتبار آنان مطلع نشویم. یک روز با همسرم به منزل خانمی رفتیم که شوهرش مبارز بود و در کویت دستگیر شده بود. رفتیم تا به او سر بزنیم و دلجویی کرده باشیم. خانم باحجاب و با ایمانی بود. پذیرایی او یک پرتقال بود که آن را پوست گرفته و پرهای آن را از هم جدا کرده و دور یک بشقاب چیده بود؛ یعنی با یک پرتقال، پذیرایی از چند نفر! ما نیز یک یا دو پر از آن را خوردیم و این نشانگر فقر شدید مردم بود.
سیدحسن نصراللّه و سخنرانی برای حزباللّه لبنان
در آن برهه زمانی، حزباللّه گروهی تازه تأسیس بود و سیدحسن نصراللّه رهبر شاخه کوچکی از حزباللّه بود. او در هفته یک بار به مدرسه رسول اکرمa میآمد و به طلاب آموزش نظامی میداد. به زبان فارسی مسلط بود و به خوبی میتوانست صحبت کند. از نظر علمی نیز طلبه فاضلی بود و میخواست با ما فارسی صحبت کند تا اشکالهایش برطرف شود، ما هم میخواستیم عربی حرف بزنیم تا اگر نقصی در تکلم داریم برطرف شود. طلبه دوستداشتنی خوبی بود.
آرام آرام که حزب اللّه قویتر شد برخی از مسئولان آن از من خواستند برای آنان جلسه بگذارم. چون خودم جوانی با روحیات انقلابی بودم با روی باز پذیرفتم و در جلسات، آیههای جهادی را میخواندم و توضیح میدادم آنان هم میپسندیدند. دورههای چند روزه بود و جلسات پشت سر هم تشکیل میشد. میکوشیدم از نظر اعتقادی نیروها را تقویت کنم.
گروگان گیری طلاب مدرسه توسط جنبش امل
از زمانی که ما به لبنان رسیدیم تا روزی که به ایران بازگشتیم، درگیری حرکت امل و فلسطینیها ادامه داشت و مواضع یکدیگر را گلولهباران میکردند. حومه جنوبی بیروت (الضاحیة الجنوبیة) مرکز شیعه و در قسمت غرب آن مخیمهای فلسطینیها بود. درگیری هر روز ادامه داشت، دو قسمت از یک ناحیه شهر همدیگر را دائم گلولهباران میکردند، از فلسطینیها که سنی بودند و آواره، انتظاری نداشتیم ولی انتظار داشتیم که حرکت امل که دستپرورده امام موسی صدر بود و شیعه و دوستدار ایران، دست از جنگ بردارند و به واسطهگری ایران یا علمای لبنان تن در دهند و جنگ را خاتمه دهند ولی چنین نمیشد و نشد. به هرحال من و دیگر مسئولان مدرسه علمیه رسول اکرمa گهگاهی جملاتی علیه حرکت أمل میگفتیم و خط خود را از آنان جدا میساختیم. از سوی دیگر آقای سید حسن نصراللّه که آن زمان مسئول یک قسمت از حزباللّه بود هفتهای یک روز به مدرسه ما میآمد و جلسهای با طلاب داشت و برخی تاکتیکهای نظامی و برخی امور اخلاقی برای طلاب بیان میکرد.
این دو مسئله باعث شد که کمکم مدرسه رسول اکرمa را همخط حزباللّه بدانند. در حالیکه ما جداً تلاش میکردیم که مدرسه مربوط به خط خاصی نباشد تا روحانی تربیت شده بتواند مانند پدری برای همه مردم پدری کند و همه اقشار، رهبری فکری و دینی او را قبول داشته باشند. در کشوری که حکومتش به دست مسیحیان است و نخستوزیرش سنی و در بیروت دیواری کشیده بودند که یک طرف مسیحیان و طرف دیگر شیعیان میباشند و پیوسته درگیریهایی بین مسیحیان و مسلمانان جریان داشت و بیروت غربی و شرقی یکدیگر را گلولهباران میکردند و از سوی دیگر بین شیعه و سنی نیز درگیری بود؛ درگیر شدن دو گروه شیعه اصلاً به مصلحت نبود، زیرا حرکت امل سمبل شیعه به حساب میآمد. در این شرایط حزباللّه دوست داشت که از درگیریها برکنار باشد تا در این مسلمانکشی سهیم نباشد و شیعه را نیز تضعیف نکند ولی به هرحال گاهی درگیریهایی بین آنان اتفاق میافتاد یا سخنان تندی رد و بدل میشد.
در یکی از دفعاتی که حرکت امل ضرب شصتی از حزباللّه دید در عوض، حدود سی تن از طلاب مدرسه رسول اکرمa را به گروگان برد. حدود ساعت 9 شب بود که یکی از طلاب خودش را به در منزل ما رساند و خبر گروگانگیری را داد. فوراً با دوست و همکارم آقای رضا آسیابانی خود را به حوزه رساندیم. وسط مدرسه یکی از نیروهای امل با قیافهای خشن ایستاده و به طلاب امر و نهی میکرد. آقای آسیابانی طبق عادت لبنانیها رفت و سلام کرد و دستی داد ولی با قیافهای عبوس و ترشرو. من صلاح ندیدم که اصلاً با او مواجه و همکلام شوم. رو به طلاب باقیمانده کردم و گفتم شما بروید بالا دنبال درس و کارهایتان. بعد با صدای بلند و با اقتدار گفتم: «من از اکنون چهل و پنج دقیقه صبر میکنم اگر دوستانتان آمدند که آمدند وگرنه حرکت امل قدرت یک روحانی ایرانی را آن چنان خواهد دید که تا ابد فراموش نکند!» با این اولتیماتم آن فرد مسئول از امل آمد و تقاضای دو ساعت وقت کرد. گفتم: «اصرار نکنید حتی یک دقیقه هم افزوده نمیشود فقط و فقط 45 دقیقه از لحظه اعلام!»
هنوز 45 دقیقه تمام نشده بود که طلاب با سلام و صلوات به جمع ما برگشتند. معلوم شد آنان هم در مقر حرکت امل دعا خواندن با صدای بلند را آغاز کردهاند و حرکت امل را مستأصل نمودهاند. وقتی به آنها گفتم اگر طلاب را آزاد نکنید خواهید دید چه میشود! داشتم فکر میکردم که اگر طلاب را آزاد نکنند من چه کاری از دستم بر میآید؟! اما به هر جهت خداوند خواست و آنها تهدید را بسیار جدی گرفتند و تحت تأثیر قرار گرفتند. بعد که با طلاب صحبت کردم معلوم شد که همه طلاب که به گروگان گرفته شده و همه آنهایی که در مدرسه مانده بودند در آن زمان مشغول دعا بودند تا مورد عنایت خدا قرار بگیرند و از دست حرکت امل نجات پیدا کنند.
البته گروه حرکت امل با نامم آشنا بودند و میدانستند شیخی از ایران آمده و با نوع فعالیتهای من آشنایی داشتند و از نوع کارهایی که میکردم و این طرف و آن طرف میرفتم میپنداشتند که من یک گروه و نیروی خاصی دارم شاید به همین جهت این صحبتم در آنها تأثیر گذاشته بود.
بعد از آن اتفاق به سراغ شیخ شمسالدین رفتم. او با حرکت امل بیشتر رابطه داشت به او گفتم: با این کار آنها، آبروی حوزه رفت، حوزههای علمیه خط قرمز هستند و نباید ابزار دست سیاست قرار گیرند. شما باید با این گروه برخورد کنید و حتی ادبشان کنید. شیخ گفت: خودم به مدرسه میآیم و با آمدنم این کار آنها جبران میشود و به آنها هم تذکر میدهم که این کار را دیگر انجام ندهند. البته من گفتم باید شما برخورد جدیتری بکنید و این مقدار اقدام کم است. او بعد به مدرسه آمد و از طلاب دلجویی کرد.
چگونگی تماس تلفنی با ایران
خطوط تلفن لبنان خراب بود و نمیتوانستیم با ایران تماس بگیریم. ارتباطم با حزباللّه سببب شد آنان از من خوششان بیاید و خواستههایی که گاه آقای خلیق یا حتی سفارت سوریه و لبنان هم نمیتوانستند انجام دهند، توسط آنان به راحتی برایم انجام شود. یکی از این خواستهها تماس تلفنی با ایران بود. هر وقت قصد داشتم با ایران تماس بگیرم اپراتور حزباللّه با یک خانم اپراتور در فرانسه تماس میگرفت و بعد از حال و احوال پرسی از او میخواست شماره ایران را بگیرد و بعد به خط لبنان وصل کند او هم این کار را میکرد و با چند واسطه، تماس با ایران برقرار میشد و میتوانستم صحبت کنم. البته سفارت ایران در لبنان یا سوریه با تهران به راحتی تماس میگرفتند ولی تماس با قم، نجفآباد یا اصفهان امکانپذیر نبود. وقتی آقای خلیق فهمید ما توانستهایم با خانههایمان در نجفآباد تماس تلفنی برقرار کنیم بسیار متعجب شده بود. حزباللّه این کارها را برای او و یا برای هیچ فرد دیگری نمیکرد، کارهایی بود که کاملاً دوستانه، انجام میشد نه آمرانه.
آشنایی با روستاهای جنوب لبنان
بیشتر مردم در جنوب لبنان شیعهاند و تنها شهر صیدا سنینشین است. من به بیشتر روستاهای جنوب لبنان سر زدهام و فکر نمیکنم فردی ایرانی باشد که این تعداد روستا که من رفتم و دیدم، رفته باشد. در روستاها یک ساعت و گاهی تا یک شب میماندم. فرهنگ مردم روستاهای لبنان بالا است و برخلاف روستاهای ایران که ساختمانها قدیمی و کاه گلی است و امکانات ندارند، آنجا جاده آسفالت و ساختمانهای خوب و امکانات متناسب با شهر، وجود دارد. روستاهای ایران اگرچه نسبت به قبل از انقلاب وضعیت بهتری دارد، برق، گاز و امکاناتی برای آنها تهیه شده اما با این وجود هنوز در محرومیت به سر میبرند. علت اینکه مهاجرت از روستا به شهر زیاد است داشتن امکانات فراوان شهرها و بیامکاناتی روستاهاست.
در روستاهای لبنان به عالم معمولی علامه میگویند. به یکی از روستاها که سر زدم گفتند ما در اینجا یک علامه داریم. با خود فکر کردم حتماً علامهای مانند علامه طباطبایی مورد نظرشان است. وقتی نزد او رفتم دیدم روحانیاست که چند سال نجف بوده و حالا برگشته و در روستا به تبلیغ مشغول است. نیم ساعت با او بودم. فرصت طرح بحث علمی نشد. البته این روحیه را ندارم که وقتی عالمی را میبینم بخواهم از او مسئله علمی سؤال کنم تا علم او را محک زده باشم.
در یکی دیگر از روستاهای لبنان بودم که وقت نماز شد. گفتند در اینجا سیدی روحانی نماز جماعت برپا میکند و از نظر سیاسی وابسته به جنبش امل است و ما پشت سر او نماز نمیخوانیم. گفتم اگر اشکال دیگری ندارد مشکل خطی مشکل نیست و نماز جماعت به امامت چنین فردی اشکال ندارد، وابستگی به جنبش امل، یا عدم تمایل به حزباللّه فسق نمیآورد. به مسجد که رفتم دیدم یکی از شاگردان خودم در مدرسه رسول اکرمa است. طلبه خوب و کوشایی بود. او دو سال برای کار به برزیل رفته و در مغازهای مشغول به کار شده و در اوقات فراغت، قرآن را حفظ کرده بود. ریش بلندی داشت و انسان بسیار باتقوایی بود اما اینکه میگفتند وابسته به جنبش امل است را نمیدانم. شاید از او خواسته بودند علیه جنبش امل حرفی بزند و یا کاری انجام دهد و این کار را نکرده بود.
آن زمان جنبش امل با فلسطینیها درگیر بود و جنگ واقعاً خونینی به راه انداخت و به تذکرات هیأتهای ایرانی هم گوش نمیداد به همین سبب کسانی که پیرو حزباللّه بودند و حتی کسانی که بیطرف بودند، تمایل به جنبش امل را یک ضد ارزش میدانستند تا جایی که امام جماعت وابسته به آنان را فاسق میدانستند و طلاب هم فکر میکردند نباید پشت سر چنین فردی نماز خواند. البته به آنها گفتم این فکر درست نیست، شاید سید در موقعیتی است که صلاح نیست علنی علیه جنبش امل وارد گود شود و بالأخره وقتی خودم پشت سر سید نماز خواندم این فکر شکسته شد و آن سید هم وقتی فهمید خیلی خوشحال شد.
خطرهای ناپیدا
در مدت حضور در لبنان، بسیاری از قواعد زندگی در یک کشور جنگزده که امنیت ندارد را نمیدانستم و زمانی آنها را آموختم که وقت خداحافظی با لبنان بود. به عنوان نمونه من و آقای آسیابانی تا ساعت هفت بعد از ظهر درس میگفتیم و بعد از آن اگر میخواستیم برای زیارت دوستان ایرانی از بیروت به بعلبک برویم، چهارشنبهها همان ساعت حرکت میکردیم در حالیکه تردد در آن راههای کوهستانی برای ما ایرانیها از ساعت چهار بعدازظهر ممنوع بود و ما خبر نداشتیم. باعث تعجب بود که هیچیک از دوستان ایرانی که از جزئیات آنجا با خبر بودند هیچ وقت سخنی در این رابطه به ما نگفتند. مثلاً شاید آقای خلیق از روی مصلحت که نمیخواست ما قبل از ساعت هفت عصر حرکت کنیم و در نتیجه درسهای حوزه تعطیل شود، چیزی به ما نگفته و شاید علت دیگری داشته یا قانون مذکور خیلی جدی نبوده است و شاید…
شبی ساعت 11:30 در همان راه کوهستانی و پر خطر ماشین خراب شد. خوشبختانه بعد از مدتی یک پاسدار رسید و پس از سلام و احوال پرسی گفت: شما حاج آقا عابدینی هستید؟ تعجب کردم چون او را قبلاً ندیده بودم. پرسیدم: شما نام مرا از کجا میدانید؟ گفت: شما معروف هستید چون تنها روحانیای که قواعد امنیتی را رعایت نمیکند، به امور امنیتی توجه ندارد و با زن و بچه در ساعتهای ممنوع حرکت میکند، شما هستید!! او کمک کرد تا ماشین را بُکسِل کنیم و تا بیروت برویم. به بیروت که رسیدیم او به همراه آقای آسیابانی رفتند تا مکانیک بیاورند من نیز همراه همسر خود و همسر آقای آسیابانی در ماشین ماندیم. آن پاسدار پرسید: اسلحه داری؟ گفتم: خیر! با تعجب گفت: بدون اسلحه اینگونه بیپروا عمل میکنی؟! سپس یک کلت به من داد تا اگر لازم شد از آن استفاده کنم. 45 دقیقه منتظر ماندیم تا اینکه آنها برگشتند در همین فاصله، پنج گروه برای سرقت ماشین به دور ماشین آمدند. هر منطقه از بیروت دست گروه خاصی بود که آن گروه فقط در آنجا امنیت داشت و وقتی میدیدند که ماشینی در میان راه مانده هر کدام میآمدند تا آن را به نفع خود مصادره کنند و وقتی من از ماشین پیاده میشدم و مرا با لباس روحانیت میدیدند میپرسیدند: اینجا چه کار میکنید؟ میگفتم: ماشین خراب است. آنان از روی شرمندگی و برای اینکه معلوم نشود برای دزدیدن ماشین آمدهاند میگفتند: پس ما نگهبان شماییم؛ اما من قبول نمیکردم و میگفتم: به نگهبان نیاز نداریم و میرفتند.
یک روز نیز وقتی از بعلبک میآمدیم سر پیچ بین بیروت شرقی و غربی راه را گم کردیم زیرا یک لودر داشت راه را درست میکرد و وقتی به سر خاکریز رسیدیم دو راه وجود داشت بدون هیچ تابلویی. یکی از راهها به بیروت غربی میرفت که ما نیز میخواستیم به همانجا برویم و راه دیگر به بیروت شرقی میرفت که در دست مسیحیهای مارونی بود که دشمن اصلی ما به حساب میآمدند. همیشه از بعلبک که میآمدیم استرس داشتیم چون راه اصلی به بیروت بسته بود و راه کوهستانی که از آن تردد میکردیم جاده کم عرض و خطرناکی داشت و پر از راههای فرعی و بدون هیچ تابلویی؛ ما همیشه میترسیدیم که مسیر را اشتباه رفته باشیم و به دردسر بیفتیم؛ اما از کوه که سرازیر میشدیم و چشممان به دریای مدیترانه میافتاد نَفَس راحتی میکشیدیم و مطمئن میشدیم که مسیر را درست آمدهایم. آن روز هم مانند سایر روزها وقتی نگاهمان به دریا افتاد با خود گفتیم خطر رفع شد اما همانجا اشتباه کردیم و به سمت راست خاکریز که منطقه بیروت شرقی بود رفتیم. در مقابل، منطقهای زیبا و سرسبز را میدیدیم که بسیار دلانگیز بود و خلوت. همسر آقای آسیابانی گفت بهتر است از یک نفر بپرسیم اما من و آقای آسیابانی همنظر بودیم که نیازی نیست. دریا روبروی ماست و این نشانه درست آمدنمان است منتهی امروز از یک جاده دیگر آمدهایم. او قانع نشد و اصرار کرد و با عصبانیت ما را مجبور به پرسش کرد. از یکی از دَرُوزیها پرسیدیم. دروزیها شلوارهای مخصوصی میپوشیدند و از این طریق ما آنها را میشناختیم. او گفت: شما کجا میخواهید بروید؟ گفتم: الضاحیة الجنوبیۀ؛ به منطقه جنوبی؛ در جایی که شیعیان زندگی میکنند. او با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: راه را اشتباه آمدهاید از اینجا اگر صد متر جلوتر بروید به دست مارونیها دستگیر میشوید. با عجله دور زدیم و مسیر آمده را به سرعت برگشتیم. چقدر خوب شد آن روز حرف آن خانم را شنیدیم وگرنه ما هم مثل آن چهار دیپلمات ایرانی ربوده میشدیم.
بدیهی است که این اتفاق درسی دیگر نیز برایم داشت و آن مدد خواستن دائمی از خداست چون ما معمولاً در این مسیر که حرکت میکردیم تا آن جایی که احتمال خطر میدادیم از خدا کمک میخواستیم و به یاد او بودیم اما به محض اینکه دریا را میدیدیم تصور میکردیم دیگر خطری نیست و با خود فکر میکردیم که شاید دیگر به یاری خدا نیازی نباشد. آن روز با دیدن دریای مدیترانه همین حس را پیدا کردیم و خدا به ما فهماند که در همه لحظهها میبایست از او مدد بگیریم.
ورود به سوریه و بازگشت به ایران
خرداد ماه 1365 از ایران پس از طی نمودن مراحل قانونی با ویزای یکماهه وارد سوریه شدیم اما قبلاً بیان شد که آن روزها لبنان قانونی نداشت که از آن راه ویزا بگیریم و وارد لبنان شویم به همین جهت قاچاقی آن هم با ماشین سفارت ایران، وارد لبنان شدیم و تا آخر هم به همین منوال آنجا بودیم البته کارتهایی برایمان صادر شده بود که ارزش داخلی داشت اما در طول یک سال هیچگاه مورد استفاده قرار نگرفت. وقتی داخل لبنان بودیم مشکلی نداشتیم ولی وقتی برای زیارت یا سیاحت به سوریه میآمدیم مشکل داشتیم چون آنجا کشوری قانونمند و پر از تیمهای اطلاعاتی بود و گشت و گذار بدون مدرک اقامه، میتوانست مشکلساز باشد.
مشکل وقتی حاد شد که خرداد 1366 پس از یک سال ماندن در سوریه و لبنان خواستیم به ایران برگردیم. گرفتن بلیت و سوار هواپیما شدن مشروط به داشتن گذرنامه و تمدید اقامت بود که تمدید اقامت برای یک سال در سوریه مشکلات خاص خودش را داشت. در زینبیه دمشق، مسافرخانهای به مدت یک هفته اجاره کردیم و هر روز به سازمان هواپیمایی مراجعه میکردیم تا به گونهای اسباب سفر ما به ایران را فراهم کنند و آنان هر روز بهانه میآوردند که هواپیما جا ندارد یا میگفتند فردا یا پس فردا، هواپیمای بزرگ میآید. یک هفته گذشت. حال همسرم خوب نبود. آنان هم همکاری نمیکردند نه تقاضا، نه التماس هیچکدام اثری نبخشید. شاید پول کارگشا بود که من نمیدانستم. به هرحال آخرین روز سر آنان داد زدم و تهدید کردم که همکاری نکردن آنان را به سفیر گزارش میدهم که ناگهان هواپیمای بزرگ پیدا شد و به ایران برگشتیم!
سفر مجدد به سوریه و لبنان در سال 1369
سال 1369 دقیقاً روز 14 خرداد ساعت 12 ظهر به عنوان روحانی کاروان، باید به سوریه میرفتم. صبح زود از قم حرکت کردم و پیش خود فکر کردم که هرچه شلوغ باشد تا ساعت 10 به فرودگاه میرسم، اما به مناسبت سالگرد امام خمینی، اتوبان را بسته بودند و چون امکان تردد وجود نداشت، چندین کیلومتر تا مرقد امامw را پیاده رفتم، گاهی میدویدم. در راه برای امام فاتحه میخواندم و میرفتم. از مقابل مرقد که رد شدم یک موتوری رسید. گفت چرا مضطربی؟! گفتم باید به فرودگاه برسم و دیگر وقتی نمانده، نمیدانم چه کنم؟! دلش برایم سوخت و مرا بر ترک موتورش سوار کرد و به سرعت از راههای فرعی مرا به فرودگاه رسانید. الحمدلله هواپیما بدون تأخیر حرکت کرد و به سوریه رفتم. در آنجا، در مراسمی که آقای فِهری و سفارت برای امام خمینی برپا کرده بودند شرکت کردم. یک هفته، روحانی کاروان بودم. روز آخر به مدیرکاروان گفتم: من یک هفته دیگر میمانم تا به لبنان بروم، سری به دوستانم بزنم، مقداری اثاثیه ازجمله دو تا زینگ کتاب باید بیاورم. بالأخره با سفارت هماهنگ کردم و یک هفته به لبنان رفتم. سری به دوستان زدم، از وضع آنان مطلع شدم اما از اثاثیه چیزی نمانده بود! تنها زینگ کتابها را گرفتم و آوردم. در سوریه یک شب منزل آقای خلیق مهمان بودم و پس از پایان یافتن هفته دوم به ایران برگشتم.
آخرین خاطره پس از بازگشت از لبنان
مدرسه حجّتیه قم در اختیار طلاب خارجی بود. قبل از رفتن به لبنان به زبان فارسی برای طلاب هندی درس میگفتم و همچنین با فردی از اهل تونس عربی صحبت میکردم تا زبانم باز شود. پس از برگشتن از لبنان برای طلاب اندونزیایی و آفریقایی تحریر الوسیله، بدایة الحکمة و دروس دیگر را به زبان عربی تدریس میکردم.
در این سالها نظرم به این نکته جلب شد که طلبهای اندونزیایی به نام زاهر یحیی هیچگاه به کشورش اندونزی نمیرود و همیشه در مدرسه به درس و بحث مشغول است. کمکم با او دوست شدم و روزی در پاییز سال 1369 علتش را از او پرسیدم. گفت من در اندونزی کسی را ندارم پدر و مادرم وفات کردهاند. از لاغری جسم و سادگی حجرهاش معلوم بود وضع مالی خوبی ندارد. پرسیدم چرا ازدواج نمیکنی؟ گفت فعلاً شرایطش جور نیست. حس کردم که از نظر مالی توان ازدواج کردن ندارد. چیزی که بتوانم به او کمک کنم نداشتم مگر ماشین پیکان مدل 57 که اقساطش در حال تمام شدن است و به زودی تمامی آن را مالک میشوم. یک لحظه فکر کردم که اگر این ماشین دوازده ساله را بفروشم و یک ماشین مدل پایینتری بخرم و پولهای اضافی آن را به ایشان بدهم او میتواند ازدواج کند؛ اما علاقه به مال، نگذاشت و پیش خودم گفتم شاید خویشاوندان یا زن و فرزند اعتراض بکنند و شاید و شاید… . در تعطیلی سیزده رجب و ایام بیض که در دهه فجر واقع شده بود با همان ماشین برای دیدار پدر و مادر به نجفآباد رفتم که ماشین را دزد برد. بعد از آن بسیار تأسف خوردم زیرا نه صدقهای داده بودم تا اجری داشته باشم و نه ماشین مدل بالا داشتم و نه ماشین مدل پایین. بعداً در ذیالحجه همان سال قمری تیرماه سال 1370 شمسی در مکه تصادف کردم و وقتی به ایران برگشتم شدیدترین وضعیتی بود که به یک ماشین نیاز داشتم تا بتوانم با آن به دکتر بروم یا به درس حاضر شوم و یا نیازهای زندگی را تهیه نمایم ولی هیچ وسیلهای نداشتم. بعداز چند سال این خاطره را روی منبر گفتم و افرادی حاضر شدند برای ازدواج زاهر یحیی کمک مالی کنند ولی او دیگر از ایران رفته بود!
مراسم دفن امام خمینیw و سالگرد ایشان
به مناسبت اینکه در چند صفحه گذشته یادی از درگذشت امام خمینی شد خاطرهای بیان میکنم:
14 خرداد 1368 بود که خبر ارتحال امام خمینیw از صدا و سیما پخش شد و همه ملت ایران و بلکه تمامی آزادیخواهان جهان غمگین و ماتمزده شدند. من نیز در خانه نشسته بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و حوصله هیچ چیز را نداشتم. ناگهان علی ابو ریا به خانه ما آمد. او از طلاب لبنانی بود که خودم او را در حوزه رسول اکرمa بیروت پذیرش کرده بودم و یک سال در لبنان شاگرد خودم بود و پس از آمدن من به ایران او نیز امتحان داده بود و در ایران پذیرش شد. با او در ایران رفت و آمد صمیمی داشتیم. او از فضلای خوب لبنان است و اکنون بیش از یک دهه است که امامت جماعت و جمعه در شهری از شهرهای کانادا را به عهده دارد. خلاصه! نشستیم، اما چیزی برای گفتن نداشتیم و هر دو به گلهای قالی خیره شده بودیم که ناگهان علی گفت: دیدی دیشب باران آمد به نظر من آسمان هم برای امام خمینیw گریه کرد! گفتم: در لبنان هم در اشعارتان برای امام حسینA میگفتید «قد بَکَتْکَ السماء» آسمان برای تو گریست، ولی این کلام شعر و از روی احساس است. اینگونه با امور برخورد کردن، مردم را بهسوی خرافات سوق میدهد. به هرحال راه بحث باز شد و مقداری پیرامون این امور بحث شد و مسألهٔ رحلت ابراهیم فرزند پیامبرa و خورشید گرفتگی را برایش گفتم که مردم خیال میکردند به خاطر مرگ ابراهیم است و پیامبرa آن را نفی کرد. روز تشییع جنازه امامw نیز با چند تن از دوستان به بهشت زهرا رفتیم و از آنجا به محل دفن امامw که بیابانی پر از خاک بود رفتیم و بالأخره آخر شب به قم برگشتیم.
[1]. او فعلاً نماینده علامه سید محمدحسین فضلاللّه میباشد.
[2]. متأسفانه این عالم فاضل همراه با همسر و تمامی فرزندانش در حمله اسرائیل به لبنان (جنگ سیوسه روزه) شهید شد.
[3]. «آنا» همان قانا است. همان روستایی که چندین بار توسط اسرائیل بمباران شده است. چون بیروتیها و جنوبیها «قاف» را «آ» تلفظ میکنند، صدای آنا آنای آنان برایم جالب بود.
[4]. بقره/96.
[5]. جمعه/6.
[6]. یس/40 و همچنین انبیاء/33.
[7]. قبل از انقلاب به امام خمینی، حاج آقا روحاللّه میگفتند و چون در قانون اساسی مشروطیت مراجع تقلید مصونیت داشتند، پس از دستگیری امام خمینی، افرادی تلاش کردند تا مرجعیت ایشان را تثبیت کنند تا از اعدام رهایی پیدا کند.
[8]. مرحوم امام موسی صدر مجلسی از شیعیان تشکیل داده بود و خودش رئیس آن بود، با ناپدید شدن او آن مجلس را شیخ محمدمهدی شمس الدین اداره میکرد و چون همه به بازگشتن امام موسی صدر امید داشتند او را نایب رئیس مجلس شیعیان لقب داده بودند.