سبد خرید شما خالی است.
سبد خرید شما خالی است.
دفتر هفتم
خاطرات حج و عتبات عالیات
خاطرات سفر به بیتاللّه الحرام
اولین سفر به خانه خدا
بسیار مشتاق زیارت خانه خدا بودم اما جز دعا کار دیگری از دستم بر نمیآمد. تعداد زیادی از دوستانم از طریق ارگانها یا به صورت خدمه و یا موارد دیگر به حج رفته بودند ولی برای من امکانش فراهم نمیشد. چند سالی هم به جهت کشتار حجاج خانه خدا در سال 1366 حج تعطیل شد تا بالأخره سال 1370 که به ایرانیان اجازه ورود به عربستان سعودی را دادند، زیارت خانه خدا نصیب من هم شد. به این صورت که روزی یکی از دوستان طلبه، روزنامهای که در آن اطلاعیه سازمان حج و زیارت در مورد امتحان از زباندانان عربی و انگلیسی برای تشرف به حج را نزدم آورد. پس از پر کردن فرم مخصوص و شرکت در امتحان و مصاحبه، قبول شدم. با این قبول شدن، اولویت حل میشد و نیازی به چند سال در نوبت بودن نداشت و میتوانستم همان سال به حج مشرف شوم ولی باید همچون دیگر حجاج پول آن را پرداخت میکردم.
حجاج دیگر در سالهای قبل مبلغ بیست و هفت هزار تومان واریز کرده بودند و من همان سال باید آن مبلغ را تهیه میکردم در حالیکه برایم مشکل بود. یکی از روحانیون چون برایش روشن شد که من استطاعت مالی ندارم و حج بر خودم واجب نیست، برایم حج استیجاری پیدا کرد تا نایب شوم و برای دیگری حج انجام دهم اما در جلسهای که برای گرفتن پول و نایب شدن رفتم، از بس آنان چانه زدند و شرط و شروط گذاشتند خسته شدم و پیش خودم گفتم: اصلاً نمیخواهم نایب کسی شوم، اگر خداوند خواست من حج بروم خودش پول آن را هم جور میکند و اگر نخواست اینگونه حج تحقیرآمیز را نمیخواهم.
زمان به سرعت میگذشت اما چارهای نبود تا اینکه باجناقم حاج محمود نورمحمدی که خودش تا آن زمان هنوز به حج مشرف نشده بود، از موضوع باخبر شد و گفت: برای حج رفتنت چه مشکلی وجود دارد؟ گفتم: تنها یک مشکل، پولش را ندارم، نمیخواهم نایب کسی هم بشوم و میخواهم برایخودم حج بروم. گفت: اگر من به تو، آن مقدار پول را قرض بدهم مشکلت حل میشود؟ گفتم: خیر، زیرا پس از برگشتن پولی ندارم که قرض شما را بدهم بنابراین واجبالحج نمیشوم. گفت: خوب! من این پول را به شما میبخشم. گفتم: در این صورت حج من درست میشود ولی به هرحال من پول شما را پس نخواهم داد، چون بخشیدهای.
گفت: اشکالی ندارد من نمیدهم که پس بگیرم.[1] و بدین ترتیب پول حج فراهم شد. کارهای مقدماتی انجام شد و در یکی از روزهای اوایل خرداد بنا بود به فرودگاه تهران بروم تا در آنجا بقیه افراد کاروان را ببینم و رهسپار حج شوم. لازم به یادآوری است که معمولاً زائران حج عضو کاروانی از کاروانها میشوند، در ایران جلساتی برگزار میشود، با یکدیگر آشنا میشوند و مدیر را میشناسند اما برای کاروان زباندانها هیچ یک از اینها نبود و تنها در فرودگاه مدیر را دیدیم و شناختیم. تنها یکی از دوستان نجفآبادی به نام مصطفی رجایی[2] که یک بار از همین راه به حج مشرف شده بود، راهنماییهایی به من کرد از پوشیدن احرام، وسایل مورد نیاز، وسایلی که میتوانستیم با آن تبلیغ دینی کنیم و ازجمله هفده خاصیت برای چفیه میگفت از تر کردن و روی سر انداختن تا جلوگیری از تأثیر گاز اشکآور و از دستمال بودن تا زیر انداز بودن، شکل عربها شدن برای تقیه ظاهری تا نرم بودن برای عرق سوز نشدن گردن و… .
وعده ما ساعت دوازده شب، در فرودگاه مهرآباد بود اما عصر روزی که باید از قم حرکت میکردم، ناگهان هر دو بچهام در اثر خوردن غذای ناسالم بیمار شدند، حال بد آنان، گریه و زاری و تنها بودن همسرم در شهر غریب مرا کلافه کرده بود. باید وسایلم را آماده میکردم ولی همه چیز غیرعادی شده بود. ناگهان پدر خانمم از راه رسید، از دیدن او خوشحال شدم و درمان بچهها را به او سپردم و به سرعت خود را آماده سفر کردم.
علاوه بر ساک، نایلونی از میوههایی که پدر خانمم آورده بود مانند گیلاس و زردآلو را برداشتم و ایشان مرا به پلیس راه قم – تهران رسانید؛ اما اتوبوسها همه پر بودند و هیچ کس مرا با خود نمیبرد. به پلیس راه متوسل شدم که مرا با اتوبوسی بفرستد زیرا وقت گذشته بود. بالأخره یک اتوبوس رسید که مسافر نداشت و راننده با چند تن از دوستانش به تهران میرفتند. پلیس گفت: اگر ممکن است ایشان را نیز همراه خود ببرید. گفتند: خیر! ما میخواهیم موسیقی گوش کنیم و این آخوند نمیگذارد و مزاحم ما میشود. گفتم: نگران نباشید من چیزی به شما نمیگویم، مرا ببرید که وقت گذشته است. سرانجام قبول کردند. من در آخر اتوبوس نشستم و آنان نیز به گوش دادن ساز و آواز مشغول شدند. دیدم اینجور که نمیشود از اول سفر، کار با معصیت شروع شود. نایلون میوه را برداشتم و بردم به همه تعارف کردم و گفتم از باغ خودمان است و سر صحبت باز شد و بهطور طبیعی صدای موسیقی کم شد تا بتوانند صدای مرا بشنوند. به سر جای خود برگشتم. دوباره پس از چند دقیقهای موسیقی شروع شد و من دوباره نایلون میوه را بردم، این برد و آورد ادامه یافت تا به تهران رسیدیم. بالأخره من موسیقی گوش ندادم و آنان نیز میوهها را تمام کردند ولی باز ارزشش را داشت و راه جدیدی برای نهی از منکر را فرا گرفته بودم که برایم بیسابقه بود.
در فرودگاه مهرآباد چندین ساعت معطل شدیم تا بالأخره پس از نماز صبح سوار هواپیما شدیم و به جده رسیدیم. در فرودگاه جده چون اولین سالی بود که پس از کشتار زائران ایرانی به عربستان وارد میشدیم، سختگیریهای خاصی انجام میشد و همه ساکها را میگشتند. آقای مصطفی رجایی حدود چهار پنج کیلو، سکههای ده ریالی، بیست ریالی فراهم کرده بود که دارای پیام بود مثلاً شکل قدس بر روی آن بود یا در دور آن نوشته شده بود: «خون بر شمشیر پیروز است» و میخواست آن سکهها را به عربستان ببریم تا در دوست یابی و پیامرسانی و تبلیغات از آنها استفاده کنیم. مأموران فرودگاه طبعاً روی سکهها حساس بودند و فکر میکردند آنها را به حج میبریم تا در تلفن همگانی از آنها استفاده کنیم و به عنوان سکه قلابی به آنها مینگریستند. برای اینکه با مأموران سعودی سر صحبت را باز کنم به هر مأموری که میرسیدم یکی از همان سکهها و یا مقداری تنقلات مانند پسته و مغز بادام که در جیب خود داشتم میدادم و سلام و علیک گرمی میکردم. آنان با جمله «بقشش ممنوع!» سرم فریاد میزدند و دوربینهای اطراف را نشان میدادند. من میگفتم: این چیز مهمی نیست این بقشش! نیست بلکه چند دانه مغز بادام است همین الآن آن را بخور. همین برخوردهای دوستانه باعث شد که ساکهای من و آقای رجایی را که سر و پشت سر بودیم، مورد سختگیری قرار ندهند و وقتی پرسیدند سکهها برای چیست؟ گفتم: برای هدیه دادن و وقتی کتابهای حدیثی را دیدند و پرسیدند برای چیست؟ گفتم: برای مطالعه. حرفهایم را قبول کردند و همه کتابها و پولها، به راحتی از فرودگاه ترخیص شد که تعجب همه دوستان بعثه و غیر بعثه را برانگیخته بود. چند ساعتی در جده ماندیم تا کارهای اداری انجام شد و رهسپار مدینه شدیم. در این چند ساعت با آقای رجایی قدم زدیم و از هر دری سخنی گفته میشد و چون زبان میدانستیم با حجاج کشورهای دیگر گفتگو میکردیم.
غربت بقیع
حدود یک ساعت مانده به غروب به مدینه رسیدیم و در ابتدای خیابان عوالی در منزل از پیش تهیه شده ساکن شدیم. حجاج بلافاصله خود را آماده کردند که به حرم بروند و نماز مغرب و عشا را در حرم نبوی بخوانند. چون کاروان ما کاروان زباندانها بود و بسیاری از آنان قبلاً مشرف شده بودند، مدیر، خدمه و روحانی کاروان هیچ مسئولیتی در این باره احساس نمیکردند و افراد، خودشان به صورت تکی به حرم میرفتند و برمیگشتند. من هم وضو گرفتم و به راه افتادم. در وسط راه خیابان عوالی تا حرم محوطه وسیعی را دیدم که دیواری حدود یک و نیم متر دارد و روی دیوار نیز نردهای بلند گذاشتهاند و افراد زیادی آنجا ایستادهاند و به هم چیزهایی نشان میدهند. نگاه کردم غیر از بیابان چیز دیگری ندیدم. از یکی دو نفر پرسیدم: اینجا کجاست؟ چرا شما به حرم نمیروید؟ برای چه اینجا ایستادهاید؟ کسی جوابم را نداد. من هم حرکت کردم و بهسوی حرم رفتم نمازم را خواندم و پس از زیارت و دعا به منزل برگشتم. از آقای رجایی درباره آن دیوار و نرده پرسیدم. معلوم شد آنجا قبرستان بقیع بوده است. در این هنگام علت سکوت مردم را حدس زدم؛ زیرا یا آنان مرا از سنّیهای متعصّبی میدانستهاند که میخواستم آنان را مسخره کنم یا فردی گم شده از کاروانی میدانستند که به زودی حقیقت را خواهد فهمید.
بالأخره روز بعد معلوم شد آن قسمت از دیوار نزدیکترین جا به قبر چهار امام معصوم و مظلومD بوده که شیعیان ایرانی با دست آنجا را به یکدیگر نشان میدادند؛ اما من با توجه به سابقه ذهنی که داشتم و در کتابهای دینی، قبر پیامبرa را در مدینه و قبور چهار امام معصومD را در قبرستان بقیع ذکر کرده بودند فکر میکردم قبرستان بقیع بیرون مدینه است تا اینکه فهمیدم بین قبر امامان و قبر پیامبرa بیش از چند صد متر فاصله نیست.
روزهای مدینه میگذشت و خاطرات زیبای خودش را داشت. اولین سفر، در بین زباندانها، جایی نزدیک، همراه با فرد مخلصی چون مصطفی رجایی همهاش خاطره است.[3]
روزی سر سفره نهار، ناگهان دو نفر به هم نگاهی کردند و خنده بلندی کردند و بعد با هم دست دادند. معلوم شد که یکی از این دو، در مسجد النبی، فرد دوم را به عنوان یک غیر ایرانی قلمداد کرده و سر صحبت را با او گشوده است آن دومی هم شروع کرده همانند یک سنی متعصب، بحث و مناقشه را پیش بردن، و هیچ نگفته بود که من هم از زباندانها و هم عقیده با تو هستم. این بحث و مشاجره دو، سه ساعتی به طول انجامیده بود و پس از آنکه هیچ کدام نتوانسته بودند دیگری را قانع کنند بحث خاتمه یافته بود تا اینکه سر سفره معلوم شد که او نیز ایرانی بوده نه خارجی، شیعه بوده، نه سنی! بعد از ناهار، از اولی پرسیدم او را چگونه یافتی؟ گفت: در حرم پیش خودم گفتم: عجب سنی متعصبی است به هیچ صراطی مستقیم نیست و… .[4]
سادگی و اخلاص شهید مصطفی رجایی
شهید مصطفی رجایی، فرد مخلص، ساده و کاملاً بیآلایش بود، آنقدر ساده بود که حتی گاهی کارهایش حمل بر کمخِرَدی میشد. خودش بارها میگفت: نمیدانم چرا در دوره دانشجویی برخی به من گمان میبردند که ساواکیهستم؟[5] ولی اکنون من میفهمیدم که دلیلش بیغلّوغش بودن اوست مثلاً مقید بود از دستفروشها چیزی بخرد، بهویژه از آنان که به ظاهر فقیر بودند و میگفت: باید به آنان به نحوی کمک شود. مهم نبود که جنس را به چه قیمت بگویند؟ میخواست کمکی بکند.
به یاد دارم که روزی حدود ده تا صلوات شمار خرید، گفتم: برای چه میخری؟! گفت: هر دبیرستانی برای شمارش اوراق خود به یکی نیاز دارد. بعد که تعجب مرا دید گفت: من هم مثل آن تاجری هستم که تمامی سرمایه خود را بوق حمام خریده بود در حالی که در روستایشان تنها یک حمام وجود داشت و تنها یک بوق نیاز بود.
عصر آخرین روز مدینه بود. همه بهسوی حرم رسول اکرمa برای آخرین زیارت رهسپار شده بودند. آقای رجایی را دم در دیدم که همراه خدمه کاروان، ساکها را بر کامیون سوار میکند. گفتم: زیارت نمیآیی؟ زمان زیارت وداع است. نگاهم کرد و گفت: این کار بهتر است، در این هوای داغ، کمک کار خدمه باشم خودش یک نوع زیارت است.
بالأخره شب پس از نماز مغرب و عشا بر اتوبوسهای بیسقف که معمولاً از اتوبوسهای دیگر قدیمیتر و قراضهتر بودند سوار شدیم. دو نفر بدون صندلی ماندند، یکی آقای رجایی بود که در عقب اتوبوس روی نیم صندلی نشست و باز صفحه دیگری از سادگی و کم توقعی خود را ورق زد با اینکه میدانست چندین ساعت راه با این وضع باید پیموده شود.
اما من به گونه دیگر بودم؛ نه فداکاریهای آقای رجایی را داشتم و نه به وضع موجود راضی بودم؛ زیرا شنیده بودم حاجیان در راه انجام حج سختیهای زیادی را متحمل میشدهاند. برخی حج را بدل جهاد قرار میدادند اما من که در هتل با هوای خنک کولر و در مسجد النبیa با وضع بسیار مطبوع و مطلوب آنجا مواجه بودم و فاصله چند دقیقهای راه گرچه در هوای داغ بود ولی چندان آزار دهنده نبود، در دعاها از خداوند میخواستم که حَجَّم با سختی همراه باشد تا مورد قبول واقع شود و این وضع راحت، اَجْر و پاداشم را ضایع نکند،[6] اما هیچگاه به فکر نمیافتادم که در هتل به خدمه کمک کنم یا یک روز پیاده به مسجد قبا یا اُحُد بروم. شاید هم این کار را خلاف وظیفه میدانستم و وظیفه خود را صحبت با حجاج سایر کشورها میدانستم، درحالیکه حرکت به مسجد قبا و اُحُد نصف روز را میگرفت بدون اینکه ثمریبه همراه داشته باشد.[7]
حرکت بهسوی مکه
پس از گذشت هشت روز، از مدینه بیرون آمدیم و در مسجد شجره محرم شدیم و بهسوی مکه حرکت کردیم. کمکم هوای کویری که روز بسیار گرم است و شب بسیار سرد، به سراغمان آمد. خستگی و خواب نیز بر آن اضافه شد و ماشینهای بیسقف و باد شدید ناشی از حرکت سریع اتوبوسها، مزید بر علت شد. نداشتن لباسی جز احرام و حرام بودن پوشاندن سر در حال احرام، باعث شده بود که هر کس در کوچکترین حجم ممکن در پشت صندلیها پنهان شود و به خواب فرو رود و شاید کمی از سختیهایی که انتظارش را داشتم کمکم به من میرسید ولی آن قدر مهم نبود و به خواب رفتم.
صحنه تصادف در مسیر مدینه به مکه
هنگامی از خواب بیدار شدم که حس کردم اتوبوس نگه داشت و شروع کرد به عقب برگردد تا خود را به پمپ بنزینی که از آن گذشته بود برساند. در همین حال کامیونی که با سرعت در حرکت بود و در تاریکی شب اتوبوس را ندیده بود به شدت با اتوبوس برخورد کرد. حرکت دو ماشین بزرگ در جهت خلاف یکدیگر و قراضه و پوسیده بودن اتوبوسهای بیسقف باعث شد که تا نصف یک طرف اتوبوس، همه کشته یا زخمی بشوند. افرادی مثل آقای رجاییکه صندلی ثابتی نداشت و روی نیم صندلی نشسته بود بدنش به پشت کامیون که خودش پشت اتوبوس بود پرتاب شود.
در لحظه تصادف فریاد یا اباالفضل و یا حسین بلند شد که فوراً یکی از زباندانها فریاد را عوض کرد: اللّه اکبر و لا اله الا اللّه! برخی، زخمهای عمیق و برخی زخمهای سطحی برداشتند. من هم که وسط اتوبوس بودم پاهایم بین صندلیها فشار زیادی دید و دیگر نمیتوانستم راه بروم. افراد سالم یکی یکی کشتهها و مجروحها را جمعآوری کردند. آمبولانسها از راه رسیدند و آنان را منتقل کردند.
بیمارستان رابُغ نزدیکترین جایی بود که به آنجا منتقل شدیم. در بیمارستان، دکترها و پرستارها بیشتر با ما انگلیسی سخن میگفتند چون، برخی از آنها اهل حجاز نبودند و نیز فکر میکردند که ما به زبان انگلیسی، به عنوان زبان دوم تسلط داریم. در بیمارستان خواستند برای مجروحان تشکیل پرونده دهند اما افراد در جواب «مَا اسْمُک؟» یا ?what is your name هیچ عکس العملی نشان نمیدادند. اصلاً گویا اینان زباندان نیستند و هیچ سخنی را نمیفهمند. به همین دلیل کار تشکیل پرونده با مشکل مواجه شد. کمکم خدمه بیمارستان متوجه شدند تنها من میتوانم با آنان عربی سخن بگویم و سؤالهای آنان را جواب بدهم به همین جهت مرا با چرخ دستی نزد سایر مجروحان میبردند تا نقش مترجم را ایفا کنم. با اینکه کاروان متشکل از زباندانها بود و کم یا زیاد با عربی آشنا بودند و برخی انگلیسی یا زبانهای دیگر را میدانستند اما شدت ضربه وارد شده بر آنان، همه چیز را از یادشان برده بود که حتی آسانترین کلمات عربی و انگلیسی را فراموش کرده بودند؛ اما من به دلیل اینکه یک سال در لبنان بودم و زیاد عربی صحبت میکردم و برخی روزها چندین درس به عربی میگفتم و نیز ضربهای که دیده بودم از دیگران کمتر بود، زبان عربی را فراموش نکرده بودم.[8] به هرحال شب تا صبح در بیمارستان ماندم و روز را به شب رساندم. در این فاصله اتفاقات عجیب و جالبی رخ داد.
نام من در لیست کشتهشدگان
گزارشگری از رادیو تلویزیون ایران به بیمارستان آمد، با مجروحان صحبت کرد، از حال و وضعشان پرسید، با من نیز صحبت کرد و از صحنه تصادف، از کشتهشدگان و مجروحان پرسید که همه را توضیح دادم و نام آنها را گفتم؛ اما گزارشگر در هنگام ارسال گزارش به ایران، نام مرا در صدر اسم کشتهشدگان قرار داده بود و از رادیو و تلویزیون ایران پخش شده بود. همه فامیل در ایران نگران و پریشان شده بودند ازجمله همسرم که همان لحظه جلوی تلویزیون از هوش رفته بود؛ اشتباهی که هیچگاه با یک عذرخواهی ساده هم جبران نشد.
خدمه بیمارستان که تعداد زیادی از آنان غیر مسلمان بودند از وضع ما که با یکی دو تا حوله بودیم و لباس دیگری نداشتیم، تعجب میکردند و از من میپرسیدند شما همیشه این جور لباس میپوشید؟! که برایشان مناسک حج، احرام و احترام خانه خدا را تا حد کمی توضیح دادم. مشکل این بود که من به زبان انگلیسی تسلط کامل و تخصصی برای توضیح امور معنوی حج نداشتم و آنان نیز عربی یا فارسی نمیدانستند.
یکی از مجروحان در مورد طهارت پرسید که چگونه تیمم کند. گفتم: باید بر خاک یا سنگ تیمم شود که امکان تهیه هیچ کدام در بخش مراقبتهای ویژه وجود نداشت. به خدمه بیمارستان گفتم: سنگ صاف و تمیزی را استریلیزه کنید و به بخش بیاورید. خدمه بیمارستان گفتند: در این بیابان، سنگ از کجا بیاوریم؟! و شاید در دلشان به عقل من و به این دین که این قدر سختگیر است و در بخش مراقبتهای ویژه برای طهارت، خاک پاک، یا سنگ میخواهد خندیدند؛ اما فتوای مراجع همان بود که گفتم. اگرچه با مرور زمان و دقت در مبانی دینی، فعلاً در آن نظر مناقشه دارم و به ذهنم میرسد، شارع مقدس خواسته است که در نبود آب، یا معذور بودن از استعمال آن، به خاک و سنگ پاک که فراوانترین چیز در محیط آن روز حجاز بوده است تیمم شود، اما خود سنگ و خاک موضوعیتی ندارد؛ بنابراین، احتمالاً در بخش مراقبتهای ویژه بتوان بر شیشه و میز موجود تیمم کرد و در جاهایی که سراسر زمین پوشیده از سبزه و چمن است بتوان بر همانها تیمم کرد و همین طور در مناطقی که همه زمین پوشیده از برف یا یخ است بتوان بر همان تیمم نمود.
ادامه حرکت بهسوی مکه
بالأخره در اوایل شب بعد، گروهی سه نفره از ایرانیان با آمبولانسی به بیمارستان آمدند و من که خود را سالمتر از سایر مجروحان میدانستم از آنان خواستم که مرا همراه خود به مکه ببرند. دو عصا از بیمارستان گرفتم و عقب آمبولانس سوار شدم. در آمبولانس احساس تشنگی میکردم و زبانم داشت به سقف دهانم میچسبید اما آنان با این تصور که آب دادن به مجروح برایش ضرر دارد از آب دادن به من خودداری کردند؛ مگر به مقدار یکی دو قاشق!
به مکه رسیدیم، کاروان خود را پیدا کردم و به جمع آنان پیوستم. آنان زود خود را سازماندهی کرده و کار تبلیغاتی خود را آغاز نموده بودند. از آنان کسی نبود که مرا برای اعمال مناسک راهنمایی کند. چندین بار آن شب و فردای آن روز تا ظهر، به اتاق روحانی سر زدم اما او در اتاقش نبود،[9] مستأصل مانده بودم که چگونه به حرم بروم و چگونه از احرام به در آیم. یکی از طلاب مالزی که قبلاً او را در مدرسه حجتیه قم دیده بودم و او نیز مرا میشناخت به کمکم شتافت و با هم به مسجدالحرام رفتیم. چند دقیقهای با خدا راز و نیاز کردم و دو رکعت نماز شکر خواندم. پس از آن عصا زنان طواف را انجام دادم و او نیز مراقب بود. نماز طواف را که خواندم مرا به زمزم برد و از آب آن نوشیدم، سپس به صفا و مروه رفتیم و عصا زنان سعی را نیز انجام دادم و پس از تقصیر از احرام خارج شدم و در منزل به استراحت پرداختم و طبق توصیههای دکتر، هر روز پاهای خود را در آب گرم ماساژ میدادم و بقیه وقت را استراحت میکردم.
روز سوم یا چهارم، مدیر کاروان آمد و گفت: تو کجایی؟! این طرف و آن طرف دنبالت میگردیم! زود تلفنی به ایران بزن، زیرا اسم تو جزء کشته شدگان اعلام شده است. به خانه همسایهمان در قم تلفن زدم و خبر زنده بودن خود را رساندم. آن زمان هنوز در خانه خودمان تلفن نداشتیم.
یکی دو روز گذشت، بیعینکی اذیتم میکرد تا بالأخره معاون کاروان مرا به بیمارستان برد و با تعیین نمره عینک، عینکی تهیه کردم. در بیمارستان سری به مجروحان زدم، از حال آنان جویا شدم و از دکتر پرسیدم آیا راه رفتن برایم ضرر دارد؟ گفت: زمان درمانت را به تأخیر میاندازد. اگر بناست الآن یک ماهه خوب شوی در صورت راه رفتن، سه ماهه خوب میشوی و من راه دوم را انتخاب کردم. به همین جهت معمولاً روزی یک نوبت برای نماز و زیارت به حرم میرفتم.
نکته جالب اینکه خانه ما در کوچهای کنار خیابان مَعابده بود. وقتی عصا زنان به خیابان میرسیدم، ماشینها در فاصله دهها متری توقف میکردند و من عصا زنان عرض خیابان را طی میکردم تا با تاکسی یا ماشین بعثه به حرم بروم. وقتی ارزش کار آنان را فهمیدم که به ایران آمدم و در قم میخواستم از عرض خیابان رد شوم! تلاش میکردم خلوتترین لحظه را برای عبور انتخاب کنم ولی ماشینها چنان با سرعت رد میشدند و بوقهای گوش خراش اعتراضی میزدند که قابل توصیف نیست! از آن زمان حس کردم که فرهنگ ما ایرانیان نیاز به اصلاح فراوان دارد. شیعه بودن به تنهایی، کافی نیست بلکه باید این امور را گفت و نوشت و تبلیغ کرد تا کمکم فرهنگمان به جایگاهی مناسب با عقایدمان برسد.
حج با پارتیبازی!
برخی از حجاج کاروان زباندانها هیچ زبانی جز زبان فارسی نمیدانستند ولی با پارتیبازی با کاروان زباندانها به حج آمده بودند! علاوه بر روحانی کاروان که قبلاً وصفش گذشت، با خبر شدن از وضع پاسداری که با پارتیبازی، از ایران به مکه آمده بود و او را در بین زباندانها جای داده بودند، جالب است، او برای اینکه حجش درست باشد و تبلیغی کرده باشد، با عربها با اشاره مطالبی را رد و بدل میکرد. مثلاً قرآن را بر میداشت و بالای سرش میبرد و میگفت: امام خمینی هِیهْ، بعد قرآن را زیر پایش میگذاشت و میگفت: شاه و صدام هِیهْ! و اینگونه خدمت امام خمینی به دین و خیانتهای شاه و صدام به دین را بیان میکرد. ولی به هرحال چون زبان اشاره را هم خوب بلد نبود بلکه اشارههایش برخاسته از ذهن خودش بود به مشکلاتی برمیخورد. پاسدار مذکور روزی با فردی عربزبان صحبت میکرده و اصرار داشته با اشاره مطالبی به او بفهماند و او نیز از این اشارهها چیزی نمیفهمیده است. در بین اشارهها چون هوا داغ بود و بر اثر عرق کردن بدن، شلوار خیس شده بوده و به پای او چسبیده بود که موجب اذیت شده بود. این شخص پاسدار بین اشارهها ناخواسته چندین بار جلوی شلوارش را بالا میکشد تا پایش عرق سوز نشود. از بس اشارههایش برای آن عرب نامفهوم بوده، آن عرب فکر کرده بود که او از کوچکی و بزرگی آلت رجولیت عربها میپرسد و آن فرد عرب با دستش به بزرگی آن اشاره کرده بود! وی این حادثه را در اتاق نقل میکرد و فحشهای رکیکی نثار آن عرب میکرد که حقیقت اشارههای او را نفهمیده است! یکی دیگر از زباندانهای الحاقی! فرزند یکی از وزرا بود وی هیچگاه در اتاق صحبتی نمیکرد و به بهانه سرماخوردگی و اینکه سخن گفتن برای گلویش ضرر دارد به حداقل کلام اکتفا میکرد و گاهی نیز از اشاره استفاده میکرد. فرد دیگری که او نیز احتمالاً با پارتیبازی به مکه آمده بود فردی بود که هیچ زبانی غیر از فارسی بلد نبود. وقتی در مکه از او پرسیدیم که به چه زبانی آشنایی داری؟ گفت: ترکی؛ اما خوب به یاد دارم هنگامی که راننده یکی از اتوبوسهای جده – مدینه، ترک بود و خواستیم کسی از او مسیر را بپرسد، معلوم شد این فرد، زبان ترکی هم نمیداند! از عجایب این بود که بدانید در اتوبوس ما که تصادف کرد، این شخص هم بود و در ردیف آخر نشسته بود اما از تصادف، هیچ ضربهای ندید و حتی از خواب هم بیدار نشد؛ بلکه بعداً از سروصدای افراد بیدار شد. این نشان میدهد کشته و زخمی شدن بیحساب نیست و احتمالاً افرادی مانند شهید مصطفی رجایی بهترین نوع شهادت را طلبیده بودند که در حال احرام به دیار حق شتافتند.[10]
لزوم عیادت از بیماران
در حال نقاهت و بیماری، انسان هر روز دلش بهانهای میگیرد و دنبال همدم و همرازی میگردد، شاید به همین جهت سفارش شده که به عیادت بیماران اقدام شود: «عودوا مرضاکم: از بیمارانتان عیادت کنید.»
باری، با اینکه در حج، همه مشغولاند و ایام، ایام پرکاری است اما آنان که فداکاری میکنند و به این کارهای جنبی هم میپردازند واقعاً ارزش دارند. قبلاً گذشت که روحانی کاروان ما برای از احرام درآوردن من هیچ اقدامی نکرد و مجروحان حادثه نیز از روحانی کاروان گلهمند بودند که به عیادت آنان نرفته بود و مشکلات احکام آنان را حل ننموده بود. او نه تنها به عیادت آنان نرفت که حتی به عیادت من که در اتاقی به فاصله چند متری اتاق او استراحت میکردم نیز نیامد. حال او چگونه و با چه پارتیای به حج آمده بود و چه کار میکرد، بماند؛ اما دوست صمیمیام روحانی بزرگوار جناب حجتالاسلام آقای حاج شیخ مصطفی حسناتی تقریباً نصف روز یا بیشتر را به من اختصاص داد که در آن سرزمین، این قدر وقت صرف کردن، برای دیگری واقعاً فداکاری است.
او شاید حدود ظهر بود که به اتاق من آمد. چند ساعتی با هم نشستیم، از هر دری سخن گفتیم. بعد تشویق کرد که با هم به حرم برویم. با هم به حرم رفتیم و نماز ظهر و عصر را در آخرین ساعتهای روز دو نفری به جماعت خواندیم. پس از آن تا پس از نماز مغرب با هم بودیم و آنگاه مرا به کاروان خودشان برد و شب را آنجا بودم و فردای آن روز به کاروان خودمان برگشتم.
شرکت در مراسم برائت از مشرکان
روزها گذشت تا به عصر روز ششم ذیالحجه رسیدیم که بنا بود مراسم برائت از مشرکان در جلوی بعثه، در خیابان معابده، دقیقاً مقابل کوچهای که کاروان ما در آن منزل داشت برگزار گردد. دوستان زباندان همه خود را برای حضور در مراسم برائت آماده کردند و بهویژه که هر کدام با افرادی از دیگر کشورها در مدینه دوست شده و با آنها صحبت کرده بودند که به مراسم بیایند؛ اکنون باید سر قرار میرفتند.
دوستان با توجه به حال من و احتمال خطرهایی که میدادند پیشنهاد کردند که در منزل بمانم ولی قبول نکردم، عصا زنان به مراسم رفتم و در گوشهای نشستم. آن روز آقای میرحسین موسوی آخرین نخست وزیر جمهوری اسلامی را از نزدیک دیدم که با پیراهن عربی سفید در مراسم حاضر بود. مراسم به خوبی برگزار شد و درگیری پیش نیامد، اگر چه ماشینهای پلیس زیادی آنجا بودند.
گهگاهی برای صبحانه یا برای کار دیگری به بعثه رهبری میرفتم و تفاوت فاحش غذاها و امکانات فراوان و متفاوت بعثه را میدیدم و پیش خود این تفاوت زیاد را توجیه میکردم و میگفتم بالأخره اینجا بعثه یک کشور است و باید در مقابل دیگران آبروداری کند. ولی بعداً معلوم شد که من خیلی ساده بودم و همیشه مسئله اینگونه نیست بلکه گروهی واقعاً طاغوتی شدهاند و اسلام و ساده زیستی تنها وِرد زبانشان میباشد.
بیان فتواهای آیتاللّه منتظری و رد شدن در گزینش
در ماشینهای بعثه که مینشستم تا به حرم بروم، گاهی عالمانی نیز بودند و پیرامون مسئلهای فقهی بحث در میگرفت. من نیز فتوای آیتاللّه منتظری را میگفتم و با خود فکر میکردم این نقل فتوا، کمکی است به خواسته امام خمینیw که حوزه و نظام از فقه ایشان استفاده کنند؛ اما وقتی سال دوم پس از قبولی علمی در امتحان کتبی و شفاهی، از نظر گزینشی رد شدم معلوم شد که دیگران سادگی و یکرنگی مرا به گونهای دیگر تفسیر کردهاند!
احرام حج تمتع
روز هشتم ذیالحجه رسید و از مسجدالحرام، احرام حج تمتع بستم و با اتوبوس به عرفات و سپس بهسوی مشعر حرکت کردم. دوستان کاروان و مدیر آن پیشنهاد کردند که حج اضطراری انجام دهم؛ یعنی عصر روز نهم، ساعتی در عرفات باشم و مقداری از شب را در مشعر بمانم و بعد به محل چادرها در منی و یا به منزل در مکه برگردم؛ اما خودم قبول نکردم و خواستم تا همراه کاروان، حج اختیاری انجام دهم اما از مشکلات فراوانش بیخبر بودم.
رفتن به عرفات و ماندن شب در آنجا و روز عرفه تا غروب در آنجا و پس از آن سوار شدن بر اتوبوس برای رفتن به مشعرالحرام را مشکل نداشتم، اما پس از ساعتی حرکت، اتوبوس در ترافیک ماند و زباندانهای جوان، یک به یک پیاده شدند و راه مشعر را در پیش گرفتند.
حرکت بهسوی مشعر
من که پیادهرویهای عرفات، توانم را به صفر رسانیده بود چارهای نداشتم جز نشستن در اتوبوس و تحمل گرما و درد و رنج تنهایی! آخرین نفر یکی از دوستانی بود که در مدینه با هم، هماتاقی بودیم. او وقتی رنجوری و ناراحتی مرا دید که از وضع پیش آمده گلهمندم، در گوشم زمزمه کرد که
اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی |
:
این بیت مرا به دعاهای مدینه که خواستار سختی کشیدن در این ایام بودم انداخت و چون آب سردی که بر خرمنی از آتش فرود آید، مرا رام ساخت به گونهای که توانستم در تنهایی، مسیر تا مشعر، از مشعر تا منی و از منی تا عقبه برای رمی جمره و برگشتن از آن را عصا زنان و بدون هیچ همراهی طی نمایم با روحیهای شاد و در هوایی گرم در روز تابستانی! و هرگاه خستگی فشار میآورد، با زمزمه کردن همین بیت خود را تسکین میدادم.
در فاصله مشعر تا منی، ناگهان آیتاللّه سید جلالالدین طاهری را دیدم که قدمزنان میرفت. به او سلام کردم و غیر از یکی دو جمله، سخنی رد و بدل نشد؛ اما مجاهدتها و مقاومتهای او در زندانهای ستمشاهی و شهادت فرزند و حضورش در جبههها، همه در ذهنم مجسم شد. پیش خود گفتم اینجا سرزمین مقدسی است شاه و گدا، پیر و جوان، سالم و بیمار همه ذکر گویان در حرکتند. خوب شد که من حج معذوران را بر نگزیدم بلکه آمدم تا قدمزنان راه را طی کنم. خجالت دارد که پیری زجر کشیده، شکنجه شده و بیمار مانند آیتاللّه طاهری اصفهانی، این مسیر را قدم بزند و من حج اضطراری برگزینم.
مِنی و رَمی جَمَره عَقَبه
بالأخره از مَأزَمین گذشتم و وارد منی شدم. پرسان پرسان چادرمان را پیدا کردم. ساعت، حدود ده صبح بود که رسیدم. همگی احرامها را درآورده بودند یعنی به جمره رفته هفت سنگریزه را زده، به قربانگاه رفتهاند و قربانی کردهاند و تقصیر یا سر تراشیدن را انجام دادهاند و پس از حمام و دوش گرفتن، لباس پوشیدهاند و من این همه اعمال را عقب هستم. به دنبال خیل جمعیت سایر کاروانها بهسوی جمرات به راه افتادم. راههای منتهی به جمرات پر از ماشین بود و محوطه وسیعی که برای پیادگان سقف زده بودند پر شده بود از حاجیان پاکستانی و هندی که در سایه خوابیده بودند. راهی جز حرکت در آفتاب، در مسیری به عرض یک یا دو متر، در بین اتوبوسها وجود نداشت. بالأخره خودم را به جمرات رساندم و آخرین جمره را که به جمره عقبه معروف است هفتسنگ زدم.
جمرات در آن سال به صورت ستونی شاید به طول و عرض یک متر بود که در دو طبقه ساخته شده بود و به آن سنگ میزدند. طبق نظر علمای شیعه باید سنگ به ستون میخورد و برخی احتیاط میکردند که رمی در طبقه اول صورت گیرد و من که میخواستم حتیالمقدور تمامی احتیاطها را رعایت کنم، بدون توجه به مسیری که مرا به پای جمره برد بهطور طبیعی راه برایم باز شد و به نزدیکترین محل ممکن در طبقه اول رسیدم و خودم خوردن سنگریزهها به جمره را دیدم.
وقتی به عقب برگشتم و حرفهای ایرانیان را میشنیدم که در خوردن سنگ ریزههایشان به جمره شک کرده بودند، کمکم وسوسه و شک مرا نیز فرا گرفت، بهویژه که آنجا محل حضور شیطان وسوسهگر است. به هرحال، در هفتمین سنگریزه شک کردم چه شکی! حال خواستم دوباره بهسوی جمره بروم. هر چه تلاش کردم از فاصله بیست یا سی متری نتوانستم جلوتر بروم این کجا و آن فاصله سه چهار متری قبل کجا؟! مأیوسانه بازگشتم و هیچ به فکر نیفتادم که اینها وسوسههای شیطانی است و باید به آن اعتنا نکرد و شیطان را مأیوس نمود. در همین حال برادرِ شهید علی ایمانیان، برادر خانم مرحوم شهید مصطفی رجایی را دیدم. از یک سو خوشحال شدم که به او میگویم یک ریگ به نیابت من به ستون بزن، از سوی دیگر ناراحت شدم زیرا که آقای رجایی در حادثه تصادف کشته شده بود و الآن خانوادهاش آمدهاند مکه و با یک دنیا غم مواجهاند. بهویژه که آقای رجایی چندین بار از مدینه با ایران تماس گرفت تا ببیند منتخب مفاتیح الجنانی که با خط خودش نوشته بود و بنا بود همان روزها از چاپ خارج شود، چاپ شده است یا خیر؟ و سفارش کرده بود هر یک از افراد خانوادهاش هر چند عددی که میتوانند از آن مفاتیحها در ساکها بگذارند و به مکه بیاورند تا بین شیعیان حجازی که خواستار مفاتیح بودند پخش شود. اکنون مفاتیحها آمده بود، خانم رجایی و برادر خانم او آمده بودند ولی از آقای رجایی خبری نبود و این مسئله برای من بسیار ناراحتکننده بود و به همین جهت نمیخواستم فردی از آن خانواده را ببینم تا شاهد غم و رنجها و خاطرات تلخ آنان و زنده ماندن خویش باشم. بهویژه که من با برادرش شهید علی ایمانیان نیز خیلی دوست بودم و او در جبهه مفقودالأثر شده بود و دیدن من، آن خاطرات را برای او زنده میکرد. با این حال چارهای نبود و زدن یک سنگریزه احتیاطی را به آقای ایمانیان سپردم و عصا زنان خود را به چادر رساندم.
قربانی و سر تراشیدن
بالأخره پس از رسیدن به چادرها حدود ساعت پنج بعد از ظهر به یکی از افراد کاروان وکالت دادم تا قربانی مرا در منی ذبح کند. منتظر بودم تا خبر انجام قربانی به گوشم برسد تا سرم را بتراشم و از احرام خارج شوم تا تمامی اعمالی که باید در روز عید قربان انجام شود انجام داده باشم. نزدیک غروب آفتاب شد و خبری از انجام قربانی به من نرسید دوباره ناراحتی وجودم را گرفت و دست به دعا برداشتم و اشک مجالم نمیداد که پروردگارا من میخواستم همه مناسکم بدون تمسک به اضطرار حل شود و اکنون مانده است ترتیب بین قربانی و سر تراشیدن که یک مرتبه خبر انجام شدن قربانی رسید و در آخرین دقایق روز، تیغ سر تراشی بر سرم نهاده شد. الحمدللّه.
انجام بقیه اعمال حج
شب پس از نماز مغرب و عشا دیدم که دوستان با هم صحبت میکنند و قرار میگذارند که تا ساعت یک بعد از نیمه شب در منی بمانند تا بیتوته در منی انجام شود سپس به مکه بروند و بقیه اعمال حج را انجام دهند. من نیز از ته دل خواستار چنین عملی بودم ولی خستگی چنان بر من مستولی شده بود که نه تنها نصف شب بیدار نشدم تا با آنان بروم، بلکه نماز صبح را هم به زور خواندم. بههرحال روز یازدهم و دوازدهم در منی ماندم و اعمال آن را انجام دادم و روز سیزدهم به مسجدالحرام رفتم و بقیه مناسک را انجام دادم و بعد در خانه استراحت کردم. برخی دوستان برای عمره مفرده به مسجد تنعیم رفتند ولی مرا شدیداً از این کار منع کردند و من هم به سخنشان گوش دادم. برخی دوستان دیگر میخواستند دوباره به مدینه برگردند و به کار زباندانی خود ادامه دهند اما عملاً هیچ کس نرفت و همگی به ایران برگشتیم.
سفر به بیتاللّه به عنوان روحانی حج
سال 1371 هم برای اعزام به عنوان زباندان امتحان دادم هم برای روحانی کاروان که در اولی با اینکه در امتحان کتبی قبول شدم و با توجه به یک سال تدریس در لبنان و نوشتن مقالات عربی، کاملاً به این زبان مسلط بودم و زبان انگلیسی را نیز در حد مکالمه خوب میدانستم، با این حال مرا به حج نبردند و اعتراضم را هیچگاه پاسخ ندادند. قبلاً گفتم علت آن این بود که در سفر اول، فتواهایی از آیتاللّه منتظری را بیان کرده بودم؛ اما در امتحان روحانی کاروان مرا پذیرفتند و در یکی از کاروانهای حج از نجفآباد با عنوان کمک روحانی مشرف شدم. مدیر کاروان آقای حبیباللّهی بود و روحانی اول آن جناب حجتالاسلام حاج شیخ صادق حجّتی (زید عزّه) مرد باتقوا، برادر چهار شهید و بسیار دوستداشتنی بود.
تبلیغ سایر مسلمانان با سبک جدید
افراد کاروان، با توجه به صحبتهایی که برای آنان کردم، هر یک مقداری سکه، گز، مغز گردو، توتخشک، پسته و بادام به همراه خود آوردند و همه شدند یاوران من. بیشتر اوقات آنان را میدیدم که با یکی از حجاج دیگر کشورها دوست شدهاند و با آن هدیهها و نیز تواضع خاصی که مربوط به خود نجفآبادیها است آنان را جذب میکردند و به محل کاروان میآوردند تا با آنان صحبت کنم. از اینکه این سال با کاروان آمده بودم بیشتر خوشحال بودم زیرا از کاروان صد و چهل نفری بیست یا سی نفرشان به شدت دنبال تبلیغ مرام شیعه و زدودن شبهات از اذهان اهل سنّت بودند. مدیر کاروان، آقای حبیباللّهی، همکاری خوبی میکرد و از نظر پذیرایی از مهمانان خارجی هیچ مشکلی نداشتیم.
نفی تحریف قرآن با سبکی جدید
یکی از حاجیان نجفآبادی روزی یکی از سیاهپوستان آفریقا را به محل کاروان آورده بود. وقتی با او به صحبت نشستم، فکر میکرد ما شیعیان آیات زیادی از قرآن را تحریف لفظی کردهایم تا بر حضرت علیA تطبیق کند ازجمله میگفت شما آیه «ثُمَّ إِنَّ عَلَینا بَیانَه»[11] را به صورت «ثُمَّ إِنَّ عَلیَّ نا بَیانَه» میخوانید و مینویسید. هر چه گفتم این تحریف قرآن است و ما به هیچ نحو تحریف قرآن را قبول نداریم، قبول نکرد و گفت چون شما تقیه میکنید، احتمالاً دروغ میگویید و قرآنهای چاپ حجاز نیز نمیتوانست حجتی برای من باشد. ناگهان به یادم آمد قرآنی ترجمهدار با خطی ایرانی و دارای ترجمه در ساک دارم. گفتم: اگر قرآن خط ایرانی و ترجمه ایرانی بیاورم و روشن شود که در آن نیز «عَلَینا» نوشته شده است قبول میکنی که شایعهپراکنان به تو دروغ گفتهاند؟ گفت: آری. قرآن را از ساک در آوردم و گفتم همه آن را بررسی کن، حتی اگر یک مورد تحریفآمیز در آن پیدا کردی حق با شماست؛ و اینگونه بود که او تسلیم شد و با شادی و صلوات او را بدرقه کردیم.
به نظر میرسد ایجاد چنین شبههای برای وی و امثال وی – به جز تبلیغات مسموم مخالفان شیعه – از آنجا ناشی شده باشد که در ایران سالانه قرآنهای زیادی با ترجمههای مختلف به چاپ میرسد و شاید با توجه به برخی روایتها، آیهای به نحوی خاص تفسیر شده باشد؛ اما قرآنی که مورد توافق همه ایرانیان و شیعیان است همان قرآن دیگر مذاهب و کشورها میباشد.
مراسم امام خمینیw در مدینه
سال 1371 نیز همچون سال 1370، در مدینه منوّره مراسمی به مناسبت سالگرد امام خمینی تشکیل شد. رژیم سعودی نیروهای زرهپوش زیادی را در خیابانهای منتهی به محل مراسم مستقر کرده بود. با توجه به جوّ وحشت، کشور غریب و اهتمام حجاج به سالم ماندن برای شرکت در مراسم حج واجب، ترس این بود که حجاج کمی در مراسم شرکت کنند. از سوی دیگر ایران اصرار داشت که مراسم امامw باشکوه برگزار شود زیرا که برای مراسم ششم ذیالحجه در مکه، مجوز صادر نشده بود.
برای حجاج کاروان مقداری از سوابق خود را در قبل و بعد از انقلاب، در لبنان و جبهههای جنگ اشاره کردم و گفتم: درحالیکه در تمامی این لحظهها احتمال کشته شدن، گرفتار شدن و مجروح شدن بسیار بالا بود، هیچ ضربهای ندیدم ولی در جایی که هیچ احتمال خطر نمیدادم و هزاران نفر روزانه این مسیر را بیخطر طی میکنند، من بزرگترین آسیب را دیدم. سال گذشته در مسیر مدینه به مکه تصادف کردم و این بزرگترین حجت است که مرگ و زندگی، سلامت و بیماری دست خداست. پس به جای ترس و خیالاتی شدن، به فکر انجام وظیفه باشید. اگر این کار را وظیفه میدانید در آن شرکت کنید و حفظ جان خودتان را به خداوند تکلیفکننده واگذار کنید.
در آن سال به گمانم کاروان ما بیشترین شرکتکننده در مراسم را داشت. وقتی از بین تانکها و زرهپوشها رد میشدیم، افراد کاروان با خنده آنها را به هم نشان میدادند و کلمه «گشتاپو» را که در سریالی تلویزیونی درباره آلمان نازی دیده بودند، برای آن ادوات و نیروها به کار میبردند. در هر صورت در مراسم شرکت کردیم و پس از آن به حرم نبویa برای زیارت و نماز مغرب و عشا رفتیم.
مراسم آیتاللّه ایزدیw
همزمان با ایام حج، خبر درگذشت آیتاللّه ایزدی عالم بزرگ، مفسر، فقیه، استاد اخلاق، فیلسوف و امام جمعه نجفآباد از ایران کمکم به گوش حجاج رسید. به آقای حبیباللّهی، مدیر کاروان پیشنهاد کردم که مراسمی برای ایشان گرفته شود و ایشان نیز استقبال کرد. مقدمات کار فراهم شد و پشتبام منزلی که در آن سکونت داشتیم و جای نسبتاً وسیعی بود به سرعت با موکت و حصیر مفروش شد. کاروانهای مستقر در همان ساختمان و کاروانهای نجفآبادی که امکان خبردهی به آنان با توجه به وسایل ارتباطی آن زمان، خبردار شدند.
حجتالاسلام و المسلمین دکتر حسین ایزدی (زید عزّه) فرزند مرحوم آیتاللّه ایزدی هم همراه با یکی از کاروانهای مشهدی به حج مشرف شده بود. برای اینکه خبر درگذشت پدر را به ایشان بدهیم، چندین ساعت برای یافتن وی در خیابانها و کوچهها میگشتیم چون مثل امروز وسایل اطلاعرسانی نبود. من با روحانی کاروان جناب آقای حجتی (زید عزّه) به بعثه رفتیم و به چند نفر خبر درگذشت آیتاللّه ایزدی را رساندیم و درباره مراسم، مشورت کردیم. همگی گفتند: کار خوبی است باید از ایشان تجلیل شود. چه کسانی از بعثه شرکت کردند نمیدانم ولی آیتاللّه سید جلالالدّین طاهری اصفهانی و آیتاللّه محمدی گیلانی در این مراسم سخنرانی کردند.
در ابتدای مراسم پس از قرائت قرآن، من به حاضران خیر مقدم گفتم و از ویژگیهای علمی آیتاللّه ایزدی ازجمله اینکه ایشان با آیتاللّه منتظری و شهید مطهری نزد امام خمینیw درس خواندهاند و نیز از درس تفسیر قرآن و حکمت علامه طباطبایی شرکت داشتهاند و… صحبت مختصری کردم. پس از من آیتاللّه طاهری سخنرانی کرد و با خواندن آیه «یرفع اللّه الذین آمنوا منکم والذین اوتوا العلم درجات»[12] به بسط و توضیح آن پرداخت و آیتاللّه ایزدی را مصداقی از این آیه دانست و با اشاره به صحبتهای من فرمود: همانطوری که شنیدید ایشان با بزرگانی هم درس بودهاند.[13]
پس از ایشان آیتاللّه محمدی گیلانی صحبت کرد و از فعالیتهای علمی و دقت نظر ایشان در تفسیر و فلسفه سخن گفت و در آخر سخنان خود فرمود: چند دعا میکنم همگی آمین بگویید. یکی از دعاهای ایشان این بود که: «خداوندا توفیقمان ده که «دومین» نماز جمعه را در قدس به امامت آیتاللّه خامنهای بخوانیم». با این دعا همه گیج و مبهوت شده بودند که چرا روی «دومین» تأکید شد؟! چرا نگفت اولین؟! خود ایشان فهمید که مردم معنای دعایش را نفهمیدند و به همین جهت آمین نگفتند ایشان توضیح داد که فلسطین یک بار زمان خلیفه دوم عمر بن الخطاب فتح شد و او در آنجا اولین نماز جمعه را خواند. حال دست به دعا برمیداریم که دومین بار در زمان ما قدس فتح شود و آیتاللّه خامنهای دومین نماز جمعه را بخواند و همه آمین گفتند.
نکته دیگری که اکنون قدر آن را میدانم و آن را ارج مینهم اگرچه آن زمان در نظرم مهم نبود و شاید تشکر هم نکردم اینکه آقای حبیباللّهی مدیر کاروان پذیرائی با چای و شربت در آن مراسم بزرگ را به عهده گرفت و خدمه نیز فداکارانه همه چیز را فراهم کردند و نه آن زمان و نه زمان بعد، هیچگاه از هزینهها یا سختیهای آن صحبتی نکردند.
توزیع بستههای هدیه
دو، سه روز که به آخر ایام حج مانده بود، با همکاری مدیر کاروان اعلام شد که هر کسی هر چه تنقّلات و شیرینی دارد به اتاق روحانی بیاورد تا با خریدن مقداری نایلون و کمک زائران، آنها را بستهبندی کنیم. حدود دویست بسته تقریباً یک کیلویی شد. با راهنمایی راننده کاروان که جوانی سیاه پوست و از طبقه محروم بود، آن بستهها را به یکی از محلههای فقیرنشین مکه بردیم. مردم و روحانی آنان استقبال گرم و به یاد ماندنی کردند و با کمال احترام بستهها را تحویل گرفتند و بین افراد تقسیم کردند.
باری! اگر سال اول به خاطر مجروح شدن نتوانستم آنگونه که باید و شاید انجام وظیفه کنم ولی سال دوم، کارم حداقل برای خودم رضایت بخش بود.
روحانی با صفا
در سالهای 1372 و 1373 نیز با همان کاروان و همان مدیر به حج مشرف شدم که البته روحانی ما در این دو سفر حجتالاسلام و المسلمین حاج شیخ علیمحمد ستاری بود؛ پیرمردی مخلص و با صفا و دارای طبع شعر. ایشان انصافاً شعرهای خوبی میگفت ولی برای ترس از ریا معمولاً شعر آخر را که در آن به نام خودش اشاره داشت نمیخواند. با اینکه کاروان او را قبول داشتند ولی با این حال اگر مثلاً یک نوبت امامت جماعت را به عهده میگرفت نوبت دیگر را حتماً به من واگذار میکرد تا کاروان دو گانگی نبیند و او نیز خودش را برتر از من ندانسته باشد.[14] ازجمله به یاد دارم که در عرفات نماز مغرب را خواند و نماز عشا را به من واگذار کرد. من روی سجاده قرار گرفتم و نماز دهه اول ذیالحجه را بلند خواندم تا مردم دنبالم بخوانند بعداً گفتم: هر کس مایل است نماز عشا را به امامت حاج آقا ستاری بخواند بلند صلوات بفرستد که با صلوات بلند مردم و اصرار من، قبول کرد که نماز عشا را نیز بخواند.
از دیگر خاطراتم از حاج آقای ستاری این است که در برگشتن از عرفات سوار اتوبوسها شدیم. اتوبوسهای بیسقف، ساعتهای متمادی در آفتاب بودند و تا حد زیادی داغ شده بودند و گذشتن حدود نیم ساعت از مغرب آنها را سرد نکرده بود. من همینطور که روی صندلی نشستم تکیه دادم که با توجه به داغی صندلی و اینکه احرامم پارچه سفید نازکی بود پشتم سوخت و گرفتاری عجیبی را برایم درست کرد. هر روز باید به پشت خود پودر میزدم و پماد میمالیدم که زحمت این کار روزی دو سه نوبت بر دوش این عالم متقی و بزرگوار بود.
از خاطرات دیگری که با ایشان دارم این است که همچون سال قبل به کاروانیان گفتیم شیرینیها و تنقلات باقی مانده را بیاورید تا به مستضعفان مکه برسانیم. دوباره با کمک کاروانیان، آنها را بستهبندی نمودیم و اینبار قرار شد که پس از نماز جماعت مغرب، در مسجدی که نزدیک محل اقامت کاروان بود به هر نمازگزار بستهای داده شود و چنین شد. از اتفاق این کار در شب عید غدیر خم انجام یافت. امام جماعت مسجد که این کار ما را توطئهای تبلیغاتی برای تبلیغ عید غدیر و حضرت علیA تلقی کرده بود – در حالیکه ما واقعاً نه توجهی داشتیم و نه حرفی زدیم – برخاست و برای مردم سخنرانی جنجالی عجیبی ایراد کرد و هر چه که دلش خواست از شیعه بد گفت و این کار ما و پذیرش مردم را تقبیح کرد و شیعیان را به باد انواع افتراء گرفت! که با حالتی بسیار افسرده و ناراحت برگشتیم. حاج آقا ستاری نماز عشایی را که پشت سر این شخص خوانده بود اعاده کرد. در جواب این سؤال که به هرحال مراجع، مطلقاً نماز پشت سر اینها را کافی میدانند جواب داد: نماز اول که توجه نداشتم او کیست قبول، اما با این همه دشنام که او به ما داد چگونه نماز عشای خود به امامت او را صحیح بدانم؟
سال 1373 در حرم الهی که نشسته بودم، یک لحظه به فکرم خطور کرد که هر سال حج آمدن با این مقدار هزینه دولتی با صرف وقت، اگر تبدیل شود به علم اندوزی، شاید بهتر باشد؛ مانند این خطورات ذهنی را قبلاً درباره مقدم بودن یا نبودن سایر اعمال مستحبی بر علمآموزی نیز داشتم. چنانچه روزی به فرزند آیتاللّه ایزدیw گفتم از پدرت بپرس آیا نیمه شب که بیدار میشوم نماز شب بهتر است یا فراگیری علم؟ و مرحوم ایزدی از قول امام خمینی نقل کردند که علم بدون نماز شب شقاوت میآورد.
بالأخره پس از کلنجارهای زیاد با خود زبان باز کردم و گفتم: خداوندا اگر امر دائر شود بین کثرت زیارت خانه تو و عالم شدن، من دومی را بیشتر دوست دارم و آن را برمیگزینم. از حرم که برگشتم خطورات ذهنی خود و دعای خود را با حاج آقا ستاری در میان گذاشتم. فرمود: چرا این جور دعا کردی؟ مگر خداوند از اینکه تو را هم عالم و هم حجگزار نماید عاجز است؟ مگر نمیشود در حج علوم زیادی را فرا گرفت که در غیر حج امکان آن نیست؟ قبول کردم که اشتباه کردم و توبه کردم ولی آن دعا مثل اینکه اثر خود را گذاشت. مگر اینکه خداوند به لطف و کرمش آن را اقاله کند.[15] از همان سال اعلام کردند که روحانیون، یک سال در میان به حج مشرف میشوند و سال 1375، از لیست اعزام به حج حذف شدم.
گزارشهای کذب و آخرین حج
همسرم برای حج سال 1375 به عنوان کمککار روحانی آزمون داد و قبول شد. تا نتیجه امتحانات بیاید زمانی طول کشید و من و همسرم هر دو باید از تهران به حج میرفتیم. با توجه به آشنا نبودن با مدیران تهران، در هیچ کاروانی پذیرفته نشدیم و بالأخره مجبور شدیم که هر دو از اصفهان اعزام شویم که چنین شد. اما گزارشهای عجیب و غریب و دروغ که نه منشأ آن را فهمیدیم و نه انگیزه آن را، باعث شد که از آن سال تاکنون از حج محروم شویم. از عجایب آن بود که در آن سال من و همسرم حداکثر فداکاری را کردیم. با توجه به اینکه کاروان دویست نفره و بیش از نصف آن زن و بسیاری از آنان زنان سالخورده بودند و روحانی کاروان نیز پیرمرد بود و توان جسمی زیادی نداشت، من و همسرم تمام وقت، در خدمت حجاج بودیم. روزی فردی از بعثه مرکزی حج آمد و ما را خواست. یقین داشتیم که میخواهند به ما جایزه بدهند در راه بسیار خوشحال بودیم ولی وقتی ما را در بعثه به اتاقی بردند و در آن را بستند و مدتی تنها ماندیم متحیر مانده بودیم که برای چه چنین کردند و وقتی با اهانتها و تندیهای آقای عرب معاون آقای ری شهری و مسئول امور روحانیون حج مواجه شدیم فهمیدیم که جایزهای در کار نیست. وی در خلال توهینهایی که روا میداشت، تهدید کرد که شما دو نفر را از همین اکنون از وسط مراسم حج به ایران برمیگردانم! ظاهراً به وی گزارش داده بودند که عابدینی و همسرش به مراجع عظام و رهبری توهین کردهاند! بهترین بهانه برای حذف یک نفر!
تنها حرفی که در جواب تمامی تهمتها به ایشان زدم این بود: حال که شما به حرف گزارشگران یا بازرسان یا هر کس دیگری یقین دارید و من هیچ چارهای ندارم و با اینکه شما مدعی هستید و دلیل و بینه آوردن به عهده مدعی است، با کمال تعجب از منکر دلیل میخواهید؟! با این حال حاضرم کنار حجرالاسود با شما مباهله کنم! اما مثل اینکه گوش شنوایی وجود نداشت و حتماً منکر میبایست برائت خودش را از اتهام توهین به رهبری و مراجع اثبات کند و اما اینکه چه کسی گفته؟ چه چیزی گفته؟ چه نواری بوده؟ چه شاهدی؟ بیاثر بود و تقاضای مباهله هم همین طور! مرغ یک پا داشت! بالأخره با کولهباری از غم پس از اعمال حج به مدینه رفتیم و سپس به ایران آمدیم.
پس از حدود یک سال، روزی از قم به تهران و دفتر آقای عرب رفتم. همین که مسئول دفتر ایشان، آقای موسوی مرا دید گفت: تو نمیخواهد نزد حاجآقا بروی پروندهات بسیار سیاه است! گفتم: نیامدهام که به حج بروم. آمدهام که با او چند کلمه صحبت کنم. نزد آقای عرب رفتم همین که پرونده را باز کرد: تصریح کرد که شما نمیتوانید به حج بروید. گفتم برای رفتن به حج نیامدهام آمدهام تا بگویم من فرد ناشناسی نیستم از پژوهشگران تفسیر راهنما هستم که ده سالی است در آنجا به تحقیق مشغولم، در مجلههای فقه، بینات، نامه مفید، کنگرههای مربوط به امام خمینیw مقالات مرا چاپ میکنند و مرا میشناسند. شما زنگی بزنید و تحقیق کنید، این احتمال را بدهید که شاید چون من با همسرم به حج رفتهام کسانی به من حسادت کرده باشند، شاید مأمورانتان اشتباه کرده باشند و حال که در ایران وقت و فرصت دارید این را تحقیق کنید. جواب داد: نیاز به تحقیق نیست و ما وظیفه نداریم که شما را به حج ببریم.
در واقع، برخلاف قانون عرف و شرع، از منکر، بینه خواست و وقتی بینهای با این وضوح برایش آوردم از قبول آن امتناع کرد.
خداوندا! رب همان رب و بنده همان بنده، مرا برای حجهای متعدد به خانهات بپذیر و معنویت و علمم را زیاد کن، خودت راهگشایی، بهترین راهها را برای من بگشای و مرا بر سر سفره لطفت مهمان کن. آمین یا رب العالمین.
سفر به عتبات عالیات
بسته بودن راه کربلا به روی ما ایرانیان از آن زمان که من به یاد دارم، پیوسته شوق زیارت آن اماکن را در من و دیگران تقویت میکرد. بهویژه که من از دوره دبیرستان – حدود سال 1354 – با چند تن از هم سن و سالآنی که از عراق اخراج شده بودند دوست بودم. یکی از آنها محمد حاج علی قمی بود که بعداً به محمد موحّدخواه تغییر نام داد. دیگری خلیل جزینی بود که یک سال از من کوچکتر بود. همکلاسی نبودیم اما با هم به جلسات قرآن که عربها در ماههای رمضان در مسجد چهار سوق نجفآباد تشکیل میدادند میرفتیم و پیوسته با آنان رابطه گرمی داشتم به همین جهت اشتیاقم برای زیارت، از دیگران بیشتر بود. در طول جنگ پیوسته زیارت قبر ابا عبداللّه الحسینA و ثواب آن تبلیغ میشد. یکی دو مرتبه در جنگ به کنار دجله و فرات رسیدم اما بیشتر از آن میسر نشد.
سفر یک ساله به لبنان و تسلط به زبان عربی نیز مشوق دیگری برای رفتن به عتبات بود ولی چنین سفری میسر نگشت تا اواخر دوره صدام که اول، خانوادههای شهدا را به کربلا بردند و کمکم راه برای ما نیز باز شد.
در حوزه علمیه قم هم گفته شد روحانیونی که در حد استادی هستند، میتوانند با یک همراه مثل همسر، ثبتنام کنند و در ضمن کاروانهایی که جای خالی دارند اعزام شوند. از طرفی مادرم هم که دو دامادش شهید شده بودند و در به ثمر رسیدن پنج فرزند شهید (فرزندان دو خواهرم که شوهرشان شهید شده بودند) نقش داشت هم قصد سفر داشت. تازه بر فرض برای او جایی فراهم میشد نیاز به یک خانم همراه نیز داشت که باید یکی از خواهرانم میآمد. همسرم نیز نمیتوانست تنها بیاید زیرا مادرش که مادر شهید نیز بود باید میآمد و فرد دیگری نبود او را همراهی کند. سرانجام در فروردین سال 1381 به سازمان حج و زیارت قم مراجعه کردم و مشکل خود را بیان کردم و اینکه ما پنج نفر باید با یک کاروان برویم که یک اتوبوس به علما و خانوادهشان اختصاص دادند و ما پنج نفر نیز جزئی از آنان بودیم.
در آن کاروان آیتاللّه کوهکمرهای که من نزد ایشان لمعه و اصول خوانده بودم، آیتاللّه افتخاری از اعضای شورای استفتای دفتر مرحوم آیتاللّه گلپایگانی و بزرگانی از این قبیل حضور داشتند که هر کدام با چند همراه، رهسپار عتبات عالیات شدیم. این اتوبوس با اتوبوس دیگری همراه بود که مدیر اجرایی در اتوبوس ما حضور داشت و روحانی رسمی سازمان حج و زیارت در اتوبوس دیگر قرار داشت.
اما نمیدانم به چه دلیل و چه انگیزهای مدیر کاروان مستقیماً سراغ من آمد و خواست که در این اتوبوس، جای خالی روحانی کاروان را پر کنم، اماکنی را که میرویم توضیح دهم، زیارتنامه بخوانم و رسماً کارهای یک روحانی کاروان را انجام دهم. اینگونه شد که بنده در اتوبوس، گهگاهی صحبت میکردم، مسائلی را مطرح میساختم و بحثهای علمی خاصی را مدیریت میکردم تا از نظریات عالمان حاضر در کاروان استفاده کنم و در اوقات فراغت، محبت استاد و شاگردی مرا کنار آیتاللّه کوهکمرهای میکشاند و با هم به گفتگو میپرداختیم.
کنار مرز مهران که رسیدیم دیدم ساکهای پنج نفر را باید به این طرف و آن طرف منتقل کنم گاهی باید آنها را بر روی گاری گذاشته و انتقال دهم و این کارها با داشتن لباس روحانیت سازگاری نداشت به همین جهت عبا، قبا و عمامه را برداشتم تا مسئولیتهای گروه پنج نفری خانوادگی را انجام دهم و در کنار آن مسئولیت روحانیت کاروان را انجام بدهم.
معمولاً در اتوبوس، جای ما پنج نفر قسمتی از اتوبوس بود که دیگر افراد، رغبتی به نشستن در آنجا را نداشتند و علتش این بود که من با همراه داشتن چهار زن که دو نفر از آنان نمیتوانستند به راحتی سوار و پیاده شوند باید صبر میکردم تا همه سوار شوند و در وقت خلوت، آنان را سوار و پیاده کنم و از سوی دیگر چون برخی از بزرگان در کاروان بودند باید رعایت احترام آنان میشد و آنان اول سوار میشدند و بالطبع جاهای بهتر نصیب دیگران میشد؛ بنابراین هیچگاه جلوی اتوبوس و مسیر حرکت را نمیفهمیدم و هیچگاه از مسیر، تابلوها و… آگاه نمیشدم[16] و به همین دلیل هیچ توضیحی در اینباره نمیتوانم ارائه کنم.
وارد عراق شدیم. پس از طی مقدمات ورود و کارهای گذرنامهای و گذشتن از کنار عکسهای بزرگ صدام، سوار بر اتوبوس عراقی شدیم و طبق معمول در هر اتوبوسی یک مأمور عراقی قرار دادند. وظیفه او کنترل افراد بود. باید تمامی افراد سوار میشدند تا حرکت آغاز میشد. در هتل، همه زوار که وارد میشدند، درب هتل قفل میشد. مجدداً هنگام زیارت همه سوار اتوبوس میشدند و همه با هم که داخل حرم میشدند، مأمور عراقی در صحن میایستاد تا کسی از صحن خارج نشود و رأس ساعت مشخص شده، دوباره با اتوبوس به هتل برمیگشتیم و دوباره دربها قفل میشد! مأمورها همه متحد الشکل و با صورتی تیغ کشیده بودند و سبیلی مانند سبیل صدام داشتند. حرف سیاسی زدن، نام بردن از امام و انقلاب یا بلند صلوات فرستادن کاملاً ممنوع بود.
البته برخی از امور بستگی به مأمور داشت؛ برخی از مأموران بسیار سختگیر بودند که یا برخاسته از روحیه خبیث آنان بود و یا ناشی از ترس؛ زیرا گم شدن یک زائر یا هر حرکت خلاف نظر حکومت، عواقب بسیار سنگینی برای مأموران داشت.
از همان ابتدا که در اتوبوس عراقی سوار شدم بنای دوستی و رفاقت با مأمور را گذاشتم و او نیز از قیافهاش معلوم بود ذاتاً انسان خوبی است اگرچه شکل و شمایلش کاملاً صدامی بود. در طول سفر، شیعه بودن خودش را نیز مطرح ساخت. در حرم ائمه اطهارD اگر کسی دقت میکرد میتوانست تأثّر روحی را در چهرهاش ببیند. در مدت اقامت در نجف وقتی متوجه شد که ما کاروان مشکلسازی نیستیم، سختگیریهایی را که دیگر مأموران داشتند برای ما نداشت. من به همراه چهار نفر خانم، چندین بار با تاکسی به حرم رفتم، تاکسیهایی که به اصطلاح از جنگ برگشته بودند، خراب، بدون قفل و بدون شیشه و سوراخ سوراخ و درِ صندوق عقب معمولاً با یک سیم بسته شده بود.
مادر همسرم نذر کرده بود که برّهای آنجا قربانی کند و گوشتش را تقسیم کند که خودم رفتم و برّهای خریدم و یکی از زوار قربانی کرد و گوشتش را تقسیم کردیم. این در حالی بود که دیگر کاروانها چنین آزادی عملی را نداشتند.
[1]. خداوند توفیق داد با پول ارز و برخی هدایا، توانستم دو وسیله برقی بخرم و با فروشش در ایران، عمده آن پول را فراهم کنم و من هم به عنوان هدیهای به او، قسمتی از فداکاری او را جبران کنم.
[2]. ایشان همان سال در مسیر مکه تصادف کرد و به جای زیارت خانه خدا به زیارت خود خدا رفت که در ادامه توضیحهایی دربارهاش خواهد آمد.
[3]. مقداری از خاطرات، با سبک خاص، درون کتاب «معبد ایمان» گنجانیده شده است و مقدار بیشتری در سایت نگارنده موجود میباشد. اغلب خاطرات آن کتاب حقیقی است و برای من اتفاق افتاده، گرچه از زبان افراد مختلف نقل شده تا مطالب به راحتی حفظ شوند.
[4]. اکنون پس از گذشت نزدیک به سه دهه که خاطرات آن دوران را مرور میکنم چند نکته برایم جلب توجه میکند:
اول: اطلاعات طرفین از حقایق ناقص است و تاریخ صدر اسلام و انگیزههای به وجود آمدن فرقههای مختلف، تماما برایمان روشن نیست و مسائل از حد ظن و گمان تجاوز نمیکند.
دوم: بسیاری از احکام که در آن اختلاف داریم، شاید به گونهای تشریع شده باشد که هر دو نوع را در برگیرد مثلاً هر دو گونه وضو صحیح باشد چه دست را از بالا به پایین بشویی چه برعکس، هر دو جور نماز صحیح باشد چه پس از حمد یک سوره کامل بخوانی یا چند آیه. چه پس از حمد آمین بگویی یا نگویی، متکتف بایستی یا نایستی و… ولی البته راه ما راه اهل بیتD است و به واقع نزدیکتر. به هرحال تفاوت در این امور جزئی خللی در اصل نماز ایجاد نمیکند که در گاهنامههای باز اندیشی دینی به صورت مفصل آن را بیان کردهام.
سوم: شاید در روز غدیر، حضرت پیامبرa حضرت علیA را جانشین علمی و فرهنگی خود قرار داد تا «یتْلُوا عَلَیهِمْ آیاتِهِ وَ یزَّکِیهِمْ وَ یعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَة» (جمعه/2) و نیز تبیین قرآن و انذار و تبشیر را انجام دهد ولی جانشین سیاسی مراد نبوده است زیرا که مقام اعتباری ارزشی ندارد و به تعبیر حضرت علی از آب بینی بز و یا استخوان خوک پستتر است و از سوی دیگر مقام سیاسی را خدا به پیامبر نداده بود تا او به حضرت علی بدهد بلکه مردم با بیعت خویش، به پیامبر داده بودند. البته جا داشت که مردم مقام اعتباری و حکومتی را به حضرت علیA میدادند و اگر روند امور به نحو صحیح پیش رفته بود همین گونه نیز میشد.
[5]. به یاد دارم که در دوره دانشجویی خود در سالهای 1356-1357 در دانشگاه اصفهان برخی مرا از دوست شدن با او بر حذر میداشتند و میگفتند: «شاید او یک ساواکی باشد» و من منشأ این احتمال را نمیدانستم تا در سفر حج برایم روشن شد که از بس او یکرنگ و بیغلّوغش است و آنچه را در درون دارد واقعاً میگوید و طبق آن عمل میکند، این گونه متهم میشده است زیرا نظرات خود پیرامون شاه و حکومتش را شفاف و واضح میگفته است. البته از شانس خوب او، هیچگاه در جلسات وی، فردی ساواکی حضور نداشته تا برایش پرونده درست کنند و دستگیرش کنند آنگاه دیگران گمان میکردهاند که او ساواکی است و این حرفها را میزند تا از دیگران حرف بیرون بکشد.
[6]. نمیدانم جهالت است یا سهو، یا تصور دقیق نداشتن از لطف و عنایت خداوند، که گاهی انسان دعایی میکند و خودش را گرفتار میسازد. در تفسیر علی بن ابراهیم ذیل آیه «رَبِّ السِّجْن أَحَبُّ إِلَی مِمّا یدْعُونَنِی إِلَیهِ» (یوسف/33) آمده است اگر یوسف عافیت خواسته بود گرفتار زندان نمیشد ولی خودش خواست. اگرچه او مضطر بود و زندان را خواست اما من در کمال آزادی، از روی جهالت، خواستار سختی بودم. در ادامه، تصادف و مجروح شدن بنده را خواهید خواند و گرفتاریهای پیش آمده که اثرش تا مدت زیادی باقی بود. اگر آنگونه دعا نمیشد و خودِ قبول حج و معرفت عالی پیدا کردن، درخواست میشد حتماً بهتر بود.
[7]. بودن در مدینه و مکه و تبلیغ شیعه، در آن سال اول پس از چند سال ممنوعیت، خودش کار سختی بود، برای تشخیص سختی کار، داستانهای ذیل مناسب است:
به یاد دارم آیتاللّه جنتی که در مقابل بعثه در سال 1370 در مدینه به مناسبت سالگرد امام خمینیw سخنرانی میکرد. فراموش کرد که در پایان سخنرانی خود در مدینه سلامی به رسول گرامی اسلام کند و براو درود و سلام فرستد. با اینکه او سالها خطیب نماز جمعه قم و تهران بود ولی استرسها و نگرانیها هر کسی را به نوبه خویش تحتالشعاع قرار میدهد.
به یاد دارم که زباندانها در مغازهها هنگام صحبت با صاحب مغازه از روی زرنگی آنان را «یابو» خطاب میکردند و آنان این لفظ را به معنای «پدر من» یا «بابای عزیزم» میدانند و از آن خوششان میآمد. تا اینکه یکی از زبان دانها در دکانی به شاگرد مغازه که اتفاقاً نوجوان بود «یابو» گفته بود، صاحب مغازه در پی تصحیح آن برآمده بود که او پدر تو نیست. تو بزرگتری و تو پدر اویی و او باید به تو «یابو» بگوید و زباندان بیچاره فکر کرده بود که صاحب مغازه فهمیده که «یابو» در فارسی معنای دیگری دارد به همین جهت فوراً از مغازه بیرون آمده بود و خود را بین جمعیت گم کرده بود.
به یاد دارم که شیعیان منطقه شرقیه و احصا در حجاز به سختی میتوانستند با ما ارتباط برقرار سازند و نفسِ دعوت نمودن یکی از آنان یا یکی از حجاج برای شرکت در مراسم برائت، کار مشکلی بود. معمولاً برای تشخیص آنان در قسمتهای مختلف مسجد، دعاهایی چون صباح، کمیل، جوشن کبیر را کمی بلند میخواندیم، اگرکسی شیعه بود به دقت گوش میداد و کمکم برای شنیدن به ما نزدیکتر میشد و سپس سر صحبت باز میشد و او تقاضای مفاتیح الجنان میکرد که آن را به مکه و روز ششم یا هفتم ذیالحجّه موکول میکردیم؛ و با دادن یکی دو سکّه از سکّههایی که قبلاً ذکر شد ادامه دوستی را خواستار میشدیم.
[8]. شاید به همین دلیل از ما مسلمانان خواسته شده است که پنج وقت نماز بخوانیم و در هر نماز دو بار سوره حمد را بخوانیم، تکبیرهای زیادی در جای جای نماز تعبیه شده و سبحان اللّه و الحمد لله از ذکرهای رایج نماز است تا ما با این اذکار عادت کنیم و جزء ذات ما شود تا در سختیهای مرگ که به سکرات مرگ معروف است آنها را فراموش نکنیم. آنان که نماز با ذاتشان عجین نشده و صفات خوب در وجودشان به صورت ملکه در نیامده ممکن است که در سختیهای مرگ یا سختیهای قیامت که حتی مادر از بچه شیرخوارهاش غافل میشود از تمامی این امور غافل شوند.
[9]. کاروان زباندانها در صورتی که اتفاق خاصی نمیافتاد هیچ نیازی به روحانی نداشت، زیرا بیشتر آنان سفر دومشان بود و تازه اهل فرهنگ و علم بودند و مناسک را میدانستند، اما روحانی ما برای ما چند نفر حادثه دیده هم هیچ کار مثبتی انجام نداد بعد از چند روز که به بیمارستان رفتم تا از مجروحان دیدن کنم دیدم برخی هنوز در حال احرام هستند و کسی برای خروج آنان از احرام کاری نکرده و حتی به عیادت آنان هم نرفته است. بالأخره روابط و پارتی بازی باعث شده بود که افراد سرشناس، با عنوانهای مختلف، در کاروان زباندانها وارد شوند اما فقط عنوان را داشته باشند که در ادامه، با افراد دیگری از این قبیل آشنا خواهید شد.
[10]. اگر چه علل ظاهری برای هر کاری در جای خود مطرح شده و صحیح هم هست ولی علل غیبی را نمیشود نادیده انگاشت. موارد زیادی به یاد دارم که افرادی در جبهه آرزوی شهادت داشتند و سپس شهید میشدند. اگرچه افرادی هم ناخواسته در جنگ جانشان از دست میرود اما این دو یکسان نیستند یکی روحش در این قالب مادی نمیگنجد و میخواهد آزاد شود، دیگری روحش به این بدن چسبیده است اما فرشتگان با زور روح را از بدن او اخراج میکنند و به همین جهت برخی ازمحتضرها زجر شدیدی را تحمل میکنند. پس علل ظاهری در هر دو یکسان است ولی علل غیبی و روحانی افراد را کاملاً از هم متمایز میسازد. برخی اوقات از شرایط موجود در یک واقعه، انسان یقین پیدا میکند که دعای خودش در موجود شدن آن حادثه به آن شکل خاص نقش داشته است، همان طور که دعای من در مدینه که از خدا خواستم تا سختیهای حج بر من نیز وارد شود تا مانند دیگرانی که زجر میکشیدهاند با سختی حج را انجام دهم؛ در مشکلات جسمی خودم و زجر کشیدن در منی و عرفات و دیگر جاها مؤثر بود و خودم این را حس میکردم.
[11]. قیامت/9.
[12]. مجادله/11.
[13]. او در آنجا صلاح ندید که نام آیتاللّه منتظری را ببرد؛ زیرا در آن زمان روی اسم ایشان حساسیت زیادی بود البته افراد زیادی نیز آیتاللّه منتظری را مقصر میدانستند و دلشان میخواست که ایشان چون دیگران تمامی مواضع حکومت را تأیید کند و اشکالی ننماید؛ اما انگیزه آیتاللّه طاهری چه بود که اسم ایشان را نبرد، نمیدانم.
[14]. لازم به یادآوری است که روحانی سال قبل، جناب آقای حجتی (حفظهاللّه) اساسا هیچگاه با حضور من، امامت جماعت را قبول نمیکرد ولی چون تفاوت سنی ما زیاد نبود این کار ایشان چندان برای کاروان مورد سؤال واقع نمیشد اگر چه اخلاصش برای من روشن و واضح بود ولی کار حاج آقا ستاری با توجه به تفاوت سنی زیاد بین من و ایشان جلب توجه مینمود و همه انتظار داشتند که ایشان همه نمازها را بخواند.
[15]. دعای من با دعای حضرت یوسفA که در میان پذیرش امیال نفسانی همسر عزیز مصر با زندان رفتن، دومی را درخواست کرد؛ تفاوت اساسی داشت زیرا یوسف وقتی به گناه مجبور شد و در صورت مخالفت، تهدید به زندان شد گفت پروردگارا زندان برایم از انجام این کار زشت بهتر است (یوسف/33). با این حال در روایتی آمده است که اگر او از خداوند عافیت خواسته بود به زندان گرفتار نمیشد. ولی من مجبور بین دو چیز نبودم میتوانستم هر دو را برگزینم و خداوند را عزیز، حکیم، صاحب قدرت بدانم که هر دو را با هم به من عطا کند. همانگونه که گاهی در ایام حج مطالبی علمی را مینوشتم یا مقالاتی نظیر «حکم کشتن قربانی خارج از منی» یا «استفاده از سایبان و سایه در حال احرام» که در مجله فقه شمارههای 10 و 13 به چاپ رسید اما احتمالاً یک دعا و درخواست اشتباه مرا از یک نعمت محروم ساخت.
[16]. بهترین روش همان است که در سفرم به اروپا انجام شد. صندلیها طوری تقسیم شد که به طور گردشی هر چند روز افراد روی یک ردیف صندلی بنشینند به طوری که در پایان سفر همه روی تمام صندلیها نشسته بودند و عدالت کاملاً رعایت شده بود. (ر.ک سفرنامه علمی و فرهنگی از منارجنبان تا برج ایفل ص11.)