دفتر هشتم
خاطراتی از آیتالله العظمی منتظری
سال 1357 و اولین ملاقات
دوران انقلاب و اوایل دوران دبیرستان که در کلاسهای قرآن شرکت میکردم گهگاهی اسم آیتاللّه منتظری به گوشم میخورد؛ ولی چون آن سالها خفقان بود، اطلاعات زیادی از ایشان نداشتم تنها میشنیدم که سالها زندان، شکنجه و تبعید را تحمل کرده است. ترسی که حاکم بود این تلقی را ایجاد کرده بود که اگر اسم او را ببریم ممکن است ما را دستگیر کنند و تنها عکسی 4 در 6 از او با محاسن مشکی دیده بودم. بعدها که وارد دانشگاه شدم، نام ایشان بیشتر به گوشم خورد. اساساً در زمان انقلاب، روحانیون شاخص و انقلابی معروف بین دانشجویان؛ امام خمینی، آیتاللّه طالقانی و آیتاللّه منتظری بودند؛ اما به هرحال هیچگاه موفق به دیدار ایشان نشدم تا پس از اینکه در آبان سال 1357 از زندان آزاد شد. روزی با برخی از دوستان به قم و به منزل ایشان که در چهارمردان کوچه عشقعلی بود رفتیم. وقتی نزد ایشان رفتم او را نشناختم، چون علاوه بر اینکه بدون عبا و عمامه بود، محاسنش سفید و چهرهاش با آنچه در عکسها بود و من در ذهنم ساخته بودم بسیار تفاوت داشت. هنگامی که دیدارکنندگان با او مصافحه میکردند و از زندان و زندانیان میپرسیدند تازه فهمیدم که او آیتاللّه منتظری است. قبل از آن، در ذهن خود از او انسانی با دو متر قد، هیکلی درشت و قوی تصور کرده بودم. در واقع ویژگیهای روحی – شخصیتی او را در جسم، تصور کرده بودم!
دومین دیدار در مسجد امام نجفآباد
دومین باری که ایشان را دیدم هنگامی بود که بعد از انقلاب برای دیدار از نجفآباد به این شهر آمد. مردم استان اصفهان بهویژه نجف آباد استقبال خوبی از ایشان کردند. پس از راهپیمایی و استقبال، در ابتدای شهر نجفآباد جایی که الآن مسجد امام و پارک ورودی شهر است منبر بسیار بلندی گذاشته بودند. ایشان بر فراز منبر رفت و در پلههای پایینتر آیتاللّه طاهری، آیتاللّه ایزدی، شهید محمد منتظری نشستند.
دیدار همراه با طلاب نجفآباد
پس از اینکه دانشگاهها در پی انقلاب فرهنگی تعطیل شد و من وارد حوزه علمیه نجفآباد شدم، یکی دو بار با طلاب مدرسه الحجه به دیدار ایشان رفتیم. در اتاق کوچکی که در غرب خانه ایشان بود نشسته بودیم که ایشان آمد. همه شروع کردیم به نفع ایشان شعار بدهیم که فرمود: این شعارها به چه درد میخورد؟! و از ما خواست ساکت شویم. در آن جلسه یادم مانده که میگفت: «طلبهها! هر وقت گرسنهاید نان [غذا] بخورید، هر وقت خستهاید بخوابید [و استراحت کنید] اما وقتهای بیداری خود را بیهوده تلف نکنید و خوب درس بخوانید.» سپس از برخی طلاب در باره مباحث طلبگی یکی دو تا سؤال پرسید، شوخی کرد و رفت.
آغاز طلبگی در منزل آیتاللّه منتظری
تاریخ ورود اولم به قم برای طلبه شدن بهطور جدی و رسمی، دقیقاً 31 شهریورماه 1359 روز شروع جنگ بود که در مدرسه حجتیه و در حجره آقایان محمدعلی و حسنعلی خزائلی ساکن شدم. صبح همان روزی که وارد قم شدم خبر حمله عراق به فرودگاهها و مراکز مهم را از رادیو شنیدم و به دنبال آن پیام آیتاللّه منتظری برای شرکت در یک راهپیمایی شنیده شد و به راهپیمایی رفتم که امور مربوط به آن دوران و رفتن به جبهه و مستقر شدن در حوزه نجفآباد و… قبلاً بیان شد.
پس از دو سال دوباره به قم عزیمت کردم. در قم، محل سکونت من و چند تن از طلاب، خانه آیتاللّه منتظری در محله عشقعلی بود. معروف بود که رهبر انقلاب، امام خمینیw را برای نزدیک بودن به بیمارستان و دلایل دیگر، از محل سکونتش خیابان ساحلی قم، به تهران بردند و شخص دوم انقلاب، حضرت آیتاللّه منتظری را برای حفاظت بهتر و آمد و شد راحتتر مسئولان و مهمانان به خیابان ساحلی، روبروی محل سکونت سابق امام بردند. بدن ترتیب خانه ایشان در کوچه عشقعلی خالی شد و ایشان خانه خود را در اختیار طلاب گذاشت. چون مدارس علمیه هیچ ظرفیت پذیرش طلبه را نداشت، من و حدود بیست طلبه دیگر در خانه آیتاللّه منتظری مستقر شدیم.
با اینکه در خانه ایشان مستقر بودیم هیچگاه به فکر نبودیم که به دیدار ایشان برویم و بهطور خصوصی با ایشان دیدار کنیم، همه فکر و ذکرمان درس خواندن بود و هرگاه فرصتی پیش میآمد یا با خبر میشدیم که در جبهه، عملیات نزدیک است به جبهه میرفتیم. شاید سالی یک بار ایشان را در یک سخنرانی عمومی از دور میدیدیم؛ اما با توجه به شخصیت ایشان و اینکه پس از امام همگان ایشان را دومین شخصیت انقلاب میدانستند، همه برای ملاقات با ایشان دست از پا نمیشناختند.
پس از برگشتن از لبنان نیز هیچگاه به ملاقات خصوصی نرفتم همیشه ایشان را صبحها در سر درس فقه و یا در مراسم جشن و عزا میدیدم و همین کافی بود و لازم نمیدیدم مزاحمتی ایجاد کنم.
البته، پدر خانمم چون از سابق با ایشان دوست بود و در تبعیدگاهها به دیدار ایشان میرفت و با هم خویشاوندی دوری داشتند گهگاهی که از نجفآباد به قم میآمد به دیدار ایشان میرفت. او به جماران نیز میرفت و خدمت امامw نیز شرفیاب میشد ولی هیچ کجا من دنبالش نمیرفتم و به درس و بحث خود مشغول بودم. تنها در سال 1364 صبح جمعهای پدر خانمم با خانواده به دیدار آیتاللّه منتظری در منزل شخصی ایشان رفت که من نیز همراهشان رفتم. دیداری صمیمانه بود و ایشان از وضع تحصیل و تدریس من پرسیدند. گفتم: کفایه و مکاسب میخوانم و در منزل برای برخی طلاب اصول فقه میگویم.
دیدار با آیتاللّه امینی پس از برکناری آیتاللّه منتظری از قائم مقامی رهبری
پس از مسئله برکناری آیتاللّه منتظری از قائم مقامی رهبری، گهگاهی با دوستان مینشستیم و پیرامون اینکه چرا چنین شد؟ و اکنون چه باید کرد؟ بحثهایی میشد تا بالأخره روزی تصمیم گرفتیم نزد آیتاللّه امینی برویم تا از خبرهای پشت پرده آگاه شویم. حدوداً یک هفته پس از انتخابات همه پرسی قانون اساسی در مرداد ماه سال 1368 با آقایان قربانعلی درّی نجفآبادی، محمود واحد، قربانعلی حبیباللّهی، مصطفی حسناتی و حسین ایزدی به منزل ایشان رفتیم و از هر دری سخن به میان آمد. بالأخره ایشان – به گفته خودش، به احترام آقای دری- لب به سخن گشود که خلاصه صحبتش این بود:
«آنچه به آیتاللّه منتظری نسبت میدهند، مانند دفاع از سید مهدی هاشمی و… هیچ کدام علت اصلی برخورد با او نیست. در واقع علت اصلی آن است که او شخصی صریح اللّهجه است و هر اشکالی را که میبیند، مطرح میسازد. کشور و نظام ما اشکالهای فراوانی دارد که نباید آنها را گفت و مصلحت نیست که هر چه خطاست گفته شود. ایشان شخصی جسور است و تنها برای زمان شاه مفید بود که اشکالهای آن حکومت را بگوید نه الآن که خودمان در رأس حکومت هستیم.»
گفته شد: خوب از ایشان بخواهید به خاطر مصلحت نظام سکوت کند و یا اشکالها را علنی نکند و برای همه نگوید.[1]
آیتاللّه امینی جواب داد: گوش نمیکند، هرچه به او گفته میشود که سکوت کند اعتنا نمیکند، شما بروید به او بگویید تا ببینید ساکت میشود؟!
من گفتم: داستان، داستان همان درویش و شیخ و سید و صاحب باغ است که صاحب باغ، اول به کمک شیخ و سید، دست و پای درویش را بست و سپس با کمک سید، شیخ را به بند کشید و پس از تنها شدن سید، او را نیز از پای در آورد. اکنون نیز همه دست به دست هم دادهاند تا آقای منتظری را از صحنه به در کنند، مشکلات اداری و اجرایی آقای هاشمی رفسنجانی را از پای در میآورد؛ آنگاه از بین بردن سایر بزرگان آسان میشود.
ایشان سکوت کرد و بنده از تغییر چهره و رو برگرداندن ایشان برداشت کردم که حرف مرا قبول نکرد اما چیزی به زبان نیاورد. پس از خارج شدن از منزل ایشان، آقای دری گفتند: «المجالس بالامانة».
من گفتم: تا حال فکر میکردم آقای منتظری مجرم است و جنایتی مرتکب شده است، اما اگر جرمش بیان اشکالات است، از این به بعد من، کاملاً طرفدار ایشانم، در واقع مسئولان نظام نباید اشتباه کنند و کار خود را اصلاح کنند، نه اینکه زبان منتقد را ببندند.
دیدار با آیتاللّه منتظری
پس از آن بنا شد که نزد آیتاللّه منتظری برویم و از او بخواهیم موقتاً سکوت کند و مصلحت نظام نوپای اسلامی را در نظر بگیرد. آقای دری که آن زمان رئیس دفتر آیتاللّه منتظری بود، نیامد و گفت: چند دقیقهای برای زیارت به حرم میروم. ظاهراً ایشان از این حرفها زیاد زده بود و جواب آیتاللّه منتظری را میدانست بنابراین، نیامدن را به صلاح خویش میدانست.
خدمت آیتاللّه منتظری رسیدیم، همه را میشناخت.[2] پس از احوالپرسی فرمود: چه خبر است که یک مرتبه همه با هم جمع شدهاید؟!
گفتیم: آمدهایم که از حضرتعالی تقاضا کنیم، کمی سکوت کنید، مصلحت را رعایت کنید و اینقدر روی مشکلات انگشت نگذارید.
نگاهی به ما کرد و در پاسخ این درخواست گفت: من از همان اول هم نمیخواستم رهبر شوم و مخالفت خود را هم اعلام کردم؛ امروز میگویم که مرجعیت را هم نمیخواهم، ولی دینم را از دست نمیدهم! اصل ماجرا این است که آقای خمینی گفتهاند یک هیأت سه نفره مرکب از نمایندگان اطلاعات، دادستان و قاضی، به زندانها بروند و وضعیت اعضای زندانی مجاهدین که دوران محکومیت خود را سپری میکنند را دوباره بررسی کنند. در اینجا ایشان به تفصیل شبیه همان مطالبی را که در نامههای مورخ 9 مرداد 67 و 13 مرداد 67 به حضرت امام نوشته بودند و همچنین مطالبی را که در جلسه با اعضای هیأت سه نفره بیان کرده بودند (که مذاکرات این جلسه بعدها در سال 1395 تحت عنوان فایل صوتی منتشر شد) و همچنین مطالبی را که آیتالله منتظری در کتاب خاطراتشان (ج 1 ص 620 تا 645) گفتهاند مضمون آن را برایمان بازگو کردند تا ما را درباره مسائل پیش آمده توجیه کنند. لذا من از تکرار آن مطلب خودداری میکنم و خواننده را به آنچه قبلاً گفته شده و مفصلتر است ارجاع میدهم. ایشان پس از بیان آن مطالب و نقدهایی که داشتند افزودند: آیا شما میگویید در مقابل این امور من سکوت کنم؟! اعدام چنین افرادی بر اساس کدام مبنا صورت گرفته است؟! در آینده چه جوابی خواهیم داد؟! من نمیخواهم با این کارهای خلاف، چهره امام نزد آیندگان خراب شود.[3]
ملاقات ما چند نفر تمام شد و پس از آنکه به محل ملاقاتهای عمومی آمدیم، چند نفر از روحانیون و مردم نشسته بودند. ایشان هم آمد و نشست. روحانی پیرمردی به نام آقای شهاب[4] به آیتاللّه منتظری گفت: یک میلیون تومان پول از وجوهات مردم نزدم بود و آن را در فلان مورد مصرف کردم.
من در خیالات خود گفتم: نباید آقای شهاب این کار را میکرد زیرا الآن پس از آن نامههای رد و بدل شده بین امام و آیتاللّه منتظری و وضعیت نابسامان مالی آیتاللّه منتظری که حتی شهریهاش را از ماهی سیصد تومان به دویست تومان تقلیل داده است، در این وضع بحرانی آقاشهاب خوب کاری نکرده است و الآن ایشان به او هشدار میدهد که باید پول را برای شهریه طلاب میآوردی تو که از وضع ما خبر داشتی! اما آیتاللّه منتظری برخلاف خیالبافیهای من، فرمود: خااااب! و آن کلمه را مد داد و سری تکان داد که یعنی اشکالی ندارد. دیدم راستی او مرجعیت را هم نمیخواهد، زیرا الآن وقت پول جمع کردن و شهریه را افزودن است که معلوم شود که تبلیغات رسانهای و تریبونها نتوانسته مقلدان ایشان را کم کند. بعد از لحظاتی به او فرمود: الآن حوزه علمیه هم نیاز دارد باید مقداری از این مبالغ هم به حوزه برسد.
بالأخره ملاقات تمام شد و از اینکه حقایقی برایم منکشف شده بود و معلوم گشته بود که آیتاللّه منتظری جرمی و یا حتی ترک اولایی مرتکب نشده است خدا را شکر کرده و به خانه برگشتم.
علمآموزی در هر حال
در همان اوایل کنار رفتن ایشان از قائم مقامی، عصر روزی به ملاقات ایشان رفتم. حدود ده نفر به دیدن ایشان آمده بودند. یکی از آنان دکتر شیبانی بود. از هر دری سخن گفته شد تا به بحث طب و پیشرفتهای علم پزشکی رسید، آیتاللّه منتظری پرسیدند: با این پیشرفتها اگر گردن کسی قطع شود، دکترها میتوانند آن را پیوند بزنند؟
دکتر شیبانی جواب داد: همه چیز قابل پیوند زدن است جز یک عصب که آن هم انشاءاللّه به زودی مشکلش حل میشود. آیتاللّه فوراً یک فرع فقهی طرح کردند و فرمودند: برخی از مجرمان حکمشان گردن زدن است حال اگر با یک ضربه شمشیر گردن وی زده شود و فوراً آن سر پیوند زده شود و طرف زنده شود چه حکمی دارد؟ آیا باز باید کشته شود یا خیر؟ و مدتی پیرامون این فرع فقهی بحث شد و اعضای حاضر هر کسی نظری داد.
استفادههای علمی از آیتاللّه منتظری
خرداد سال 1365 دروس سطح حوزه را تمام کردم و تمامی امتحانات را داده و رهسپار لبنان شدم. پس از برگشتن از لبنان از اول سال تحصیلی 1366 به درس فقه – کتاب زکات – آیتاللّه منتظری رفتم و تا سال 1370 ادامه داشت. در خلال این مدت مقداری از مباحث آخر ولایت فقیه را در درس شرکت کردم و مقداری از جلد اول کتاب «دراسات فی ولایةالفقیه» را مباحثه نمودم.
پس از حادثه تصادف در حج که شرحش گذشت تقریباً خانهنشین شدم و در خانه اشتغال به تدریس رسائل شیخ انصاری برای چند تن از دوستان داشتم روزی برای گرفتن شهریه به مدرسه فیضیه میرفتم که اطلاعیهای توجهم را جلب کرد. در اطلاعیه آمده بود اگر کسی یک مقاله تحقیقی بنویسد شهریه رتبه چهار به او تعلق میگیرد، خوشحال شدم و در مدت چند ماهی بحث طهارت اهل کتاب را نوشتم پس از نوشتن آن جزوه و بردنش به مدیریت حوزه گفتند به علت نبود بودجه آن طرح لغو شد. به خانه برگشتم و پس از مدتی آن را برای اظهار نظر خدمت آیتاللّه منتظری فرستادم ایشان آن را مطالعه کرده بود و مرا نزد خودش فرا خواند و من خدمت ایشان رسیدم. این اولین ملاقاتی بود که من و ایشان دو به دو با هم صحبت میکردیم و راهنماییهای خوبی نمود تا جزوه کاملی بشود. پس از آن گهگاهی خدمت ایشان میرسیدم و مباحث علمی خوبی مطرح میشد که برخی را عنوان میکنم.
لازم به یادآوری است که اولاً ایشان از حافظه بسیار عالی برخوردار بود و یک فقه استدلالی را کاملاً در سینه داشت؛ بنابراین هرگاه پیرامون هر مسئلهای بحث میشد و نظریاتی از ایشان ثبت میشد، قابل دقت فراوان بود و هست. ثانیاً روش فقیه پروری ایشان به گونهای بود که فرد را دچار شبهه و اشکال میکرد تا فقه آموز، در گیرودار روبهرو شدن با شبهه و مشکل علمی مطرح شده، ضمیر ناخودآگاهش به کار افتد و راه حل آن را بیابد. در این جا نمونههایی از ابواب مختلف فقه را مطرح میکنم.
یکبار که تازه از مکه برگشته بودم خدمت ایشان رسیدم، پرسید: آیا در مسجدالحرام جایی را دیدی که نجس شود؟ گفتم: بله، چند مورد بود، یکی کنار آبخوریها که با خون نجس شده بود و یکی هم در صفا و مروه. پرسید: چه کردند؟ گفتم: با کمی ساولن و کمی آب، بالأخره تِی کشیدند و نجاستها برطرف شد. پرسید: نظرت چیست؟ آیا به اینگونه میتوان زمینی را از نجاست تطهیر کرد؟ گفتم: تحقیق نکردهام ولی ظاهراً اشکالی ندارد و برطرف کردن نجاست با آب، یک حکم تعبدی نیست ملاک نظافت و بهداشت است.
فرمود: نظر من هم همین است. چطور گوساله یا بره که از شکم مادر به دنیا میآید و پر از خون است با برطرف شدن خونها پاک میشود؟ چطور کف عصا و کف کفش با برطرف شدن نجاست پاک میشود؟ چطور مخرج غائط با چند تکه سنگ پاک میشود؟ چه اشکالی دارد که سایر اجزای بدن ما یا سنگ صیقلی یا شیشه صاف نیز با برطرف شدن نجاست پاک شود؟[5]
بعد فرمود: من این مطلب را در سفری که به نجف رفته بودم به آیتاللّه خمینی هم گفتم ولی جوابی نداشت.
گفتم: شما این مطلب را در رساله بنویسید.
فرمود: به یکباره صلاح نیست. مباحث فقهی که با عوام سر و کار دارد باید کمکم و تدریجی مطرح شود.
بعداً که حاشیه عروه ایشان را مطالعه میکردم دیدم که مفصل این بحث را آورده است.[6] پس از مدتی کتاب احکام پزشکی ایشان را که در شُرُف چاپ بود، خواندم و دیدم که فتوا دادهاند که کف بیمارستانها با گازوئیل، ساولن و… پاک نمیشود. در کنار نوشته ایشان حاشیه عروه را گوشزد کردم که بالأخره باعث شد ایشان در این کتاب، فتوا را تبدیل به احتیاط واجب کنند که خیلی کار را آسان میکند.[7] امید است که در مرحلهای دیگر آن احتیاط، به استحبابی تبدیل شود.
اینگونه برخورد و توجه ایشان، موجب میشد که اولاً از نظر علمی رشد کنم و ثانیاً هر وقت، هر چه در ذهن دارم بدون دغدغه و ترس بگویم.
بار دیگری که از سفر حج برگشته بودم و خدمت ایشان رسیدم، صحبتهایی شد ازجمله نماز جماعت در طبقه دوم مسجدالحرام و نماز دَور خانه خدا. در ضمن صحبت گفتم: من در مکه دعا کردم که خانه خدا به دست شیعیان نیفتد! یک مرتبه چهرهاش برافروخته شد و با نگاهی تند و صدایی متعجب پرسید: برای چه؟!
گفتم: برای اینکه امام خمینیw نماز جماعت دَوْری -دَوْر خانه خدا- را باطل میدانست و باعث میشد بیش از نصف مسجدالحرام از جماعت خالی بماند. شما هم نماز در طبقه دوم و سوم را باطل میدانید چون فاصله طبقات زیاد است و مجموع این دو فتوا باعث میشود که اگر همه مسلمانان، شیعه باشند و مقلد شما و آقای خمینی، باید پنج ششم مسجدالحرام هنگام نماز خالی بماند. خوب شد همه مردم شیعه نیستند و همه شیعهها مقلد شما نیستند وگرنه حج بسیار مشکل میشد![8]
باز همین شاگرد پروری و روحیه باز ایشان باعث شد که: روز دیگری خدمت ایشان رسیدم و پرسیدم: چرا شما در حمد نماز «مالک یوم الدین» و «ملک یوم الدین» را با هم میخوانید؟
پرسید: با تحقیق سخن میگویی یا بدون تحقیق؟
گفتم: بدون تحقیق.
فرمود: قرآنی که در تونس چاپ شده و قرائت قالون از ورش است «مَلِک» نوشته است. زمخشری هم در تفسیرش نوشته: در زمان ما در حرمین شریفین مَلِک میخوانند، مالک با مال تناسب دارد و مَلِک با زمان و… .
ایشان دلایل متعددی بر معتبر بودن قرائت «مَلِک» آورد و سپس قرآن چاپ تونس را آورد که قرائت قالون بود و فرمود: سال گذشته ماه رمضان از روی این قرآن یک دور خواندم و اختلافهایش با قرآن خودمان را علامت زدم. قرآن را از ایشان گرفتم، ورق زدم، شمارهها را دیدم، در ذهنم هست که آخرین شماره 904. بود یعنی تفاوت قرائتها 904 مورد بود، برخی را دقت کردم نفهمیدم که تفاوتش با قرائت حفص از عاصم چیست؟ که معلوم شد در قرآن ما مثلاً «نبیین» با یاء است و در آن با همزه «نبیئین»، همین طور کلمات «حواریین» و «حواریئین» و خلاصه ایشان در این باره نیز کمی توضیح داد.
گفتم: من اینها را نمیدانم؛ من میدانم که پیامبر اکرمa لااقل نماز صبح و مغرب و عشا را بلند میخوانده است و حدود ده سالی که در مدینه بوده نماز را به جماعت خوانده است، اگر با این حال معلوم نشود که او مالک میخوانده است یا مَلِک، سایر اموری که میگویید: «روایت داریم» اصلاً نمیتوانیم به آنها اعتماد کنیم! وقتی در مسئلهای که این قدر واضح و مورد ابتلا بوده، نتوان به نتیجهای قطعی رسید، به هیچ مسئلهای از مسائل فقهی اعتمادی نیست و همه در هالهای از شک قرار میگیرند.
مقداری فکر کرد و فرمود: نمیدانم.[9]
روزی کتاب شرح مبسوط منظومه نوشته آیتاللّه مطهری را خریدم و سپس به منزل آیتاللّه منتظری رفتم. کتاب را که دید سر صحبت باز شد. گفتم: برای دو، سه نفر از طلاب لبنانی، شرح منظومه درس میدهم به همین دلیل کتاب شهید مطهری را خریدهام که نگاه کنم و مطالب جدید و نو را از ایشان فرا گیرم.
فرمود: من هم زمانی اسفار را بهطور خصوصی برای شهید محمد و فرد دیگری درس میگفتم. روزی محمد به آیتاللّه شریعتمداری توهین کرد من هم کتاب را روی زمین کوبیدم و درس را تعطیل کردم. من شهید محمد را خیلی دوست داشتم؛ ولی او نباید چنین برخوردی با یک عالم میکرد.
تا این ماجرا را برایم تعریف کرد گفتم: من شنیدهام، یک مرتبه آقا سعید شما راجع به آقای گلپایگانی بد گفته و شما شنیدهاید و چیزی نگفتهاید.
فرمود: اصلاً چنین چیزی از او نشنیدهام و یقین بدان اگر چنین چیزی بود حتماً با او برخورد میکردم. با اینکه من محمد را خیلی دوست دارم ولی برای این کارش، کتاب را روی زمین کوبیدم و درس را تعطیل کردم. آیا اجازه میدهم دیگری این کار را تکرار کند؟! از این حرفها خیلی پشت سر ما میزنند!
در ادامه گفتوگو گفتم: اما بالأخره با آقای شریعتمداری برخورد خوبی نشد، بهویژه پس از وفات ایشان.
فرمود: من هم مخالف بودم، من به آیتاللّه خمینی گفتم طوری برخورد نشود که بگویند آخوندها با هم دعوا دارند، آخر چه اشکال داشت که آقا رضا صدر بر جنازه ایشان نماز میت میخواند تا به وصیت ایشان عمل شده باشد؟!
وقتی ایشان این را که گفت، خیلی دوست داشتم جواب امام خمینی را بشنوم ولی جرأت سؤال بیش از این مقدار را به خود ندادم، در همین حال جناب حجتالاسلام و المسلمین حاج شیخ غلامحسین ایزدی که یکی دو دقیقهای بود وارد شده بود، این سؤال را پرسید و ایشان نیز جواب داد آقای خمینی گفت: اوه، مگر شریعتمداری … .
و جمله تندی از قول ایشان گفت که من نقل نمیکنم.
بعد فرمود: پس از وفات آقای شریعتمداری، آقای ریشهری آمد اینجا و گفت: من همین الآن از منزل آیتاللّه گلپایگانی میآیم، به او گفتم، به شما هم میگویم، نخواهید برای آقای شریعتمداری معرکه بگیرید، هیچ سروصدا و فاتحهای نباید باشد.
به او گفتم: من که مراسم نمیگیرم ولی اگر من جای آیتاللّه خمینی بودم مجلس فاتحهای میگرفتم و احترام روحانیت را حفظ میکردم تا نگویند آخوندها با هم دعوا دارند.
آقای ریشهری گفت: این حرف را از طرف شما نقل کنم؟
گفتم: نقل کن.
چند روز بعد که رفتم دفتر امام، برخی افراد با تمسخر میگفتند: آه، آه آقای منتظری میخواهد برای شریعتمداری فاتحه بگیرد و میخندیدند.
روزهایی که به درس فقه حضرت آیتاللّه منتظری میرفتم برخی اوقات، بنا به دلایلی درس تعطیل میشد، مثلاً گاهی ایشان سرما خورده بود، یا یک مرتبه در خاکبرداری که در منزل ایشان انجام شده بود افتاده بود در گودال و دست ایشان شکسته بود.
یک روز خدمت ایشان رسیدم و اعتراض کردم و گفتم: آخر نمیشود که طلاب از نقاط دور و نزدیک برای درس میآیند و ناگهان بدون اعلام قبلی با تعطیلی مواجه میشوند.
فرمود: خوب چه کنم؟ من پیرم، ضعیف شدهام، گاهی هم مریض میشوم.
گفتم: در برخی موارد خودتان مقصرید؛ مثلاً خودتان میخواهید لباسهایتان را بشویید، خودتان میخواهید روی بند بیندازید، خودتان میخواهید و… . آنگاه برخی مواقع بدون پوشش مناسب بیرون میروید، سرما میخورید. خب لباسها را دیگری بشوید، شما که بر خلاف برخی آقایان، خادم ندارید و به این چیزها اعتقاد ندارید، اگر اجازه بدهید من خودم حاضرم بیایم و این کارهای شخصی شما را انجام دهم؛ اما ایشان قبول نکرد. همین مطلب را با فرزند ایشان آقا سعید نیز در میان گذاشتم. در پاسخ گفت: ایشان قبول نمیکند. ایشان کارهای شخصی خودش را خودش انجام میدهد. من میتوانم وقتی که ایشان برای دیدار با خانواده من به منزل من میآید با آب پرتقالی از ایشان پذیرایی کنم تا از لحاظ ویتامینی تقویت شود، اما بقیه کارها از عهده من خارج است.
روزی به دیدار ایشان رفتم، دیدم همینطور که مطالعه میکند یا با من حرف میزند، حالت خواب آلودگی دارد و پلکهایش روی هم میرود.
گفتم: شما خستهاید؟ خوابتان میآید؟
فرمود: ظهر آبدوغ خیار خوردهام و ضعف کردهام.
گفتم: خب غذای بهتری میخوردید.
فرمود: انسان باید گهگاهی نون و آبدوغ، ارده و شیره و… بخورد، نمیشود که این چیزها را نخورد.
وقتی برای بیماری قلبی در بیمارستان خاتم الأنبیا تهران بستری بود روزی، با چند طلبه، مینیبوسی کرایه کردیم و به دیدار ایشان رفتیم. چند جلد کتاب وسائل الشیعه کنار تخت ایشان دیدم. به فرزندشان حاج احمد آقا گفتم: بگذارید آقا استراحت کند.
جواب داد: خودشان تا به هوش آمده، از ما کتاب خواسته است.
واقعاً مرحوم استاد از احادیث اهل بیتD و از تحقیق و تفحص لذت میبرد و بارها این را به زبان آورده بودند.
سپس سر صحبت با خود ایشان باز شد از خوراک و غذا پرسیده شد فرمود: دکتر گفته باید آبِ گوشت بخوری، آقای…[10] برایم با دستگاه بخارپز، آب گوشت را گرفته و مقداری برایم آورده است. گفتم: چرا این کار را کردی؟! من هم مثل بقیه مردم! دیگر این کار را نکن. او گوش نکرد و دوباره دیروز برایم آورده بود، نخوردم و گفتم: نمیخورم تا دیگر نیاوری.
پدر خانم من، مرحوم حاج ماندهعلی نورمحمدی یک ماشین هایس داشت که در دوران جنگ و هنگام عملیات در خدمت کادر پزشکی بود که آنها را به جبهه میبرد و در سایر اوقات نیز اگر نیاز بود، مرحوم حاج علی منتظری پدر فقیه عالیقدر را به مناطق مختلفی از جبههها میبرد. گهگاهی به پدر خانمم میگفتم: از حاج علی برایم بگو. میگفت: در جبهه با اینکه همه چیز فراهم است، مقداری نان خشکه و ماست یا نان خشکه و دوغ میخورد و از این مقر به آن مقر رفته و سخنرانی میکند و از نانهایی که دور ریخته میشود انتقاد میکند.
یک روز در سالهای 1366 یا 1367 که هنوز آیتاللّه منتظری قائم مقام بود و فرد دوم کشور شناخته میشد، پدر خانمم با حاج علی منتظری و چند نفر دیگری که شاید مجموعشان به ده نفر میرسیدند، بدون اطلاع قبلی در سر راه مشهد، به خانه ما آمدند. شب، حاج علی به خانه فرزندشان آیتاللّه منتظری رفت و آنجا ماند و بقیه در منزل ما ماندند. صبح حدود ساعت ده پدر خانمم رفت و حاج علی را سوار کرده و به مشهد مشرف شدند. پس از برگشت، روزی از پدر خانمم پرسیدم: حاج علی از خانه فقیه عالیقدر چیزی برایت نگفت؟
پدر خانمم گفت: فقط حاج علی اعتراض کرد و گفت: چرا دیر آمدی؟! داشتم از گرسنگی میمردم. به او گفتم: مگر چیزی نبود بخوری؟! گفت: دیشب، حسینعلی کمی آبگوشت پِتی (بیمرق و بدون مخلّفات) آورد، خودش چند تا تیکه نون زد توش، خورد و رفت.[11]
وقتی من از لبنان برگشتم پس از چند ماهی آقای خلیق از لبنان به ایران و بالأخره به نجفآباد آمد و خواست با هم به خانه حاج علی برویم. عصر یکی از روزهای ماه رمضان بود، آنجا که رفتیم ایشان هندوانه آورد و به آقای خلیق اصرار کرد که بخورید و گفت: خداوند همانطور که به مقیم گفته روزه بگیر به مسافر گفته: روزه بخور. آقای خلیق و خانوادهاش نخوردند. حاج علی گفت: بخورید اینها رزق طیب و حلال است، خودم کار کردهام تا زمانی که میتوانستم بوتهکنی میکردم، در باغ کار میکردم تا رزقم حلال باشد از آن روزی که در باغ، روی واره – به گویش نجف آبادی مرزهایی برای بستن و باز کردن آب میان کرتها – زمین خوردم و دیگر نتوانستم کار کنم، نماز استیجاری میخوانم، اینها همه از پول نماز استیجاری است. بخورید، شک نکنید.
پس از پایان ملاقات به پاسداری که آنجا بود گفتم: این طور که نمیشود، ایشان با نماز استیجاری خرج مهمان بدهد از دفتر فرزندشان پول بگیرید و خرج مهمانها را از آنجا بدهید.
گفت: چه کنیم؟! قبول نمیکند! البته ما گاهی مثلاً دویست تومان هندوانه میخریم وقتی میپرسد چقدر شد؟ میگوییم: پنجاه تومان. کار دیگری نمیتوانیم بکنیم.
غرض بیان سادگی زندگی پدر بود آنگاه این پدر سادهزیست که بسیاری از افراد خاطراتی از سادگی زندگیش دارند وقتی میگوید «داشتم از گرسنگی میمردم» یعنی چه؟
آن سالها که حج مشرف میشدم، مسائل زیادی پیش میآمد که گاهی فتواهای ایشان، کار را بسیار مشکل و پیچیده میکرد و بررسی من از منابع فقهی مرا به نظری غیر از نظر ایشان میرساند. پیش خودم گفتم: اگر بتوانم فقیه عالیقدر را راضی کنم که یک مرتبه به حج یا لااقل به عمره مشرف شود و امور را از نزدیک ببیند شاید در برداشتش از روایات و اقوال فقیهان تغییری حاصل شود. بهویژه یک وقتی ایشان خواب مرحوم امام خمینی را دیده و فردی برای وی تعبیرکرده بود که به زیارت خانه خدا میروی. من از فرصت استفاده کردم و گفتم: آقا خوب است شما یک سفر حج بروید. فرمود: دردسر زیادی دارد.
گفتم: آقا این حرفها چیست؟ من صحبت میکنم، متصدیان خودشان شما را دعوت کنند، مهمان باشید.
نگاه تندی به من کرد و فرمود: میخواهی از پول بیتالمال به مکه بروم؟!
دیگر چیزی نگفتم. در فرصت دیگری گفتم: آقا! یک عمره بروید، عمره هزینه زیادی نمیخواهد.
فرمود: آخر من تنها نیستم، چند تا پاسدار هم با من هستند، هزینهاش زیاد میشود، من گاهی همین مشهد را که میروم برایم مشکل است.
اما بالأخره خوب شد ایشان قبول نکرد و من هم به مسئولان بعثه یا سازمان حج چیزی نگفتم. از سادگیهای من این بود که فکر میکردم اگر با بعثه رهبری صحبت کنم آنان مقدمات سفر ایشان به حج یا عمره را فراهم میکنند! زمانی فهمیدم بسیار اشتباه میکردم که چندین بار به دفتر و بیت ایشان حمله شد، اثاثیه و حتی لوازم شخصی را غارت کردند. در شهرها، نمایشنامه پیچک انحراف گذاشتند! از تریبونها و رسانهها چه اکاذیبی که نشر ندادند! و… .
از همه اینها گذشته، آن روزی، بیشتر به سادهاندیشی خود پی بردم که آیتاللّه موسوی اردبیلی از عمل جراحی چشم برگشت و به دیدنش رفتم. او مسائلی بیان کرد که واقعاً سرم سوت کشید همانگونه که سر ایشان سوت کشیده بود و بغض گلویشان را گرفت.
آیتاللّه موسوی اردبیلی فرمود: برای عمل چشم به بیمارستانی در تهران رفتم و بنا شد دکتر هاشمی که چشم آیتاللّه منتظری را عمل کرده بود، چشمان مرا نیز عمل کند. آزمایشهای لازم انجام شد. پس از آن دکتر گفت: شما مرخص هستید بروید و فردا صبح ساعت هشت اینجا باشید تا شما را عمل کنم.
به دکتر گفتم: نشد! چرا آیتاللّه منتظری شب همینجا ماند و به من میگویید بروم؟! مگر عمل من با عمل ایشان تفاوتی دارد؟!
دکتر گفت: خیر، عمل شما با ایشان یکی است، به ایشان هم گفتم صبح روز بعد بیاید اما گفت: کجا بروم؟! در تهران خانه هر کسی بروم و امشب را بمانم، برای او مسئله ایجاد میکنند و فکر میکنند که آنجا رفتهام تا توطئهای بکنم! اگر به قم هم بروم، صبح ساعت 8 نمیتوانم بیایم زیرا نیروهای اطلاعات باید با مافوق خود هماهنگ بکنند و آنها تازه ساعت هشت بر سر کارشان میآیند و اجازه بدهند یا ندهند معلوم نیست. اگر میشود جایی درون همین بیمارستان به من بدهید تا شب همینجا بمانم و صبح مرا عمل کنید!
سپس آیتاللّه موسوی اردبیلی فرمود: بغض گلویم را گرفت که دیدم فقیهی با آن سوابق قبل و بعد از انقلاب، آن همه فداکاری، پدر شهید، پدر جانباز، بیماری چشم و با این حال، هر جایی نمیتواند بماند و ناچار میشود درخواست کند شبی در بیمارستان به او جایی بدهند تا در آن بماند!
برایم معلوم شد حج و عمره پیشکش، اجازه مداوای چشم هم چقدر دنگ و فنگ داشته است.
آیتاللّه منتظری در طول حیات خودش تهمتها و دروغهای زیادی را تحمل کرد و مخالفان ایشان به مناسبتهای مختلف نیش و کنایههای بسیاری به ایشان زدند. چند سال پیش فقیه عالیقدر سنگ کلیه بزرگی داشت که با عمل جراحی آن را درآورند. یکی از مخالفان ارگانی ایشان در یک سخنرانی درون گروهی که من صوت ضبط شده آن را گوش دادم، جهت تحقیر و تمسخر آیتاللّه منتظری میگفت: او که سنگ بزرگی در کلیهاش بوده و نفهمیده، چطوری درد مستضعفان را میفهمد؟!
پس از سال 1368 و پایان قائم مقامی، از سوی لباس شخصیها و افرادی که خود را حزباللّه میخواندند چند بار به بیت آیتاللّه منتظری و محل تدریس ایشان حمله و تعرض شد. یکی از دفعاتی که به بیت حمله و شیشههای دفتر شکسته و برخی از اثاثیهها به غارت برده شد، حدود ساعت یازده صبح به منزل ایشان رفتم تا خبری بگیرم. دیدم نشسته است و دو سه نفر از اعضای دفتر نیز نزد ایشان بودند. دیدم با روحیهای شاد میگوید و میخندد. بحث پرداخت شهریه بود و به مسئول شهریه فرمود: بروید طبق معمول شهریه را در دارالشفا بپردازید.
گفتم: آقا! نمیگذارند، میریزند و اذیت میکنند.
فرمود: من وظیفه دارم پولی که نزد من هست را به طلاب برسانم. من وظیفه خودم را انجام میدهم.
در تمامی ایامی که به درس آیتاللّه منتظری میرفتم، با وجود هجومها و اتهامها و حتی برخی اوقات تعدادی که طلاب کم سن و سال در میان آنها بودند، سر درس حاضر میشدند تا به اندک بهانهای درس را به هم بزنند؛ اما ایشان بهطور عادی و بدون لکنت زبان یا ترس، درس را بیان میکرد.
برخی از روزها که به درس میرفتم احتمال کتک خوردن از باندهای فشار بسیار بالا بود زیرا گاهی که درس را به هم میزدند، فریاد میزدند: استاد فاسق شاگرد فاسق تربیت میکند! و با مشت گره کرده شعارهایی ضدّ آیتاللّه منتظری و شاگردان ایشان سر میدادند. گاهی در زمان درس ذهنم به این سو و آن سو میرفت و اضطراب و استرس نمیگذاشت درس را خوب بفهمم؛ اما ایشان هیچگاه لکنت زبان هم پیدا نکرد، درس را کامل و خوب توضیح میداد، مثال میزد و شوخی میکرد.
پس از سخنرانی سیزده رجب (آبان 76) بزرگترین هجوم به دفتر، حسینیه و بیت ایشان صورت گرفت و چندین روز از بلندگوهای حسینیه سرود و مارش پیروزی پخش میکردند؛ اما هیچ خم به ابرو نیاورد. ایشان در حصری قرار گرفت که بیش از پنج سال به طول انجامید. هر روز مسیر حرکتم بهسوی مرکز فرهنگ و معارف قرآن از کنار بیت ایشان بود و با مأمورانی مواجه میشدم که گاهی قیافه آنان لرزه بر اندام انسان میانداخت.
روزی از روزهای ماه رمضان به درب کیوسک روبروی بیت ایشان رفتم و به مأموری که داخل آن بود گفتم: شما که هر روز دعای «اللّهم فک کل اسیر» را میخوانید و از خداوند میخواهید که همه اسیران را آزاد کند، خودتان این اسیر در بند را آزاد کنید، آخر این فقیه مجاهد چه گناهی کرده است؟! دیدم مغزش را کاملاً پر کردهاند، گفت: میخواست ضد نظام سخن نگوید، ضد رهبری سخن نگوید، ضد ولایت فقیه حرف نزند حالا مجازاتش همین است که در خانه بماند تا بپوسد!
روزها گذشت، ماهها گذشت بلکه یک سال، دو سال گذشت، صبرم به انتها رسید، در هنگام درس و مطالعه، تمام فکر و ذکرم ایشان بود ولی هیچ کاری هم نمیشد کرد. به فرزند ایشان حاج احمد آقا مراجعه کردم و حالات خودم را گفتم که ایشان زمینه صحبت با آیفون را فراهم کرد. در خلال صحبت به استاد گفتم: اصلاً دلم دنبال درس نمیرود، خیلی به فکر شما هستم.
فرمود: این حرفها چیست؟! به فکر درس و مطالعهات باش من هم در خانه با اینکه محصور هستم به کارهای علمی خودم مشغولم. این امور دنیوی و سختیهای آن نباید ما را از کار طلبگی جدا کند.
شب هفدهم ربیع الاول یکی از همان سالهای حصر، حدود ساعت 9 شب از مرکز فرهنگ و معارف قرآن به خانه میرفتم که دیدم مقابل درب خانه آیتاللّه منتظری گروهی از زن و مرد جمعاند. پرسیدم: چه خبر است؟!
گفتند: شاید امشب به خویشان ایشان اجازه ملاقات بدهند. مدتی ماندم اجازه ملاقات داده شد. من هم لابهلای آنها وارد منزل شدم. پس از چند سال چهره استادم را میدیدم. برایم صحنه جالبی بود، هنوز چهره ایشان، طرز نشستن و سخنان ایشان در ذهنم هست. به آقای حسین مهدوی که گرفتار زندان شده بود و سختیهای متعددی را متحمل شده بود فرمود: خداوند در قرآن فرموده است: «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب[12]» خداوند برای هیچ گروهی پاداش بدون حساب نفرموده است این پاداش تنها مخصوص صابران است. این پاداش به این جهت است که صبر کردن خودش بسیار مشکل و سخت است.
درباره مسائل سیاسی فرمود: زمانی یکی از وزیران نزد من آمد و گفت: مثل اینکه امور در جای دیگری تصمیمگیری میشود و رقم میخورد ما در هیئت دولت تصمیمی میگیریم وقتی بیرون میآییم میبینیم چیز دیگری میشود!
بعد با افراد حاضر صحبت مختصری کرد و حال یک یک آنان را پرسید و شاید کمتر از نیم ساعت از ملاقات گذشت که گفتند، وقت تمام است و ناچار شدیم بیرون بیاییم.
پس از پایان یافتن حصر ایشان که معلوم شد حصر موفقیت آمیز نبوده، راه ترور شخصیت بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت. دروغ سازیها و وارونه جلوه دادن حقایق از هر طرف شروع شد، کتابها، جزوهها، به شکل خاطره نویسی تا نقل خاطرات رواج یافت.
آقای دکتر نصر اصفهانی، در جلسهای به من گفت: رفیقی دارم به نام آقای …، ایشان میگوید: من در زمان قائم مقامی آقای منتظری پاسدار محافظ ایشان بودهام. زمانی ایشان برای گذراندن تابستان و تفریح، به زاینده رود آمده بود[13]، در آنجا پاسدارها تعدادی از کشاورزان بهایی را جمع کرده و در اتاقی حبس کرده بودند. از آیتاللّه منتظری پرسیدم، آنان را چه کنیم؟ ایشان جواب داد: همه را اعدام کنید، ما هم، همه را بستیم به رگبار!
دکتر نصر به من گفت: این قضیه را از ایشان بپرس، اگر واقعاً ایشان چنین دستوری داده باشند من در تقلید از او تجدید نظر میکنم.
در پاسخ گفتم: من نپرسیده یقین دارم که این حرفها دروغ است. کسی که شکنجهگر خود در زمان شاه را میبخشاید، کسی که با وجود شهادت فرزند و نور چشمش محمد توسط منافقین، مهمترین مسئله و درگیری ایشان با امام خمینیw این است که چرا منافقانی را که یک بار محاکمه شدهاند و محکوم به زندان شدهاند، بدون انجام جرم جدیدی اعدام کردهاند؛ محال است که حکم به اعدام چند کشاورز ساده و بیسواد بدهد به این جرم که آنان بهایی هستند! دوستمان با این حال اصرار داشت که از خود استاد پرسیده شود.
روزی خدمت ایشان رسیدم و گفتم مسئله بهاییهای اطراف سد زایندهرود و اعدام آنان درست است؟!
آیتاللّه منتظری فرمود: نمیدانم هدف از ساختن این شایعه چیست؟! بعد ایشان فرمود: زمانی که مرحوم آیتاللّه بروجردی در روستای وشنوه قم بودند، افرادی نزد ایشان آمدند و از فسادهای متعدّد، آزار و اذیتهای گوناگون و جنایات فرد بهایی به نام دکتر…[14] نسبت به مسلمانان به ایشان گزارش دادند. آنگاه مرحوم آیتاللّه العظمی بروجردی دستهای خود را تکان دادند و فرمودند: «پس این مسلمانان!» و دیگر چیزی نفرمود. از لحن سخن ایشان میتوان فهمید که ایشان میخواستند بگویند: چرا مسلمانان این قدر ساکتاند؟! چرا خودشان در برابر کارهای خلاف مقاومت نمیکنند و اقدامی برای جلوگیری انجام نمیدهند؟!
گفتم: پس میگویند در کنار سدّ زایندهرود بوده، کشاورز بودهاند، چندین نفر بودهاند و از همه مهمتر اینکه شما حکم اعدام دادهاید؟
با تعجب بسیار فرمود: شما باور میکنید؟! من از سابق میگفتم با اینها برخورد خشن انجام ندهید و بهانه دست آنان ندهید. در باره برخورد با اینها موضوع همین بود که گفتم که پیش آیتاللّه بروجردی مطرح شد و مابقی ساختگی است.
گفتم: آقا! بنابراین من یک چیزی مینویسم و از شما سؤال میکنم و شما تکذیب کنید.
فرمود: هر روز چندین تهمت در رسانههای مختلف زده میشود. همین روزنامه کیهان، همین کتابی که آقای بادامچیان به عنوان نقد خاطرات من نوشته، پر از دروغ است. من چهکار کنم! درس و کار و تحقیقم را کنار بگذارم و به دنبال تکذیب نوشتن برای این و آن باشم؟! بعد آهی کشید و فرمود: یا احکم الحاکمین! چه میشود کرد؟! همین است دیگر، برخی هر چه خواستند گفتند و دست ما بسته است و برای ما تنها یک سایت باقی مانده که آن را هم فیلتر کردهاند![15]
فرزندم محمد، قبل از اینکه به دبستان برود خواندن و نوشتن را یاد گرفت و میتوانست قبل از ورود به دبستان قرآن را بیغلط بخواند. این برای حضرت آیتاللّه منتظری جالب بود. گهگاهی سراغ او را میگرفت یا اگر سخن از بچهای میشد، میفرمود: این آقای عابدینی هم یک بچهای دارد که قرآن را بلد است. روزی با محمد نزد ایشان رفتیم گفتم: آقا، ایشان سه جزء قرآن را هم حفظ کرده است.
فرمود: بچهجان سوره قیچ را بخوان ببینم! من و محمد متحیر مانده بودیم که این دیگر چه سورهای است! که معلوم شد شخصی جاهل یا جاهلنمایی سوره نصر را با سوره فتح اشتباه گرفته و تازه فتح را قیچ میخوانده است. سپس استاد آن سوره را از قول آن فرد چنین خواند: «أدّا خاءَ بُصرُ اللّهِ و القیچ و زأبتَ نمیدانم اْلباسَ بخوانم یا التاسَ…» و موجب خنده ما را فراهم کرد.
باز هم از محمد پرسید: بگو ببینم اگر ده گنجشک روی درخت باشد و سنگ بزنیم یکی از آنها را بیندازیم چند گنجشک دیگر روی درخت میماند؟
محمد جواب داد: نُه تا.
ایشان خندید و فرمود: خیر! هیچی نمیماند، بقیه فرار میکنند!
روزی با فرزند دیگرم حامد که شاید سه یا چهار سال بیشتر نداشت، در درسی که عصرها در محل دفتر ایشان تشکیل میشد رفتم و چون شلوغ بود در همان اول مجلس نشستم. پس از اینکه درس تمام شد و ایشان به اندرون رفتند، حامد بهانه میگرفت و میخواست آقا را ببیند. به یکی از اعضای دفتر (حاج تقی رجایی) که نزد ایشان میرفت، گفتم: این بچه را هم ببر، آقا را ببیند. چون آقای رجایی مرا به واسطه پدر خانمم آقای نورمحمدی میشناخت به آیتاللّه منتظری گفته بود: این بچه آقای نورمحمدی است. آیتاللّه منتظری نگاهی به بچه کرده و فرموده بود: خیر! این بچه آقای عابدینی است.
آقای رجایی میگفت: عجب حافظهای دارد آقا! با این همه مشغله فکری و علمی، بچهها را نیز خوب میشناسد.
گفتم: عجیبتر اینکه ایشان، قبلاً یک بار بیشتر حامد را ندیده است.
روزی برای پرسیدن خاطراتی پیرامون زندگی مرحوم آیتاللّه میر سید علی نجفآبادی، خدمت آیتاللّه منتظری رسیدم. ایشان عصا به دست در حال قدم زدن بود، من هم شروع کردم کنار ایشان قدم بزنم و به صحبتهای ایشان گوش بدهم. پسر کوچکم حامد همراه من بود و عصای ایشان را که برایش جلب توجه کرده بود، گرفت، او میکشید و آقا هم میکشید! یک وقت با نهیبی به پسرم فرمود: عصا را ول کن! اما حامد عصا را محکم گرفته بود و رها نمیکرد. بعد فرمود: من بچه بودم و در حجره مرحوم حاج سید علی نجفآبادی میرفتم. میخواستم از کتابها سر در بیاورم آنها را برمیداشتم ورق میزدم. یک دفعه ایشان نهیبی زد که: آخه فضول، چرا کتابها را برمیداری؟!
روزی خدمت آیتاللّه منتظری رسیدم. آقای مجتبی لطفی از اعضای دفتر ایشان هم حضور داشت.[16] بحث پیرامون ریشتراشی پیش آمد که کجا و چه مقداری حلال است و کجا و چه مقداری حرام؟ گفتم: من بچه که بودم فردی به نام آقای اَشَنی را آورده بودند نجفآباد، حسینیه میرزاخانی، منبر برود. او درباره کسانی که تنها موی چانه خود را نمیتراشند و مردم به آنها ریشبزی میگویند حکایتی نقل کرد به این مضمون: فردی در جایی حاکم شد زن حاکم روزی به حمام عمومی رفت و دید تمامی زنها بدون هیچ پوششی روی حمام راه میروند برای همین از حاکم خواست که از آن شهر بروند و حاکم راه دیگری را پیشنهاد کرد که عبارت بود از منع تردد زنان برهنه در حمام. دفعه بعدی که زن حاکم به حمام رفت پیرزنی را دید که تکه کوچکی از پارچه را جلوی خود گرفته و در حمام راه میرود زن حاکم پرسید: این دیگه چیه؟ پیرزن گفت: این رو گذاشتم در دهن حاکم بیفته. بعد آقای اشنی میگفت: شما هم با این ریش میخواهی جواب صد و بیست و چهار هزار پیامبر را بدهی؟!
آیتاللّه منتظری هم در مقابل طنز دیگری از آقای اشنی نقل کرد:
روزی آقای اشنی جایی منبر بوده و استاندار نیز وارد مجلس میشود. در حالی که شلواری شیک پوشیده بود و بندهایش را نیز روی شانهاش انداخته بود. مرحوم اشنی با کمی مقدمه چینی بالأخره گفت: از قدیم شنیده بودیم که دست شکسته وبال گردن است ولی تا به حال نمیدانستیم … هم وبال گردن است.
[1]. البته بعداً و با آشکار شدن خیلی از قضایا فهمیدم که روش آیتاللّه منتظری فقط اینگونه نبود که اشکالات را علنی کند؛ بلکه در جلسات خصوصی با مسؤلان و نیز در نامههایی که خطاب به امام خمینی مینوشت، نظریات دلسوزانه خویش را مطرح میکرد و آنچه که ما میدیدیم درصد ناچیزی از انتقادات ایشان بوده است.
[2]. چون این افراد همه با ایشان مأنوس بودند و احتمالاً پس از مسئله برکناری ایشان از قائم مقامی هر کدام بارها با زبان و نوشته مطالبی با ایشان مطرح کرده بودند، آن زمان این افراد همه از دوستداران ایشان و درعین حال تقریباً از منتقدان روش و منش ایشان بودند، به جز من که از سابق با ایشان رابطهای نداشتم و چیزی هم دراین رابطه ننوشتم.
[3]. سالها پس از این ملاقات خصوصی یعنی در سال 1371 که خاطرات آیتاللّه منتظری منتشر شد جزئیات بیشتری از حوادث مرداد ماه 1367 به اطلاع جامعه رسید و این موضوع مورد نقد و بررسی فراوانی قرار گرفت.
[4]. او پیرمرد زِبِل و زرنگی بود و او را از جبهه میشناختم، زیرا زمانی در جبهههای غرب مسئول اعزام بود و سخنرانی خوبی برایمان کرد و فرمود: در بین رزمندگان، سنی هم وجود دارد، مقلدان غیر امام خمینی هم وجود دارد، مواظب باشید سخنان اختلافانگیز نگویید و رزمندگان را متفرق نکنید.
[5]. این سبک مجتهد پروری این شخصیت بزرگوار است که با طرح مسائل جزئی شروع میکند، طرف مقابل را صاحب نظر به حساب میآورد و کمکم راه ورود و خروج در مسائل را به او میآموزد.
[6]. التعلیقة علی العروة الوثقی، ج 1، صص 56 و 57، فی کیفیة تنجّس المتنجّسات، مسئله 11.
[7]. اشکال نشود که: برای مقلد چه فرقی میکند، مقلد باید به فتواهای مرجعش عمل کند و در احتیاطهای واجب نیز تنها میتواند به مجتهد درجه بعدی مراجعه کند و مجتهد درجه بعدی این حرفها را قبول ندارد، زیرا جواب داده میشود که اولاً این احتیاط برای اهل تحقیق نشانه خوبی است که بفهمد اینجا جای اظهار نظر و بحث و گفتوگو باز است. ثانیاً ممکن است مجتهد درجه دوم، فتوای صریح بدهد که با برطرف شدن عین نجاست، محل پاک میشود؛ همانگونه که فتوای مرحوم آیتاللّه شیخ نعمتاللّه صالحی چنین بود.
[8]. شاگرد پروری ایشان موجب میشد که من گاهی جسارت را به حد اعلای خود برسانم، درحالیکه فتواهای دیگران چه بسا بیشتر مشکلدار است مثلاً برخی فتوا دادهاند که طواف باید بین رکن و مقام باشد، حال اگر همه عالَم مسلمان، شیعه و مقلد ایشان بودند، آیا امکان داشت که هزاران مسلمان را در فاصله کمتر از ده متر به طواف وا داشت؟! باز برخی عجیبتر از این فتوا دادهاند که در طرف حجر اسماعیل هم باید این فاصله تا خانه خدا رعایت شود یعنی در واقع مردم باید در فاصلهای کمتر از دو متر طواف کنند.
اما ظاهراً این فتواها مربوط به زمانی است که طواف کنندگان بسیار کم باشند زیرا روشن است که مقام ابراهیم را عمر، خلیفه دوم در این مکان آورده است و کار او حجیتی ندارد. امروزه میتوان مقام را برداشت و روی زمزم یا نزدیک صفا و مروه گذاشت یا آن را به خانه خدا چسباند، چون جای مقام، جای تعبّدی نیست، خود مقام دارای قداست است نه دوری و نزدیکیاش نسبت به کعبه.
[9]. شاید در آن زمان حوصله جواب دادن را نداشت یا میخواست مسئله را برای تحقیق بیشتر به وقت دیگری موکول کند، لیکن اجمالاً میتوان گفت:
الف: در مسئله قرائت دو احتمال وجود دارد: یکی اینکه پیامبرa حدّ متوسطی بین مالک و ملک میخوانده است یعنی فتحه میم را کمی مد میداده است و احتمال دیگر اینکه گاهی مالک و گاهی ملک میخوانده است و بههرحال خواندن هر سه نحو در نماز مجاز خواهد بود؛ زیرا هیچ زمان، خود پیامبرa یا ائمه اطهارD بر هیچ کدام از این سه نحو اصراری نداشتهاند.
ب: تشکیک در حجیت خبر واحدِ با واسطه؛ در مورد اعتبار اخبار و روایات باید دانست که اهل سنت، حدود یک قرن، نقل روایت در بینشان ممنوع بود ولی سیره عملی رسول اکرمa نسل به نسل منتقل میشد. بنابراین احتمال اینکه افرادی با سلیقه خود چیزی را داخل دین کنند ودیگرانی این سلیقه را بپذیرند و کمکم، مطلبی دینی تلقی شود؛ بعید به نظر نمیرسد. شاید مسئله تکتف در بین اهل سنت و شهادت سوم در اذان شیعیان از همین باب باشد.
بالأخره چه آنگونه که اهل سنت، در ابتدا حدیث را ممنوع دانستند چه مثل ما که پیوسته احادیث در بینمان نقل میشده است، اکنون این مشکل را داریم که وقتی نقل از چند واسطه گذشت، اعتبار خود را از دست میدهد. در یک مثال ساده، استاد مطالبی را میگوید و شاگرد، نوار درسی او را پیاده میکند، بسیاری از موارد کلمهای را اشتباه میشنود و همان را نقل میکند، چه برسد به آن زمانها که ضبط صوت نبوده و شاگرد تنها یک بار کلام را میشنیده است، آنگاه او کلمات را برای شاگردش میگفته شاگرد نیز چند کلمه را اشتباه میشنیده است و… بنابراین حتی وقتی مرحوم کلینی با هشت واسطه موثق، مطلبی را از پیامبرa نقل میکند و مثلاً حدیث شانزده کلمهای است، اگر احتمال بدهیم که هر نفر یک کلمه را به اشتباه فهمیده باشد پس از هشت واسطه، نصف کلمات حدیث عوض شده است و حدیث زیر سؤال میرود، احتمال سهو، خطا، نسیان، عمد، دسیسه و… نیز منتقی نیست هر چند راوی، عدل امامی، خوش حافظه و حتی فقیه باشد؛ زیرا این امور احتمال را تضعیف میکند نه اینکه ریشهکن کند. نتیجه اینکه به یک خبر واحد صحیح یا چند خبر صحیح در امور اختلافی یا امور خلاف قواعد و اصول یا خلاف عدالت و انصاف یا…، نمیتوان اعتنا کرد، زیرا شاید الفاظش در طول زمان و در نقلهای گوناگون عوض شده باشد و اساساً شاید روایتی موقتی و موسمی باشد یا مربوط به شرائط زمانی و مکانی خاص باشد.
این مطلب را مرحوم آیتاللّه بروجردی در بحث ثوبالمربیة تصریح کرده است که اگر چند روایت در جواز نماز با لباس نجس داشتیم چون این روایات برخلاف قانونی است که میگوید باید لباس نمازگزار پاک باشد ما از این روایات قدر متیقن میگیریم نه اینکه به اطلاقش عمل کنیم.
به عبارت سوم، خلیفه دوم که گفت: «حسبنا کتاب اللّه»، کتاب خدا ما را بس است. کلام غیر صحیحی گفت و ما آن کلام را از لحاظ مبنایی رد میکنیم؛ اما متأسفانه به خاطر اینکه حکومتهای اهل سنت چنین اعتقادی را داشتهاند و نیز به جهت سایر اموری که فعلاً مجال ذکرش نیست، در شرائط فعلی، گرچه میگوییم کتاب اللّه به تنهایی کافی نیست اما متون فراوان مستندی غیر از کتاب خدا برایمان نمانده است و عملاً باید برای کتاب خدا بیشترین ارزش را قائل شویم.
و به چهارمین بیان میتوان گفت که در زمان ما باب علم و علمی به روی ما مسدود است و بنابراین باید تلاش کنیم تا از فراوانی ظنون و قرائن به اطمینان نفسی برسیم و آنگاه فتوا بدهیم و اگر به اطمینان نرسیدیم از صدور فتوا خودداری کنیم.
[10]. متأسفانه نام او را فراموش کردهام.
[11]. البته ناگفته نماند که فقیه عالیقدر همچون دیگران گهگاهی تفریح میرفته، کباب میخورده، مهمانی میرفته و مهمانی میداده است و به دیگران خوب رسیدگی میکرده است، اما وضع خانه ایشان در یک شب که یک نفر سر زده وارد شده این گونه بوده است و قصد نویسنده، معرفی وضع عادی و متعارف است نه حالات استثنایی.
[12]. زمر / 10.
[13]. تا جایی که من میدانم ایشان در دوران قائم مقامی رهبری، سفری به سد زاینده رود نداشتند.
[14]. نام آن دکتر را ایشان بردند ولی من فراموش کردهام.
[15]. همانجا یادم آمد قصه آن که گفته بود: امامزاده اسحاق را بر سر مناره شغال درید! درحالیکه امامزاده نبود و پیامبرزاده بود، اسحاق نبود و یوسف بود، سر مناره نبود و ته چاه بود، شغال نبود و گرگ بود. تازه آن را ندرید بلکه کل داستان دروغی بود که فرزندان یعقوب درست کردند تا در چاه انداختن یوسف را بر پدرشان مشتبه کنند. اینجا هم واقعاً همین است سد زاینده رود نبود و وشنوه بود، چند کشاورز ساده نبودند بلکه یک دکتر وابسته به حکومت شاه و جنایتکار بود، آیتاللّه منتظری نبود و آیتاللّه بروجردی بود، دستور قتل نداده بود و از بیعرضگی گلهمند بود و تازه آن فرد کشته نشد تا کسی پیرامونش معرکه بگیرد. مراجعه به کتاب آقای بادامچیان نیز چیزی در حد همین داستان نصیب افراد میکند. البته دوست عزیز آقای مجتبی لطفی طی دو نامه به آقای بادامچیان نقدهایی به کتاب ایشان وارد کرد که فکر میکنم در سایت آیتاللّه منتظری موجود باشد.
[16]. آقای لطفی از روحانیون فاضل و اهل تحقیق و نگارش است. اگر اثرات گازهای شیمیایی جبهه، زندانها وناملایمات و گرفتاریهایی که بعد از برکناری آیتاللّه منتظری با آن مواجه شد، نبود نخبه بودن و فضلش برای همگان روشن میشد.