خاطرات قرآنی
چرا من غافل باشم؟
احمد عابدینی
در اواخر بهار 1360، چهار طلبه جوان كه من یكی از آنان بودم، همراه با استادمان مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج سید باقر حسنیـ قدس سرّهـ رهسپار جبهههای جنگ شدیم، ایشان كه پیرمرد صالح و خوش برخوردی بود، برای این كه به ما جوانان سخت نگذرد، سعی میكرد خود را در تفریح، مزاح، خوراك و… با ما هماهنگ سازد تا سفر برای همه خوش بگذرد و ملالآور نباشد. روحیهٔ صمیمی استاد و اخلاق متواضعانه و بسیار خوب وی، باعث شد تا یكی از دوستان بیش از حدّ مزاح و شوخی كند. چند بار به او تذكر دادم كه او احترام استاد و مسیری كه به سوی آن میرویم را نگه دارد و كمتر شوخی كند؛ امّا فایده نداشت او همانند سایر روزها كه به تفریح میرفتیم یا در حجره بودیم و استادمان همراهمان نبود، مزاح میكرد و همه را میخنداند. شب را در جهاد سازندگی خرمآباد خوابیدیم، پس از نماز صبح، هركس قرآن یا مفاتیحی برداشت و در گوشهای به راز و نیاز مشغول شد. ناگهان، همان دوست شوخطبعمان را دیدم كه قرآن در جلوش باز است و مانند ابر بهاری گریه میكند. وقت حركت شد؛ ولی دیدم كه او همچنان به راز و نیاز و گریه و ناله مشغول است. هرچند دلم نمیخواست او را از حال و هوای معنویش خارج كنم، ولی چارهای نبود، باید حركت میكردیم. او را صدا زدم. اشكهایش را پاك كردو آماده حركت شد پرسیدم: چه شد یك مرتبه منقلب شدی؟! این گریه و اشك را از كجا آوردی؟
گفت: همین كه قرآن را باز كردم تا بخوانم، آیهٔ: «یُسَبح للّه ما فی السَّمواتِ وَما فی الأَرض» مرا به خود جذب كرد. گفتم: چطور همهٔ موجودات آسمانی و زمینی مشغول تسبیح خداوند باشند و من غافل باشم؟! این بود كه دیگر نتوانستم خود را كنترل كنم و گریه و زاری سراسر وجودم را فرا گرفت.