یاد ایام(قسمت سوم)

یاد ایام(قسمت سوم)

دفترسوم

ورود به حوزه علمیه

 

 

 

ورود به حوزه علمیه

من سه یا چهار بار طلبه شدم؛ اما در واقع دوبار آن شوخی بود و یک یا دو بار آن جدّی به حساب می‌آید. از این دو بار، یک بار به خاطر موانعی، طلبگی را رها کردم و بالأخره مرتبه چهارم طلبه شدم و طلبه ماندم و از هر یک از این چهار دوره خاطراتی دارم.

اولین بار زمانی بود که دبیرستان می‌رفتم و همان‌گونه که قبلاً گفتم نزد امام جماعت محل، با پیرمردی بالای 50 سال از اواسط کتاب جامع المقدمات و از میانه کتاب شرح الأُنموذج درس طلبگی را آغاز کردم. حتّی مراد از «قال» و «اقول» را نمی‌دانستم.[1] این زمان واقعاً قصد طلبگی نداشتم و از باب تفریح بود. زمستان که تمام شد آن پیرمرد به دنبال کشاورزی رفت و من از اول جامع‌المقدمات بحث صرف را شروع کردم و تقریباً از نظر علم صرف نمودن افعال، کامل شدم. در اواسط شرح تصریف به علَلی که الآن به یاد ندارم این درس و تفریح نیم‌بند تعطیل شد.

دوره دوم طلبه شدنم زمانی بود که دانشجو بودم و نیاز شدیدی به خواندن فلسفه احساس می‌کردم بعد از چند بار که به مرحوم آیت‌اللّه حاج شیخ عباس ایزدی[2] گفتم: می‌خواهم فلسفه بخوانم و او می‌فرمود: اول باید منطق بخوانی. چاره‌ای نداشتم جز این‌که درس منطق را شروع کنم. روزی مقابل درب مدرسه الحجه نجف‌آباد، آقای شیخ محمدرضا زمانیان را دیدم و به او گفتم می‌خواهم منطق بخوانم. او نیز با کمال سادگی و خلوصی که داشت گفت: من یک درس منطق برای چند تن از طلاب می‌گویم‌، اگر خواستی شرکت کن. در دل خندیدم زیرا وی هم‌سال خودم بود و چگونه می‌توانست استادم باشد؟ تازه، من دانشجو بودم و یک دنیا غرور! اما به‌هرحال به درس او رفتم. کتاب منطق مرحوم مظفر و بحث کلیات خَمس بود. فهمیدن عربی به‌ویژه این بحث عمیق، مرا از مسخرگی و شوخی بیرون کشید و با جدّیت سر درس می‌رفتم تا چیزی یاد بگیرم. می‌دیدم با این بزرگی سن و هیکل از طلاب کم‌سن و سال و لاغر! کمتر و دیرتر می‌فهمم. از خودم شرمنده می‌شدم، اما نمی‌دانستم که این درس نیز مقدماتی دارد که باید اول آنها را فرا گرفت.

 بعد از یکی دو هفته وقت امتحان شد. استاد آمد و برگه سؤال را درون کلاس گذاشت و رفت. هر یک از شاگردان سؤال‌ها را برداشتند و به جواب دادن آنها مشغول شدند. من طبق رسم دبیرستان و دانشگاه که هر وقت مراقبی وجود نداشت، اول نوبت تقلّب بود، نگاهی به این طرف و آن طرف انداختم؛ اما دیدم که هیچ‌کس به فکر تقلب نیست، هر کس به فکر محک زدن خویش است. به فکر افتادم که برای چه تقلّب کنم؟ اینجا که نمره و امتیاز مهم نیست و اینجا فهمیدن ملاک است. از خود خجالت زده شدم و سر را روی برگه انداختم.

سومین بار 30 شهریور 1359 بود که با جدیت به قم رفتم تا طلبه شوم. همان شب هواپیماهای عراق وارد حریم ایران شدند و چند فرودگاه را بمباران کردند. فردای آن روز مرحوم آیت‌اللّه العظمی منتظری که اکثریت قاطع مردم، ایشان را شخص دوم انقلاب اسلامی می‌دانستند، اطلاعیه‌ای صادر کرد و همه برای تظاهرات ضد صدام به خیابان‌ها ریختیم.

 آن زمان چون غرور دانشجویی داشتم و فکر می‌کردم بیش از دیگران می‌فهمم، به درس خارج حوزه می‌رفتم. (شرکت در درس خارج نیاز به طی دروس مقدماتی در مدت 10 سال است.) صبح درس فقه آیت‌اللّه منتظری، کتاب الحدود را می‌رفتم. نزدیک ظهر درس تفسیر آیت‌اللّه صادقی تهرانی و بعد از ظهر در درس منظومه حکمت آیت‌اللّه گرامی شرکت می‌کردم.

در فرصت‌هایی که وجود داشت، یک مباحثه تحریر الوسیله امام خمینی و شرح عوامل فی النحو، شرکت در درس منطق مظفر و پنج‌شنبه‌ها، چهار ساعت متوالی در درس اصول فلسفه و روش رئالیسم که خصوصی برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم. همانگونه که مشخص است این یعنی بلغور کردن درس‌هایی کاملاً بی‌ربط و در سطوحی مختلف و یعنی بی‌برنامگی کامل!‌ اما این وضع دیری نپایید و قبل از گذشتن یک ماه فهمیدم که این سبک درس خواندن همچون روضه گوش دادن‌ عوام است و انسان را به جایی نمی‌رساند. به همین دلیل درس خارج فقه، شرح منظومه حکمت و تفسیر آیت‌اللّه صادقی تهرانی را رها و در عوض دروس سال اول، دوم و سوم حوزه را با هم آغاز کردم. برخی را در کلاس درس شرکت می‌کردم و برخی را مباحثه می‌نمودم. برخی را نیز با مطالعه تکمیل می‌کردم تا این‌که وظیفه حفظ دین و مملکت مرا برای آموزش نظامی به پادگانی در تهران زیر نظر ارتش کشانید.

 

بازگشت به حوزه علمیه نجفآباد

پس از برگشتن از دوره‌ نظامی به چند دلیل قم را رها کردم و نجف آباد را بر آن ترجیح دادم:

  1. هم‌دوره‌ای‌هایم دروس را خوانده و پیش رفته بودند و امکان رسیدن به آنان وجود نداشت و استاد خصوصی نیز پیدا نمی‌شد.
  2. پولی برای هزینه کردن نداشتم. در قم کسی پولی به من نداده بود، بنابراین امرار معاش ناممکن بود. از شهریه‌ای که به طلاب به عنوان کمک هزینه تحصلی پرداخت می‌شد اطلاعی نداشتم و فکر می‌کردم که خودم باید به نحوی هزینه‌های خود را تأمین کنم اما نمی‌توانستم.
  3. می‌خواستم به جبهه بروم و رفتن به جبهه از شهر خودم که آشنا بودم راحت‌تر بود.

 به نجف‌آباد که آمدم به همراه  سه تن از دانشجویان برای مدت یک ماه، به جبهه شوش رفتیم و تا اواخر محرّم (آذر 1359) آنجا ماندیم. در خیالات خود فکر می‌کردیم شب عاشورا به عراق حمله می‌کنیم، جنگ را خاتمه می‌دهیم و بر می‌گردیم سر درس و زندگی! اما حمله کردیم و کاری از پیش نبردیم بلکه به شدّت مواضعمان کوبیده شد و وضع بسیار وخیم گشت. مدت یک ماه جبهه تمام شده بود و به نجف‌آباد برگشتیم.

 با حجت الإسلام و المسلمین حاج شیخ محمّدعلی خزائلی[3] که دوست و تقریباً هم‌سال من بود و از فضلایی بود که با ما دانشجویان خوب می‌جوشید صحبت کردم تا آیت‌اللّه ایزدی را راضی کند که برای من به همراه سه دانشجوی دیگر درس فلسفه بگوید و او چنین کرد و ما از آن زمان به عشق فلسفه در نجف آباد ماندیم. تقریباً از این زمان طلبگی رسمی و معمولی بنده شروع شد.

یکی از دانشجویانی که در قم با هم درس می‌خواندیم، محمّدعلی نعمتی بود که پس از آموزش نظامی از طریق دانشگاه محل تحصیلش به جبهه هویزه رفته بود. پس از شروع درس بدایة الحکمة، از جبهه به مرخصی آمده بود. به او بشارت دادم که درس فلسفه شروع شده است تا اگر خواست بماند و از درس استفاده کند؛ اما او گفت: «بدایة الحکمه و نهایه الحکمه من هویزه است» پس از اتمام مرخصی برگشت و شهید شد. غیر از ما چهار دانشجو دو نفر دیگر یکی طلبه و دیگری دانشجوی سال اول دانشگاه بر سر درس حاضر شدند. استاد از هر دو خواست که در درس شرکت نکنند. طلبه با نصیحت‌های استاد، محل درس را رها کرد و رفت، اما آن دانشجو با اصرار خواست بماند. استاد کتاب را بست و گفت درس نمی‌دهم تا کلاس را ترک کنی! حق با استاد بود، زیرا آن طلبه پس از مدتی بر اثر فشار درسی، از نظر روانی مشکل پیدا کرد و تحت مداوا قرار گرفت اما هیچ‌گاه به‌طور کامل به حالت اول برنگشت؛ اما آن دانشجو بالأخره پس از مدتی با واسطه قرار دادن این و آن در درس حاضر شد، اما به عمق مطالب پی نمی‌برد. شاهدش این‌که وقتی به اواخر کتاب بدایة الحکمه رسیدیم و نوبت به صفات خداوند رسید، استاد گفت: تا همین‌جا بس است و بقیه را نمی‌خوانیم. آن دانشجو گفت: بله، بقیه آسان است، خودمان می‌خوانیم! استاد روی برگردانید و گفت: اوف! ما چون مطلب را نمی‌فهمیم می‌خواهیم تعطیل کنیم و این می‌گوید با مطالعه، خودمان می‌فهمیم!

به‌هرحال درس بدایة الحکمه و امثال آن مرا در نجف‌آباد نگه داشت. هنگام عملیات نظامی به جبهه می‌رفتم، برخی دوستان نیز همین کار را می‌کردند و به همین دلیل درس چند روزی تعطیل می‌شد تا دوباره برگردیم و از همان‌جا درس را شروع کنیم.

 هیچ‌گاه به یاد ندارم که دو جلسه پشت سر هم درس بدایة الحکمه از دستم رفته باشد، زیرا روزی که به درس نمی‌رفتم یا عازم جبهه می‌شدم استاد درس را تعطیل می‌کرد. البته من ضبط صوت و نوار نزد دوستان می‌گذاشتم تا اگر درس دایر بود برایم ضبط کنند.

آشنایی با تفسیر قرآن

از توفیقات الهی که شامل حالم شد آشنایی با تفسیر قرآن از ابتدای طلبگی بود.

  1. تفسیر آیتاللّه ایزدی

آذر ماه سال 1359 بود که پس از حدود دو ماه از قم و جبهه برگشتم و طلبگی را رسماً در نجف‌آباد آغاز کردم. فهمیدم که آیت‌اللّه ایزدی از سال‌های قبل یک دوره تفسیر قرآن آغاز کرده است. در ابتدا آیت‌اللّه ایزدی کتاب «مجمع البیان» را مبنا قرار داده بود و مباحث علمی، صرف و نحو مانند اعراب و معنای لغت‌های قرآن را می‌کاوید و گاهی هم در برخی مباحث، متن تفسیر المیزان را می‌خواند و اگر خودش هم نظری داشت مطرح می‌کرد. آن روز که اولین جلسه را شروع کردم تفسیر قرآن به سوره مائده رسیده بود و آیه «وَاتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ ابْنَی آدَمَ به الحقّ…»[4] مورد بحث بود. مدتی فعالانه در درس شرکت کردم و واقعاً لذت بردم و با «المیزان» آشنا شدم. آیت‌اللّه ایزدی همان ماه اول، دویست و پنجاه تومان به من شهریه داد. یک دوره تفسیر المیزان پانصد تومان بود به همین جهت با شهید سید مهدی شریعتی که او نیز مانند من دانشجویی بود که طلبه شده بود و با هم در یک حجره بودیم، یک دوره المیزان شریکی خریدیم. ماه دوم هم با گذاشتن شهریه روی هم یک دوره المیزان دیگر خریدیم تا هر کدام از ما یک دوره برای خود داشته باشد و اگر خواستیم نکته‌ای را یادداشت کنیم در حاشیه کتاب بنویسیم.

من چون ابتدا دانشجو بودم و با مباحث اعتقادی آشنایی داشتم هرگاه استاد، المیزان را می‌خواند و توضیح می‌داد سر آن درس می‌رفتم و هر وقت به تفسیر مجمع‌البیان برمی‌گشت نمی‌رفتم. او متوجه شد که من و تعدادی دیگر از دانشجوهایی که طلبه شده بودیم می‌خواهیم مبنا، کتاب المیزان باشد و چون دوست داشت سر کلاس او برویم و استفاده کنیم روش سابق خود را رها کرد و المیزان را مبنا قرار داد. روش جدید به این شکل بود که آیه قرآن را می‌خواند و اگر مطلبی به ذهنش نمی‌رسید المیزان را می‌خواند و از آیه عبور می‌کرد.

  1. تفسیر آیتاللّه جوادی آملی

در سال 1362 آیت‌اللّه جوادی آملی در قم درس تفسیر قرآن را آغاز کرد و من از همان روز اول به درس تفسیر ایشان رفتم. درس تفسیر ابتدا در مسجد محمدیه قم بر قرار شد بعد که تعداد طلاب بیشتر شد به مسجد اعظم انتقال یافت. درس تفسیر را تا سال 1365 شرکت کردم و تابستان‌ها نیز در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت‌اللّه ایزدی در نجف آباد شرکت می‌کردم و بعد به لبنان مسافرت کردم و با مرحوم علامه سیدمحمدحسین فضل‌اللّه آشنا شدم.

  1. تفسیر علامه سید محمدحسین فضلاللّه

در لبنان درس تفسیر قرآن رسمی برای طلاب وجود نداشت فقط شب‌های جمعه علامه سید محمدحسین فضل‌اللّه در مسجد برای عموم مردم یک منبر می‌رفت و چند آیه قرآن را می‌خواند و معنا می‌کرد. در آن جلسه نیز شرکت می‌کردم. تفسیر وی عمومی بود و همه قشرها می‌توانستند در آن شرکت کنند. ایشان نیم ساعت سخنرانی می‌کرد و نیم ساعت هم برنامه پرسش و پاسخ بود. مردم پرسش‌های دینی خود را می‌پرسیدند. بیشتر پرسش‌ها از مسائل شرعی بود و علامه فضل‌اللّه آنها را پاسخ می‌داد.

ایشان به مسائل شرعی مسلط بود و فتوای مراجع را می‌دانست. در پایان، دعای کمیل را آرام و زیبا بدون کمک دیگران می‌خواند و بدون هیچ حواشی یا روضه آن را به پایان می‌رسانید. تعداد زیادی از جوان‌ها تمامی یا بیشتر دعا را در حال سجده می‌خواندند.

  1. تفسیر راهنما

در سال 1366 که از لبنان برگشتم با مجموعه دوستانی که تفسیر راهنما را نوشتند آشنا شدم و به تدوین تفسیر راهنما پرداختیم که تا سال 1376 ادامه یافت.

پیشینه این تفسیر از این قرار بود که آیت‌اللّه اکبر هاشمی رفسنجانی در زندان، قرآن را به صورت موضوعی فیش برداری کرده و حدود 20000 فیش را در 22 دفتر 200 برگ نوشته بود و می‌خواست گروهی آنها را مرتب نماید. این کار را به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم سپرده بود و آنان دنبال پژوهشگر می‌گشتند که حجت الإسلام و المسلمین سید محمدعلی ایازی یکی یکی افراد مناسب را پیدا می‌کرد. من و آقایان: مصطفی حسناتی، حسین ایزدی، مصطفی پاینده و محمد رضا کرباسی همگی نجف‌آبادی بودیم و دفتر هفتم را که از آیه 42 سوره اعراف بود دست گرفتیم. اوایل، حدود ماهی 50 ساعت روی تفسیر کار می‌کردیم و مباحثه می‌کردیم. کم‌کم گروه‌ها و افراد تغییر یافت و ساعات کاری نیز اضافه شد به گونه‌ای که من در طول سال تحصیلی بیشتر وقتم و در تابستان تمامی وقت خویش را روی تفسیر می‌گذاشتم. گاهی روزانه بیش از یک سطر قرآن برای تفسیر، پیش نمی‌رفت چرا که قرآن کتابی بسیار عمیق و زیباست و در هر جهتی مطلبی برای گفتن دارد.

دفتر تبلیغات از آقای هاشمی رفسنجانی برای تنظیم و تدوین تفسیر راهنما بودجه می‌گرفت. آن زمان، آقای هاشمی پست‌های مهم سیاسی داشت. مدتی رئیس مجلس شورای اسلامی و سپس رئیس جمهور بود.

یک بار از طرف دفتر تبلیغات نزد آقای هاشمی رفسنجانی رفتیم. سالن پر از جمعیت بود. علاوه بر گروهی که روی تفسیر راهنما کار می‌کردند، گروه تاریخ و سیره را هم آورده بودند. در این جلسه نزدیک سیصد نفر حضور داشتند. آیت‌اللّه معرفت صحبت کرد که بسیار طولانی شد و آقای رفسنجانی ملاقات‌های بعدی‌اش را لغو کرد. آقای معرفت در مورد تهذیب قرآن و امثال آن صحبت کرد، ولی درباره تفسیر راهنما و روش کار آن هیچ صحبتی نکرد. پس از آن دفتر تبلیغات از آقای هاشمی بودجه برای کارهای پژوهشی گرفت و علاوه بر آن مقدار زیادی سکه‌ گرفت که به عنوان هدیه به افراد بدهند. سکه‌ها را به شکل تبعیض آمیزی از بالا تا پایین تقسیم کردند به رئیس گروه‌ها، سه تا پنج سکه یا کمتر و بیشتر دادند. وقتی که به گروه اصلی که ما بودیم و کار و زحمت اصلی را انجام می‌دادیم رسید، گفتند: سکه کم آمده است! به من و آقای حسناتی یک سکه دادند تا با هم تقسیم کنیم یعنی هر کدام نصف سکه! البته من به دنبال هزینه مادی نبودم و حتی آن اوایل برای کار قرآنی پول نمی‌گرفتم و می‌گفتم کار برای خداست. در آن موقع مسئول امور مالی به دنبال ما می‌گشت تا پولی به ما بدهد؛ اما با این کار اینها به یاد داستانی افتادم و برایشان تعریف کردم: تلویزیون فیلمی پخش کرده بود به نام سَمّاک و حوت. موضوعش این بود که تعدادی از معتادها را در جزیره‌ای برده بودند تا ترک کنند. آنها شرکتی به نام سماک و حوت درست کرده بودند. رئیس و معاون و سلسله مراتبی تعیین شده بود. پیرزنی از آن جزیره روزانه یک ماهی می‌گرفت و به دربان می‌فروخت. دربان به آن پیرزن که نقش اصلی را داشت، پنج ریال می‌داد و سپس ماهی را به سر دربان به ده ریال می‌فروخت و به ترتیب سلسله مراتب هر کدام مبلغی به آن ‌افزوده و به فرد بالاتر می‌فروختند. این کار ادامه داشت تا وقتی به رئیس می‌رسید، قیمت ماهی به صد تومان رسیده بود. این داستان را تعریف کردم و گفتم دفتر تبلیغات همان شرکت سماک و حوت است و ماهیگیرهای آن من و امثال من هستند که نیم سکه به ما دادند. از این حرفم بسیار بدشان آمد.

 در سال 1376 پس از سخنرانی 13 رجب مرحوم آیت‌اللّه منتظری و حصر ایشان، مسئولان مرکز فرهنگ و معارف قرآن به گونه‌ای افراطی با شاگردان و مقلدان ایشان – ازجمله با آقای ایازی – برخورد ‌کردند که من نیز از سال 1378 صلاح ندانستم به آن مرکز بروم و آنان نیز حتی با یک تماس تلفنی سراغی نگرفتند و هیچ‌گاه سخن از حقوق مادی و معنوی این اثر گرانقدر مطرح نشد و کردند آن‌چه کردند تا خداوند خود قضاوت کند.

 پس از آن چند سالی به تفسیر قرآن اشتغال نداشتم و یک دور کتابهای حدیثی شیعه را خواندم و نکات مربوط به طب یا بهداشت اعم از جسم و روان را از آن استخراج کردم. این کار برای مؤسسه‌ای به نام مرکز طب اسلامی امام صادق انجام شد و از سرانجامش خبری ندارم. تا با هجرتم به اصفهان درس تفسیر را برای جمع قلیلی از طلاب شروع کردم و کم‌کم تعدادشان زیاد شد.

همیشه خداوند را به خاطر این نعمت که به من ارزانی داشت و مرا سر سفره کتاب خودش نشانید شاکر هستم.

آشنایی با آیتاللّه شیخ عباس ایزدی

مرحوم آیت‌اللّه شیخ عباس ایزدی، امام جمعه فقید نجف‌آباد و از شاگردان مبرّز مرحوم علّامه طباطبایی، امام خمینی و از دوستان آیت‌اللّه منتظری، شهید مطهری و شهید بهشتی بوده است. اولین آشنایی من با ایشان در حدود سال 1354 یا 1355 بود. در آن سال، سید عبدالرضا حجازی که از سخنرانان معروف آن زمان بود برای سخنرانی در حسینیه اعظم نجف‌آباد دعوت شده بود. با چند تن از هم کلاسیها، تصمیم گرفتیم شب‌ها پای منبر ایشان برویم. شب اول، جمعیت زیادی آمده بود و ما از سخنرانی چیزی نفهمیدیم. شب دوم، اول وقت برای نماز مغرب و عشا به حسینیه رفتیم تا جای بهتری بگیریم. پس از نماز مغرب و عشا امام جماعت روی صندلی نشست و شروع به صحبت کرد. دیدیم حرف‌های خیلی خوبی می‌زند. در اطلاعیه برنامه سخنرانان نوشته شده بود: «نماز و منبر توسط آشیخ عباس ایزدی»، بدون هیچ القابی! ولی برای آقای حجازی القاب زیادی نوشته شده بود.

 به‌هرحال شب‌های بعدی هم اول مغرب به آنجا می‌رفتیم. ایشان هر ده شب را پیرامون آیه: Nذلکم الله ربّکم لا اله الّا هو خالق کل شی‌ء فاعبدوه و هو علی کلّ شیی وکیلM[5] بحث ‌کرد.

مباحثی مانند: خالق همه چیز خداست حتی آن‌چه را که ما با پیشرفت علم و صنعت به آنها می‌رسیم و قبول خدا و قبول آفرینندگی او به معنای مخالفت با علم نیست و… اتفاقاً بحث‌های ایشان دوای درد ما بود. شب‌های بعد تنها به خاطر بحث ایشان می‌رفتیم و این باعث شد ما آیت‌اللّه ایزدی را بیشتر بشناسیم و بفهمیم ذخیره علمی بزرگی در نجف‌آباد داریم: «آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم».

ایشان بسیار مشتاق بود که به جوانان علم بیاموزد و به همین جهت وقتی ما چند نفر را می‌دید که رو به ‌روی ایشان نشسته‌ایم و با اشتیاق گوش می‌دهیم و گاهی چیزی در دفترمان می‌نویسیم تلاش می‌کرد مسائل اعتقادی را از ابعاد گوناگون بررسی کند. ظاهراً با افراد نمی‌جوشید، اهل خنده و شوخی نبود و شخصیتی بسیار جدی داشت، ولی بالأخره از حرکات و سکناتش روشن می‌شد که یاد دادن علم به ما جوانان را به یاد دادن علم به چند پیرمرد ترجیح می‌داد. او می‌دانست که جوانان در معرض خطرند ولی پیران معمولاً از خطرهای اعتقادی رسته‌اند.

ویژگی و سرگذشتهایی از آیتاللّه ایزدی

  1. نظم

قبلاً نوشتم که از ابتدای طلبگی با چند نفر از دوستان کتاب بدایة الحکمه مرحوم علامه طباطبایی را در خدمت ایشان شروع کردیم که هر روز ساعت 4 بعد از ظهر در مدرسه الحجّه نجف‌آباد و در حجره ایشان، حجره شماره 17 برگزار می‌شد. ما در مدرسه ساکن بودیم و ایشان باید از خانه می‌آمد و همیشه قبل از وقت خودش را به مدرسه می‌رساند تا سر ساعت، درس شروع شود. پس از مدتی به خاطر مسائل امنیتی، خانه و محل تدریس ایشان به نزدیکی مسجد جامع انتقال یافت. چون محل تشکیل کلاس تغییر یافت دو سه روز شد که من با 3 یا 4 دقیقه تأخیر می‌رسیدم. یک روز با لحنی بسیار جدی فرمود: پسر! درس ساعت 4 است. گاهی اوقات، در ضمن قصّه و به طریق غیرمستقیم بر نظم تأکید می‌کرد. مثلاً می‌فرمود: وقتی در قم در مدرسه حجتیه درس می‌خواندیم، ما طبقه بالا بودیم و آقای جوادی آملی طبقه پایین. ما ساعت نداشتیم و وقتی می‌خواستیم بفهمیم ساعت چند است، سرمان را روی زمین می‌گذاشتیم گوش می‌دادیم اگر ایشان شعر می‌خواند، معلوم بود ساعت 10 شب است، چون ایشان ساعت 10 شب پس از خستگی از مطالعه با خواندن چند بیت شعر رفع خستگی می‌کرد. مرحوم استاد با بیان این‌گونه خاطرات، تلاش می‌کرد که به ما بیاموزد در تمامی امور منظّم باشیم و خودش هم منظّم بود و اگر یک دقیقه هم دیر می‌آمد، عذرخواهی می‌کرد.

  1. اهتمام به اخلاق طلّاب

خیلی مواظب اخلاق طلاب بود. طلاب قدیمی نقل می‌کردند که ایشان حتی شب‌ها به مدرسه می‌آمد و به حجره‌ها سرکشی می‌کرد تا از نزدیک مطلع شود که طلاب چه می‌کنند. زمان طلبگی و اسکان ما در مدرسه الحجه نجف‌آباد، تنها روزها به مدرسه می‌آمد و به حجره‌ها سرکشی می‌کرد و از وضعیت درسی و زندگی طلاب آگاه می‌شد. معمولاً محیط مدرسه آرام بود و همه به درس و بحث خود مشغول بودند. ولی به‌هرحال ایشان دقیقاً نظارت می‌کرد. با این‌که بعد از ظهرها ساعت 4 که با ایشان درس داشتیم اما گاهی اوقات ساعت 3 آرام و بی سروصدا وارد مدرسه می‌شد تا ببیند طلاب وقت خود را چگونه می‌گذرانند. واقعاً دلسوز بود و می‌خواست طلاب عمر خود را به بطالت نگذرانند.

  1. تشویق شاگرد

مرحوم آیت‌اللّه ایزدی، از گفته‌های علمی پسندیده استقبال کرده و گوینده را بسیار تشویق می‌کرد. در زمان امامت جمعه ایشان، من تنها یک بار قبل از خطبه‌های نماز جمعه ایشان، سخنرانی کردم. در آن سخنرانی، به مناسبتی، این سخن از حضرت علیA که: «کلّ یومٍ لایعصی اللّه فیه فهو عید؛ هر روزی که در آن معصیت نشود، آن روز عید است»[6] را توضیح دادم و گفتم ممکن است کسانی پیدا شوند که در یک روز یا چند روز یا حتی در ماه گناهی نکنند آن مهم نیست آنچه از دید حضرت علیA مهم می‌باشد این است که در جامعه اصلاً گناهی محقق نشود. فعل «لایُعصیٰ» مجهول است یعنی معصیت نشود. نفرموده است: «لاتعصِ اللّه فیه»؛ روزی که در آن معصیت نکنی؛ بنابراین باید همه تلاش کنیم که گناه از تمامی جامعه رخت بربندد تا هر روز، برای همه عید باشد.

ایشان از این نکته‌ای که من از مجهول آوردن فعل «لایعصی» استفاده کردم بسیار خرسند شده بود و در خطبه‌ها چندین بار روی آن تاکید کرد و با این‌که رسم ایشان نبود از کسی اسم ببرد، اسم مرا برد و تمجید کرد. فرمود: «این نکته را از صحبت‌های جناب آقای عابدینی یاد گرفتم.» که این تعبیر علاوه بر تشویق علم، تواضع فراوان ایشان را نیز نشان می‌داد. اگر طلبه جوانی مطلبی می‌نوشت به دقت می‌خواند و نظر می‌داد. روزی مقاله‌ای پیرامون زندگی امام جوادA نوشتم[7]، و خدمت ایشان فرستادم تا مطالعه کند. احتمال دادم جمله‌ای که در آنجا پیرامون رنگ چهره حضرت جواد نوشته‌ام[8] ایشان را ناراحت کند، لذا زیر آن جمله نوشتم: این جمله قابل حذف است. ایشان مقاله را با دقّت خوانده بود و زیر آن جمله نوشته بود: «اتفاقاً این جمله باید باشد.» که من بسیار خوشحال شدم. آن مقاله، در سال 1362 نوشته شد و اولین مقاله‌ای بود که نوشتم.

  1. قبول نقد علمی

روزی در درس تفسیر قرآن، مرحوم حجت الإسلام و المسلمین آقای  حاج شیخ علی محمد ستاری امام جماعت مسجد حَسَنیه نجف آباد، اشکالی کرد و با توجه به آیه‌ای از قرآن، سخن آیت‌اللّه ایزدی را رد کرد. ایشان چندین بار سخن او را نقل و تأیید کرد و پس از آن از نظر خود برگشت و نظر آقای ستاری را پذیرفت.

اگر کسی پرسشی می‌کرد و پاسخ آن را نمی‌دانست به راحتی و صراحت می‌گفت: نمی‌دانم!

از جمله روزی یکی از طلاب پاکستانی که در درس تفسیر شرکت می‌کرد سؤالی پرسید. مرحوم استاد، چند دقیقه سؤال را تحلیل کرد و فروض مختلف آن را مطرح ساخت و بالأخره فرمود: ولی من فعلاً جوابش را نمی‌دانم! و از آن طلبه به خاطر سؤال خوب و مناسبش تمجید کرد.

مرحوم حاج شیخ نصراللّه صالحی در کتاب ارمغان خاطره‌ها نقل کرده که موضوعی بین من و آیت‌اللّه ایزدی مطرح شد و حق با من بود اما آیت‌اللّه ایزدی با قرائنی که داشت برعکس آن را معتقد بود و سخن مرا نمی‌‌پذیرفت تا اینکه پس از مدتی برایش معلوم ‌شد حق با من بوده است، لذا با اصرار دست مرا ‌بوسید و عذرخواهی کرد.

  1. تفریح سالم

مرحوم آیت‌اللّه ایزدیv، اهل قدم زدن و پیاده‌روی و ورزش به معنای متداول و مصطلح آن نبود. قبل از انقلاب و همچنین ابتدای انقلاب پیوسته درس و نماز جماعت خود را پیاده می‌رفت. اگر برای مهمانی به جایی دعوت می‌شد پیاده می‌رفت و همین ورزش و پیاده‌روی او محسوب می‌شد؛ اما پس از ترورهای متعددی که در کشور رخ داد نیروهای انتظامی و سپاه، اجازه ندادند که ایشان پیاده تردد کند و در اواخر که خانه و محل تدریسشان در نزدیک مسجد جامع واقع شد، ایشان تا حد زیادی، از پیاده‌روی محروم شد و برای این‌که مزاحمتی برای پاسدارها نداشته باشد، راه رفتن خود را به حداقل رسانید. به نظرم یکی از جهاتی که ایشان قبل از موعد طبیعی دچار ایست قلبی شد و ما و مردم نجف‌آباد را از فیض وجودش محروم ساخت، همین بود.

ایشان تفریحات سالم را دوست می‌داشت و تشویق می‌کرد، ازجمله روزی پولی اشتراکی به پنج نفر از طلاب رسید. قصّه از این قرار بود که ما درس شرح لمعه را پیش مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین حاج آقای سید محمّدباقر حسنی می‌خواندیم. حجره ایشان نمناک بود و گچ‌های دیوار، سیاه‌رنگ شده بود. دوستان تصمیم گرفتند که دور حجره ایشان را پلاستیک بزنند. ایشان پولی به طلاب متصدّی این کار داد که از پول خریدن پلاستیک بیشتر بود. به همین دلیل قرار شد که با اضافه آن پول گوشت بخریم و برای کباب خوردن به باغ برویم. از آقای حسنی هم دعوت کردیم. ایشان مدتی امام جمعه موقت نجف آباد بود. آقای حسنی آمدن خود را به آمدن آیت‌اللّه ایزدی مشروط کرد و او نیز وجود پاسداران و ایجاد مزاحمت و دردسر برای آنان را عذر آورد که یکی از پاسداران رضایت آنان را اعلام کرد و بالأخره به باغ رفتیم و چون از اول قصد مهمانی این شخصیت‌ها را نداشتیم مراسم پذیرایی و کباب آن‌طور که بایسته و شایسته بود، برگزار نشد. پس از ناهار ایشان پولی به اندازه دو برابر پول هزینه شده پرداخت کرد و فرمود: «از این حوادث تکرار شود». دو هفته بعد با امکانات بیشتر و جمعیت بیشتری از طلاب آن حادثه تکرار شد. تا بعد از مدتی گاهی ماهی یک بار بیشتر طلاب و روحانیون در مراسم کباب گوشت شتر – که آن زمان قیمت مناسبی داشت و آماده‌سازی آن آسان بود و تغذیه نامناسب آن زمان طلاب را تا حدودی جبران می‌کرد – در باغ شرکت می‌کردند. پس از صرف نهار، ایشان تشریف می‌بردند و طلاب به ورزش و تفریح مشغول می‌شدند.

  1. غمخوار مردم بودن

آیت‌اللّه ایزدی بسیار غم‌خوار دیگران به‌ویژه طلاب بود ولی اظهار نمی‌کرد و غم خویش را در وجود خویش نگه می‌داشت و احتمالاً یکی از عللی که ایست قلبی زود هنگام ایشان را به همراه داشت، نیز همین بود.

به عنوان نمونه در ایام سالگرد انقلاب در سال 1369 که هم زمان با ایام البیض و ولادت حضرت علیA بود با پسر ایشان دکترحسین آقا ایزدی[9] برای دیدار پدر و مادر و بستگان با ماشینِ من از قم به نجف‌آباد رفتیم و بنا بود عصر جمعه با هم به قم برگردیم. ماشین، پیکان مدل 1357 بود که تازه آخرین قسط وام آن را پرداخته بودم و خوشحال بودم که اکنون صاحب یک ماشین هستم. عصر پنجشنبه در نجف‌آباد، ماشین دزدیده شد و پیگیری من تا شب ثمری نداد. شب تلفن زدم و حسین آقا را خبرکردم تا برای رفتنش به قم بلیت تهیه کند. او خبر دزدیده شدن ماشین مرا به گوش پدرش رسانده بود. حسین آقا بعداً به من گفت که صبح دیدم چشمان پدرم سرخ شده و باد کرده است! علتش را پرسیدم؟ فرمود: شب تا صبح خوابم نبرد تمام شب را تا به صبح دور حیاط قدم زدم و فکرکردم یک طلبه، چطور می‌تواند این خسارت را جبران کند؟!

این غم‌خوارگی حضرت استاد برایم خیلی عجیب بود در حالی که جالب است بدانید من که مال باخته بودم و به اصطلاح صاحب عزا بودم، به زور توانستم تا نصف شب شرعی بیدار بمانم و نماز شب بخوانم و از درگاه خداوند طلب یاری کنم.

  1. اعتماد به فهم مردم

مرحوم استاد هنگامی که در خطبه‌های نماز جمعه یا سخنرانی‌ها، مردم را ولی نعمت، صاحبان انقلاب، فهیم و… می‌دانست کاملاً به این حرف‌ها معتقد بود و این سخنان را برای دل‌خوشی مردم نمی‌گفت. در زمانی که من و دو نفر دیگر که عضو حزب جمهوری اسلامی بودند و طلبه نبودند نزد ایشان به‌طور خصوصی شرح منظومه حکمت می‌خواندیم، یکی از شاگردان آن درس کسی بود که مرحوم آیت‌اللّه ایزدی او را در امور سیاسی صاحب‌نظر می‌دانست و از مشاوره با او ابایی نداشت. روزی آن فرد در بین سخنانش حرفی زد که دلالت می‌کرد مردم ناآگاهند و در فلان مورد باید به آنان خط و جهت داد. حضرت استاد با چهره‌ای بر افروخته نگاهی به او کرد و فرمود: «یعنی شما فکر می‌کنی ما که می‌گوییم مردم می‌فهمند دروغ می‌گوییم؟!» آن فرد ساکت شد و دیگر سخنی نگفت.

به‌هرحال آیت‌اللّه ایزدی بر این نکته اصرار داشت که نباید برای مردم خط و نشان کشید بلکه باید مردم را در هر مسئله‌ای که نیاز است، صریحاً راهنمایی کرد و خودشان تکلیف خودشان را می‌دانند و انجام می‌دهند.

  1. صبر و تحمّل

معروف بود که حضرت آیت‌اللّه ایزدی بردبار نیست و زود ناراحت و عصبی می‌شود. علت این اتهام برای ما روشن نشد زیرا ما چند دانشجو بودیم که خوب درس می‌خواندیم و ایشان با کمال احترام سؤال‌هایمان را جواب می‌داد، حتی در مراسم غیردرسی اعم از تفریح، عقدخوانی، عروسی و مانند آن شرکت می‌کرد و پیوسته با کمال بردباری با ما و دیگران برخورد می‌کرد و به سخنان گوش می‌داد.

یاد دارم یک بار که از سفر حج برگشته بودم و ایشان به دیدنم آمده بود در وقت تشریف‌فرمایی ایشان دیدارکننده‌ دیگری جز یک پیرمرد از لرهای بختیاری که اتفاقاً آن روز به خانه ما آمده بود کس دیگری نبود. آن پیرمرد سؤال‌های باربط و بی‌ربط بسیاری می‌پرسید. تعارف‌های روستایی می‌کرد و اموری که در سطح خودش و دون شأن جلسه بود انجام می‌داد ولی مرحوم آیت‌اللّه ایزدی با کمال بردباری و متانت نشسته بود و برخوردی مناسب ‌داشت؛ بنابراین روشن می‌شود که اگر گاهی بر خورد تندی با برخی از طلاب داشته با توجه به سوابق ذهنی حضرت استاد بوده است. در صفحات آینده برخی از نمونه‌هایش بیان می‌شود.

  1. اهمیت دادن به نماز شب

چونکه در دوره بزرگ‌سالی – حدود 21 سالگی – وارد حوزه شده بودم و نیاز شدیدی نیز به خواندن دروس حوزه داشتم که شرحش قبلاً گذشت، دلم می‌خواست تمام وقت ممکن را به درس و بحث بپردازم. از سوی دیگر روایات فراوان و اقوال علما و اساتیدمان که به نماز شب سفارش می‌کردند مرا متحیر ساخته بود. با یک حساب سرانگشتی با خود گفتم درس خواندن برای امثال من نه تنها واجب کفایی، بلکه واجب عینی است و نماز شب، عملی مستحب است و چون وقت و فرصت من کم است و در تزاحم اهم و مهم باید جانب اهم را گرفت، بنابراین تا حدّی که ممکن است باید درس خواند و نماز شب را کنار گذاشت. ولی برای احتیاط به حسین آقا، فرزند آیت‌اللّه ایزدی گفتم از پدرش این مسئله را برای من بپرسد تا با توجه به این‌که من هیچ وقت بیکاری و نیز هیچ‌گونه اتلاف وقتی نداشتم آن فرصت یک ربع نماز شب تکلیفش روشن شود. ایشان از قول امام خمینی نقل کردند: «درس خواندنی که همراه با نماز شب و تهجد نباشد شقاوت می‌آورد». بعد آیت‌اللّه ایزدی به حسین آقا فرموده بود: «به آقای عابدینی بگو اگر به‌طور اتفاق یک شب نتوانستی درس و مباحثه فردایت را آماده کنی اشکالی ندارد که به جای نماز شب درس فردایت را آماده کنی ولی این‌که کلاً به خاطر درس، نماز شب را ترک کنی درست نیست.»

  1. همسر هممباحثه نیست!

مانند آن‌چه درباره نماز شب و درس خواندن از مرحوم آیت‌اللّه ایزدی نقل کردم زمان دیگری اتفاق افتاد. یک روز که برای ناهار با تعداد زیادی از طلاب به باغ رفته بودیم و حضرت ایشان نیز در بین ما بود من درباره ازدواج طلاب از ایشان مشورت خواستم. در آن جمعی که اطراف ایشان نشسته بودیم من از دیگران مسن‌تر بودم و در حدود بیست و پنج سال سن داشتم و دیگران حداقل دو تا سه سال با من اختلاف سن داشتند. با دست اشاره‌ای کرد و فرمود: «اینها خیر. اینها هنوز وقت ازدواجشان نشده ولی شما ازدواج کنید.» بعد رو به من کرد و فرمود: «ولی به شما بگویم زن مثل هم‌مباحثه‌ای نیست باید برای زن وقت بگذاری، این‌که بخواهی همیشه در حجره به درس و بحث بپردازی با زن‌داری نمی‌سازد.»

ایشان از تلاش و اهتمام جدی من در باب درس خواندن اطلاع کافی داشت برای همین نیاز می‌دید سفارشی کند تا وقت ازدواج دچار مشکل نشوم. این دید مثبت ایشان به من موجب شد که در وقت نیاز، کمک‌های مالی مناسبی به من بنماید به گونه‌ای که برخلاف سایر طلاب، من مشکل مسکن و امثال آن نداشته باشم. البته خداوند از راه‌های دیگری نیز عنایت‌های متعدّدی نموده که توضیحش خواهد آمد. ولی به‌هرحال کمک‌های ایشان نیز در جای خود مهم بود. ازجمله ده هزار تومان به عنوان کادوی عقد و ده هزار تومان کادوی عروسی در سال 1363 و 1364 برایم جدّاً کارساز بود و هنگامی که از لبنان برگشته بودم و با خانه بمباران شده به وسیله صدام مواجه شدم و توسط یکی از دوستان با خجالت و شرمساری از ایشان تقاضای قرض‌الحسنه کردم ایشان صد هزار تومان دادند و هیچ‌گاه آن را پس نگرفتند که مقداری از مشکلات بنده را حل کرد. آن روز صد هزار تومان تقریباً یک دهم قیمت خرید یک خانه معمولی در قم بود.

  1. برخورد با مداحان و عارفنماهای بیمعرفت و اهل تأویل

ایشان با نوحه‌سرایانی که شعرهای بی‌محتوا می‌خواندند رابطه خوبی نداشت و آنان را به باد انتقاد می‌گرفت، با عارف مسلکانی که نادان بودند و شعرهای به خیال خویش عارفانه می‌خواندند، نیز برخورد می‌کرد، ازجمله با این شعر

در کف شیر نر خون خواره‌ای‌                             غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای‌

:

می‌فرمود: این بدبخت به خیال خودش مرتبه رضا و تسلیم را می‌خواهد بیان کند ولی خداوند را به شیر نر خون‌خواره تشبیه کرده در حالی که خداوند رئوف، رحیم و مهربان است و تسلیم در مقابل او نیز از آن سنخ تسلیم‌ها نیست بلکه به این معنی است که چون خداوند دانا، توانا و مهربان است، اگر هر برنامه‌ای برای زندگی شما پیشنهاد کرد و شما به این دید به برنامه‌هایش نگاه کنی راضی و تسلیم خواهی بود. اگر ایشان در خطبه‌های نماز جمعه یا در جلسات درس یا صحبت‌های پس از نماز مغرب و عشا می‌دید یکی دو نفر از اهل عرفان واقعی پای منبرش حضور دارند به مناسبتی بحث را به مطالب دقیق عرفانی می‌کشاند و با این جمله که «در اینجا روی سخن با صاحب‌دلان است» مطالب عرفانی نغز و پر مغزی بیان می‌نمود.

همچنین در مقابل کسانی که برخی از واقعیت‌های تاریخی در قرآن را بدون دلیل و از روی ذوقیّات بدون پشتوانه، تأویل می‌کردند موضع‌گیری علمی داشت. مثلاً در نقد کسانی که موسیA را عقل و فرعون را جهل می‌دانستند می‌فرمود: موسی یعنی آن فرد تاریخی و فرعون نیز همان شخصی است که با موسیA مقابله کرد. درست است که حضرت موسیA تابع عقل خویش و فرعون تابع جهل خویش بود اما اینکه یک واقعیت خارجی و تاریخی را به عقل و جهل تأویل نمایید به گونه‌ای که گویا این دو وجود نداشته‌اند، نادرست است.

  1. دقتهای علمی استاد

علت مرگ: گاهی که در مراسم شهدا یا مرگ شخصیتی سخنرانی می‌کرد این بحث را مطرح می‌کرد که آیا چون بدن فرسوده می‌شود انسان می‌میرد آن‌گونه که گفته‌اند

جان عزم رحیل کرد گفتم که نرو       گفتا چه کنم خانه فرو می‌ریزد

:

یا روح را به زور آورده‌اند و چند روزی در بدن، جای داده‌اند. آن‌گونه که گفته‌اند

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالَم خاک‌              چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم‌

:

یا این‌گونه نیست بلکه روح و نفس از تطورات عالم ماده است و در درون ماده متکون می‌شود (حرکت جوهری)، رشد می‌کند و بالأخره پس از رشد و کمال چون از بدن بی‌نیاز می‌شود عنایتش به بدن کم می‌شود و به همین جهت بدن به سستی می‌گراید؟ و بالأخره همین نظر سوم را با دلایل و براهین توضیح می‌داد و قبول می‌کرد.

تفاوت علم ائمّهD: از مباحث جالب که ایشان در ضمن نامه 31 نهج‌البلاغه توضیح داد تفاوت علوم ائمّهD بود به این بیان که: همه ائمّه اطهارD علم لدنّی داشتند و در آنجا ما سخن از تفاوت یا برتری علم یکی بر دیگری به میان نمی‌آوریم. ولی یک سلسله از علوم، اکتسابی است که از راه تجربه و تعامل با دیگران به دست می‌آید. در اینگونه علوم، حضرت علیA از دیگر ائمه اطهارA برتر بود چون در حوادث گوناگون زمان پیامبرa، جنگ‌ها و صلح‌ها، دوره حکومت‌داری و زمامداری اندوخته‌ای از علوم کسب کرد که سایر ائمهD از آنها محروم بودند. ولی به‌هرحال ملاک امام بودن همان علوم دینی و لدنّی است که همه آنان دارند.

نزاع موسیA و هارونA: از مباحث جالب که در شرح نامه 31 نهج‌البلاغه مطرح ساخت، تفاوت انبیا در تحلیل‌ها، برداشت‌ها و برخوردهاست به گونه‌ای که موسیA و هارونA که هر دو برادر و از یک مادر بودند، بسیار به هم علاقه‌مند بودند و حتی نبوّت هارونA به پیشنهاد حضرت موسیA صورت گرفت و ما به هر دو ایمان داریم: «لانُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ»[10]؛ با این حال این دو برادر در چگونگی مدیریت بنی‌اسرائیل نزاعشان می‌شود و کار به زد و خورد می‌انجامد؛ زیرا موسیA تحلیلش این بود که باید با شرک و گوساله‌پرستی از همان اول برخورد و ریشه آن خشکانیده می‌شد و هارونA متّحد ماندن بنی‌اسرائیل در فاصله کوتاه تا برگشتن موسیA از کوه طور و نیز توان مقابله نداشتن را، دلیل سکوت خود در برابر گوساله پرستی آنان مطرح می‌ساخت. مرحوم استاد از این امور نتیجه می‌گرفت که در مسائل سیاسی- اجتماعی، واقعِ مشخص و لوح محفوظی وجود ندارد بلکه تحلیل‌های گوناگون پیرامون یک مسئله مطرح است و البته تحلیل کسی که بر مسائل احاطه بیشتری داشته باشد بیشتر به نفع جامعه است و از پختگی بیشتری برخوردار است. بالأخره نظر موسی و هارونC را دو تحلیل در یک مورد می‌دانست و تحلیل‌های ضد یکدیگر را منافی با عصمت نمی‌دانست.

پس از چندین جلسه بحث، روزی وقتی پس از اتمام درس روی نیمکت پشت اتاق خادم مدرسه الحجه نشسته بود کنار ایشان نشستم و گفتم آیا شما می‌خواستید بگویید که نزاع امام خمینی و آیت‌اللّه منتظری ناشی از دو گونه تحلیل و برداشت از امور است؟ فرمود: این مطلب را با صراحت نگفتم ولی از صحبت‌هایم این‌گونه تداعی می‌شد. این صحبت ایشان و نتیجه‌گیری که امور سیاسی – اجتماعی لوح محفوظ ندارد و در امور سیاسی مُصیب و مُخطی معنی نمی‌دهد بلکه «تحلیلی که با واقعیات خارجی سازگارتر است بهتر می‌باشد»، منشأ خیر و برکت برایم شد و خمیرمایه برخی تحقیقات در بحث ثابت و متغیر گردید.

  1. تواضع در مقابل مردم به خصوص اهل علم

ایشان بسیار متواضع بود. از مواردی که من به یاد دارم و مشت نمونه خروار است:

 ایشان می‌دید چه درسی برای طلاب مفید است همان را درس می‌گفت. اگر استادی یافت نمی‌شد ملاحظه آیت‌اللّه بودن خود را نمی‌کرد و نمی‌گفت من مجتهد هستم و از شاگردان آیت‌اللّه العظمی بروجردی و امام بوده‌ام و برای من کسر شأن است که دروس پایین را تدریس کنم. ازجمله سیوطی، مغنی، منطق مظفر، اصول فلسفه و روش رئالیسم، عدل الهی و… که سه عنوان اولی از دروس طلاب مبتدی است و بقیه را کسی درس نمی‌داد، تدریس می‌کرد. نظم برایش اهمیت داشت و تعداد شاگرد برایش مهم نبود حتی برای یک نفر یا دو نفر نیز درس می‌گفت.

این اواخر روزهای چهارشنبه از روی تفسیر نمونه برای طلاب مبتدی درس اخلاق می‌گفت و تفسیر سوره حجرات را سطر به سطر می‌خواند. به ایشان گفته بودند: آقای مکارم شیرازی از نظر علمی شاگرد شما به حساب می‌آید و تازه این تفسیر را در دوره میانسالی نوشته و عمقی ندارد! ایشان جواب داده بود: باید نیاز طلاب را ملاحظه کرد. طلاب امروز به یک درس اخلاق که متن ثابت و روانی داشته باشد نیازمندند و این کتاب برایشان مناسب است.

 اگر این سخن و برخورد را مقایسه کنید با عمل و گفتار برخی از حوزویان که کلام هم‌عصری خود را نقل نمی‌کنند، کتابش را به دست نمی‌گیرند و حتی نقل مطلبی از هم‌عصری خود را کسر شأن خود می‌دانند و از آن به «حجاب معاصریت» تعبیر می‌کنند؛ تواضع آیت‌اللّه ایزدی برایتان بیشتر روشن می‌شود. حتی خود من مواردی را سراغ دارم که نویسنده‌ای عین مطالب دیگری را به عنوان تحلیل خود به چاپ می‌رساند، بدون این‌که کوچک‌ترین اشاره‌ای به صاحب آن مطالب بنماید.

وقتی که تابستان، طلاب و فضلا از قم به نجف‌آباد می‌آمدند برای آنان دروس عالی حوزه مانند نهایة الحکمه، شرح منظومه حکمت و امثال آن را شروع می‌کرد و یا ناقصی‌های درس کفایةالاصول و سایر دروس آنان را درس می‌گفت و در مقابل، آنان، دروس مقدمات و اوایل سطح را برای طلاب مبتدی، قبول می‌کردند و وقتی آنها به قم مراجعت می‌کردند، ایشان دروس مقدّماتی را پی می‌گرفت.

روزی ایشان جلوی مسجد جامع، آقای شیخ محمدعلی صفر نوراللّه از مدرسان معروف سیوطی و مغنی را دید و همان‌جا یک نکته نحوی که آن را فراموش کرده بود از ایشان پرسید برایش مهم نبود که شاگردان یا مردم، این صحنه را می‌بینند و ممکن است بگویند چطور یک آیت‌اللّه مطلبی را نمی‌داند!

یادم هست که پس از ترورهای متعددی که در دهه 60 انجام می‌شد و برخی از ائمه جمعه را ترور کردند، برای اینکه ایشان از خطرات محفوظ بماند خانه و دفتر ایشان را به نزدیک مسجد جامع منتقل ساختند و سالنی که کنار مسجد جامع بود محل درس ایشان شد. اولین روزی که ساعت 4 بعدازظهر برای درس بدایة الحکمه آنجا رفتم، دیدم که سالن پر از گرد و خاک است و بر چهره ایشان غبار نشسته و ایشان با پاسدارهایش داشتند آخرین زیلوها را پهن می‌کردند که من رسیدم. در همان حال، حلق و گلویش خشک شده بود. دستش را زیر شیر آب گرفت و کمی آب نوشید و به تدریس پرداخت.

دفتر مراجعات ایشان در کنار همان سالن درس و دارای دو اتاق بود. یکی تقریباً 3 در 4 و یکی 3 در 6 بود که حیاط کوچکی نیز جلوی اتاق‌ها بود، کف اتاق‌ها از موکت نمدی قهوه‌ای رنگ پوشیده شده بود و ایشان معمولاً دم در اتاق می‌نشست و مراجعه‌کنندگان روبروی ایشان می‌نشستند که این وضع، خود، سادگی و بی‌آلایشی ایشان را می‌رساند.

اما قضیه‌ای که آن زمان اتفاق افتاد و الآن من هر چه فکر می‌کنم جز تواضع کامل و احترام وافر به شاگرد، نام دیگری نمی‌توانم بر آن بگذارم این است که روزی به من خبر دادند که آیت‌اللّه ایزدی با شما کار دارد وقتی سر موعد آنجا رفتم از اتاق بیرون آمد و پس از این‌که سلام و علیک کردیم فرمود: خوب است همین‌جا بنشینیم و همان‌جا اول حیاط روی سکویی موزاییکی که حدود سی سانتیمتر از زمین بلندتر بود کنار هم روی موزاییک‌ها نشستیم. فرمود: آیا حاضری سال آینده در نجف‌آباد بمانی و مسئولیت اداره مدرسه را به عهده بگیری؟ گفتم: فکر می‌کنم اگر به قم بروم پیشرفتم بیشتر است. فرمود: پس من مانع پیشرفت شما نمی‌شوم. الآن که حدود سه دهه از آن جلسه گذشته است، آن برخورد، بیرون نشستن، کنار یکدیگر نشستن، روی موزاییک بدون فرش نشستن را به یاد می‌آورم و آن را در ذهن خود تحلیل می‌کنم واقعاً به این تواضع آفرین می‌گویم. او می‌دید اگر به اتاق بروم و مانند همیشه روبروی ایشان بنشینم حق احترام به یک بچه طلبه‌ای مانند مرا رعایت نکرده است. به همین جهت بیرون اتاق به استقبالم آمد و چون می‌خواست در کنار هم بنشینیم که برتری نسبت به من نداشته باشد، همان موزاییک بیرون را پیشنهاد کرده است؛ و نکته جالب‌تر این‌که به راحتی نظر مرا بر نظر خود ترجیح داد و الآن تأسف می‌خورم که چرا متوجه نبودم که او برای من احترام بسیار زیادی قائل بوده است و حداقل جا داشت که بگویم: هرچه شما بفرمایید. ولی با کمال بی‌ادبی پیشرفت خودم را تنها ملاک دانستم و او به احترام آزاداندیشی و بدون کم‌ترین اصراری قبول کرد و هیچ‌گاه گلایه یا تغییر رویه در این باره احساس نشد.

روزی حاج آقای ستاری، امام جماعت مسجد حَسَنیه برایم گفت که آیت‌اللّه ایزدی یک بار از او خواسته بود روزهایی که برای تدریس به اصفهان می‌رود، به جای ایشان در مسجد جامع امامت جماعت را به عهده بگیرد. آقای ستاری جواب داده بود در این صورت مسجد خودم خالی می‌ماند؛ و ایشان ساکت شده و هیچ نفرموده بود که مسجد جامع مهم‌تر است.

گاهی که فردی سؤال بی‌جایی می‌کرد و ایشان عصبانی می‌شد بعد از آن عذرخواهی می‌کرد. البته از حق نگذریم برخی از شاگردان پرسشهای بی‌جایی را مطرح می‌کردند که ایشان حق داشت دلخور شود. یک روز سر درس تفسیر مبحث مهمی را طرح کرد. برای این‌که ذهن‌ها را سوی مطلب اصلی ببرد سؤال‌های متعددی را مطرح ساخت و فرمود: فعلاً اینها مد نظرمان نیست. این سؤال‌ها را نپرسید چون خودم در ذهنم هست و به وقتش جواب می‌دهم فعلاً ذهن خود را به فلان مطلب مهم معطوف دارید. در همین حال یکی از طلاب همان سؤالی را که ایشان مطرح کرد و فرمود بعداً جوابش را می‌گویم مطرح ساخت که ایشان کمی عصبانی شد که اولاً چرا به مطلب گوش نداده و ثانیاً چرا سؤال بی‌مورد پرسیده است.

برایش تفاوت نمی‌کرد گروه‌های چپ یا راست او را برای سخنرانی دعوت ‌کنند، قبول می‌کرد و روزی که مورد اعتراض واقع شد جواب داد: الآن جوان‌های تشنه معارف، در تمامی گروه‌ها به وفور یافت می‌شوند، امروز گوش‌های فراوانی برای شنیدن مطالب ما وجود دارد. اکنون وقت آن است که مطالب حق خود را به گوش همگان برسانیم فارغ از ین‌که چه تفکر و سلیقه سیاسی دارند.

مرحوم استاد شب‌ها پس از نماز جماعت مغرب و عشا در مسجد جامع، هفته‌ای سه شب مسئله می‌گفت و هفته‌ای سه شب از روی «وسائل الشیعه» مبحث جهاد النفس، حدیث می‌خواند. بعد متوجه شد شب‌هایی که مسئله می‌گوید جوانان پای صحبتش نمی‌نشینند و عمدتاً پیرمردان، مستمع او هستند ولی شب‌هایی که حدیث می‌خواند استقبال جوانان بیشتر است به همین جهت هر شش شب هفته را به خواندن احادیث اختصاص داد.

آن روزها، مثل الآن، شب‌های جمعه آقای قرائتی در تلویزیون برنامه داشت. در فصولی ‌از سال برخی گفتند می‌خواهیم صحبت آقای قرائتی را گوش دهیم و آن صحبت همزمان با صحبت شما می‌شود. ایشان بدون این‌که ذره‌ای دلخور شود، چاره را در این دید که چند هفته‌ای شب‌های جمعه صحبت را تعطیل کند تا جوانان پای صحبت آقای قرائتی بنشینند. این، تواضع ایشان را در حد اعلا نشان می‌داد.

گاهی به خاطر تدریس در اصفهان به نماز جماعت اول وقت نمی‌رسید برای همین، از قبل افرادی از پیرمردان غیر روحانی که مورد اعتماد مردم بودند نظیر حاج غلامعلی واحد، حاج ملأ حیدر ایزدی را مشخص کرده بود که به محض تمام شدن اذان اگر ایشان نیامد نماز را اقامه کنند و مردم معطل نشوند. گاهی به نماز دوم می‌رسید و در همان صف‌های آخر اقتدا می‌کرد و نمازش را می‌خواند و از آن جالب‌تر این‌که پس از نماز به منبر می‌رفت و می‌فرمود: حیفم آمد حالا که چند جوان به صحبت‌های من گوش می‌دهند، صحبت نکنم.

اوایل انقلاب، به مناسبتی، آیت‌اللّه العظمی منتظری به نجف‌آباد تشریف آوردند. آیت‌اللّه طاهری و شهید محمد منتظری نیز همراه ایشان بودند و در محوطه مسجد امام – که قبلاً قبرستان نجف‌آباد بود – منبر بلندی گذاشته شد و آیت‌اللّه العظمی منتظری بر فراز آن قرار گرفت. آیت‌اللّه طاهری و آیت‌اللّه ایزدی در پله دوم و شهید محمد منتظری در پله سوم قرار گرفتند. آیت‌اللّه ایزدی تلاش کرد تا خود را به پله سوم بکشاند تا در پله‌ای پایین‌تر از آیت‌اللّه طاهری قرار گیرد. من که از دور شاهد آن صحنه بودم هنوز خاطره آن تواضع در ذهنم نقش بسته است.

در همان اوایل انقلاب، به پیشنهاد و همت مرحوم حاج آقا محسن صفرنوراللّه، پانزده نفر از دانش‌آموزان دوره راهنمایی را از شهرکرد به نجف‌آباد آوردیم تا برای آنان کلاس‌های عقیدتی، دینی و احکام برگزار کنیم. محل سکونت آنان هنرستانی در نجف‌آباد بود و به دنبال استاد بودیم ازجمله، از آیت‌اللّه ایزدی برای گفتن درس اخلاق، دعوت کردیم. ایشان به جهت مسئولیت‌های متعدّد اوایل انقلاب وقت نداشتند که دو جلسه اخلاق داشته باشند برای همین از طلاب خواستند که اجازه بدهند درس اخلاق آنها به هنرستان منتقل شود. طلاب از مدرسه با دوچرخه و موتور سیکلت به آنجا می‌آمدند و ایشان برای هر دو گروه یک درس اخلاق می‌گفت. وحدت حوزه و آموزش و پرورش رنگ خوبی به خود گرفت. بودن طلاب در کنار دانش آموزان، تأثیر مثبتی در روحیه دانش آموزان داشت. تواضع استاد، جهت درس گفتن برای دانش‌آموزان دوره راهنمایی خاطره‌ای به‌ یادماندنی است. از همه مهم‌تر ترتیب اثر دادن به دعوت جوان ناشناخته‌ای همانند من بود. از آن گروه دانش‌آموز تعداد اندکی زنده ماندند و بیشتر آنان در جبهه‌های جنگ شهید شدند.

در دوران جنگ، هنگامی که پسر دوم آیت‌اللّه ایزدی، فاضل ارجمند جناب احمد ایزدی در جبهه‌های جنگ به شهادت رسید. او را همراه چند شهید دیگر به نجف‌آباد آوردند، دفن کردند و مراسم مشترکی برگزار شد. ایشان اصرار داشت که نام فرزندش بیش از نام دیگران برده نشود و از این ناحیه به شهیدان دیگر اجحافی نشود و در تجلیل از شهدا، سایر شهیدان تحت‌الشعاع فرزند ایشان قرار نگیرند. در حالی که در سراسر کشور رسم بر این است که هرگاه چند نفر همراه فرد بزرگی شهید شوند یا از دنیا بروند، دیگران تحت‌الشعاع قرار می‌گیرند.

زمان عروسی من که فرا رسید با اینکه اوایل فروردین و ایام عید بود، تا عصر چهارشنبه در قم مشغول تحصیل بودم و شب پنجشنبه به نجف‌آباد آمدم برخلاف بعضی که مدت‌ها قبل، درس را تعطیل و برای مراسم به این با اهمیتی، به شهرستان خویش می‌رفتند. شب جمعه عروسی ما بود و از ایشان دعوت کردم. چون دوران جنگ بود و خاموشی‌ها زیاد بود، ایشان خیال کرده بود که عروسی روز جمعه است. روز جمعه پس از پایان نماز جمعه مرا صدا کرده گفتند: می‌خواهم به منزل شما بیایم. عرض کردم عروسی شب گذشته بود اما بسیار خوشحال می‌شوم که تشریف بیاورید. ایشان تشریف آورد و وقتی وارد خانه شد به اهل خانه گفتم غذاهایی که از شب مانده گرم کنید و بیاورید. پدر خدا بیامرزم خیلی ناراحت شد که چرا زودتر خبر نکرده‌ام تا غذایی تازه تهیه کند. به‌هرحال چاره‌ای نداشت زیرا آن وقت با حضور مهمان‌ها و حدود ساعت 2 بعداز ظهر، تهیه کردن غذای تازه امکان‌پذیر نبود. حضرت آیت‌اللّه و سایر مهمان‌ها خیلی راحت‌تر از آن‌چه ما خیال می‌کردیم غذای شب مانده را خوردند و رفتند. ساعتی نگذشته بود، در حالی که من برای مراسم سخنرانی برای جانبازان جنگ از منزل خارج شده بودم. خود ایشان طبق عادت محلی که برای عروس و داماد هدیه‌ای با عنوان پاتختی می‌برند، ده هزارتومان به عنو ان هدیه درِ خانه آورده بود. از این همه تواضع و اخلاص و دوست داشتن یک شاگرد کوچک خود، بسیار شرمنده و شگفت‌زده شدم. بیشتر شگفتی‌ام از این بود که ایشان پس از خستگی نماز جمعه و آمدن به مهمانی و رفتن، همّت کرده بود که خود، برای دادن هدیه به در خانه ما تشریف بیاورد در حالی می‌توانست شخص دیگری را از جانب خویش بفرستد. این تواضع ایشان و احترام مضاعف به یک طلبه را نشان می‌داد و این‌که نمی‌خواست بارش روی دوش دیگری باشد و دیگری، از این هدیه باخبر نشده و شأن و احترام هدیه گیرنده محفوظ بماند. این ‌برخورد شاید به این دلیل بود که بنده تمام وقت، به درس خواندن و درس دادن مشغول بودم و این از ویژگی‌هایی بود که ایشان به آن‌ علاقه‌مند بود؛ مانند همین هدیه را هنگام خواندن عقد نکاح به اینجانب پرداخت کرد در حالی که به برخی طلاب کمتر از این مبلغ داده بود و با شوخ طبعی می‌گفت: اگر مصرف نکنی همیشه جیبت پول خواهد داشت.

  1. ارادت به ائمه اطهارD و اهتمام به روضههای صحیح

هیچ گاه به یاد ندارم که ایشان اسمی از مصائب امام حسینA یا سایر معصومان ببرد و خودش به گریه نیفتد یا در آستانه گریه کردن قرار نگیرد و صدایش تغییر نکند. معمولاً ایشان نمی‌توانست مصیبت بخواند زیرا همین که نامی از حضرت اباعبداللّهA می‌برد بغض گلویش را می‌گرفت. یاد دارم که می‌گفت: شنیده‌ام گاهی طلاب‌ روضه می‌خوانند و خودشان گریه نمی‌کنند! مثل اینکه ایشان تصور نمی‌کرد فردی بتواند مصائب اهل‌بیتD را تصوّر کند، ولی قلبش آتش نگیرد.

از سوی دیگر، نسبت به محتوای روضه‌هایی که خوانده می‌شد بسیار حساس بود و اگر روضه‌ای محتوای مشکوک یا دروغ داشت اعتراض می‌کرد. در بسیاری از سخنرانی‌ها، از مداحان اهل بیتD گله می‌کرد و بر سر آنان داد می‌زد که با این شعرهای بی‌محتوا و مزخرف، آبروی ائمّه اطهارD را نبرید! آنان را تحقیر نکنید! و آنان را مانند مردمان عادی جلوه ندهید! ازجمله به این شعر خیلی اشکال می‌کرد که شاعر خطاب به امام حسینA می‌گوید

یقین دارم که در دل آرزویی‌           به جز دامادی اکبر نداری‌

:

و می‌فرمود: شما در این شعر امام حسینA را هم‌چون یک پیرزن بی‌سواد دهاتی فرض کرده‌ای که تنها آرزویش داماد کردن پسرش می‌باشد.

یا به این شعر که خطاب به امام زمانf می‌گوید

خطبه تو خوان تا خُطَبا دم زنند                  سـکه تـو زن تا اُمَرا کـم زنند

:

اشکال داشت که امام زمانf مانند مداحان و مردم نیست که یکی دم می‌گیرد و دیگران تکرار می‌کنند! یا او که نمی‌خواهد سلطانی نظیر سلاطین زمان ما باشد که سکه ضرب کند تا روی دیگر اُمَرا را با سکه زدن کم کند! بلکه مهم‌ترین ویژگی امام عصرf ارشاد، تعلیم و آگاهی بخشی به مردم و اجرای عدالت است. شاعر باید بگوید: تو بیا معلّم ما باش! تو بیا عدالت را جاری کن تا همه به اسلام رو بیاورند. حتی ایشان به این شعر شهریار نیز اشکال داشت که می‌گوید:

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن‌

 که نگین پادشـاهی دهد از کرم گدا را

و می‌فرمود: ارزش کار علیA این نبود که نگین پادشاهی را به فقیر می‌دهد، اساساً نگین پادشاهی برای چه به دست علیA باشد؟! ارزش کار حضرت علیA به اخلاصش بود، باید اخلاص حضرت را به تصویر کشید و به شعر درآورد نه قیمت انگشتر را بالا برد و آن را نگین پادشاهی دانست یا آن را هم‌قیمت خراج شامات معرفی کرد. باید این شعر را خواند که ملّای رومی گفته است

از علی آموز اخلاص عَمَل        شیر حق را دان منزّه از دَغَل

 

:

 

15. توجه به بیتالمال و ارزش نهادن به وقت دیگران

رسم گذشته و حال این است که گاه به گاه مردم و مسؤلان را از مدتی قبل ثبت نام کرده و از اموال عمومی هزینه کرده به دیدار مقامات می‌برند. مرحوم آیت‌اللّه ایزدی با این تشریفات هزینه‌بر مخالفت می‌کرد. ازجمله زمانی که قصد داشتند مردم را به جماران، به ملاقات امام خمینیw ببرند، در خطبه نماز مخالفت کرد و فرمود: چرا باید وقت مسئولان و به‌ویژه امام خمینی صرف ملاقات با توده مردم شود؟ شما او را از صفحه تلویزیون ببینید و بگذارید این وقت‌ها صرف فکر برای اصلاح جامعه بشود؛ بگذارید مسئولان فرصت داشته باشند برای آینده انقلاب و کشور برنامه‌ریزی کنند.

خود ایشان نیز به ندرت به ملاقات امام خمینی می‌رفت و معمولاً پس از اجلاس مجلس خبرگان رهبری، به نجف‌آباد برمی‌گشت و می‌فرمود: من اگر درسی به طلاب بدهم یا مسئله‌ای برای مردم بگویم یا گره‌ای از گره‌های جامعه را باز کنم بهتر از این است که به ملاقات عمومی یا خصوصی با امام خمینی بروم. نتیجه ملاقات عمومی را که از رادیو و تلویزیون می‌شنوم و ملاقات خصوصی نیز وقت با ارزش امام خمینی را می‌گیرد. ظاهراً ایشان در دوره بعد از انقلاب، تنها یک بار به ملاقات امام، رهبر، استاد و مرادش رفته بود.

  1. مبارزه با سادهلوحی و ریاکاری

ایشان تلاش داشت زیرکی‌های خاصی که یک روحانی باید داشته باشد به طلاب آموزش دهد و می‌گفت: بعضی از بس خودشان مخلصند فکر می‌کنند همه همین گونه‌اند و در نتیجه، به جنایت‌های جنایت‌کاران توجهی ندارند و کلاه سرشان می‌رود. در این باره حکایاتی را نقل می‌کرد ازجمله می‌گفت: زمانی، دزدی را گرفته و خدمت یکی از علمای زاهد و شب‌زنده‌دار برده و گفته بودند این دزد دیشب از سر شب تا صبح دزدی می‌کرده است. آن عالم نگاهی به دزد کرده و گفته بود: پس او کی نماز شب می‌خوانده است؟!

به طلاب هشدار می‌داد که فکر نکنید همه مردم زاهد و نمازشب‌خوان هستند بلکه برخی نزد شما می‌آیند، دروغ می‌گویند، اختلاف می‌اندازند و کلاه سرتان می‌گذارند. از ریاکاری و سالوس‌بازی برخی عمامه به سرهای بی‌سواد و ریاکاری آنان در عذاب بود و دائم هشدار می‌داد. گاهی که می‌خواست ریاکاری برخی روحانی‌نماها را توضیح دهد این قصه را از قول آیت‌اللّه میرسیدعلی آیت نجف‌آبادی نقل می‌کرد:

«شبی در ماه رمضان یکی از تجار اصفهان مرا با طلاب برای افطاری دعوت کرد. رفتیم و سفره انداخته شد. امام جماعت مسجد هم که یکی از دعوت‌شدگان بود، تأخیر کرد. به احترام ایشان مدتی نشستیم تا ایشان وارد شد. هیکلی درشت داشت و بر سر سفره نشست ولی‌ دست به غذا نزد و گفت اینها مناسب من نیست. اگر تخم‌مرغ آب‌پزی باشد، خوب است. همه گرسنه و منتظر ماندیم تا دو تخم‌مرغ برای حضرت آقا آب‌پز کردند و آوردند. با بسم‌اللّه و دعاهای زیادی شروع کرد، ما نیز شروع کردیم. هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم که صدای الحمدلله رب العالمین آقا شروع شد و از سفره کنار رفت. ما هم باید به احترام ایشان کنار می‌رفتیم ولی من دیدم این خیلی قیافه سالوس و ریا به خود گرفته است و این هیکل بزرگ با این چند لقمه نان و تخم مرغ سازگاری ندارد. گفتم: طلاب قصه‌ای گوش کنید: روزی ناصر‌الدین شاه به اصفهان آمد. ریاکاری که خود را زاهد و عارف جا زده بود یکی از ملازمان شاه را دید و پولی به او داد تا شاه را به ملاقات او ببرند. در منزل نشست و بشقاب مسی زنگ‌زده‌ای گذاشت و تکه نان خشکی در آن گذاشت. شاه به ملاقات زاهد آمد، نشست و هر چه خواست از تکه نان، قسمتی جدا کند نتوانست تا این‌که ملازمان این کار را انجام دادند. شاه تکه نان را در دهان گذاشت و هر چه صبر کرد خیس نخورد که قابل خوردن شود. این بود که مشغول تماشای زاهد شد. زاهد پرسید: قبله عالم در ما چه دیده‌اند که این قدر به تماشای ما مشغول‌اند؟! شاه گفت: هر چه نگاه می‌کنم این نان به این خشکی با این گردن به این کلفتی سازگار نیست، یا این نان خشک دروغ است یا این گردن کُلُفت! طلاب! گردن‌کُلُفت این آقا با دو لقمه نان و تخم‌مرغ سازگاری ندارد! غذای خود را بخورید و گوش به الحمدلله این ریاکار ندهید.» بعد آیت‌اللّه ایزدی می‌فرمود: باید زیرک باشید تا این تیپ آدم‌های مقدس‌مآب و ریاکار شما را نفریبند.

روزی با حضرت آیت‌اللّه ایزدی و جمعی از طلاب برای صرف ناهار به باغی رفته بودیم. وقتی که سفره انداخته شد فکر کردم زیرکی استاد را محک بزنم و بازار خنده‌ای راه بیندازم. وقتی که غذا آماده شد گفتم: حاج آقا! لطفاً قصّه مرحوم میرسیدعلی را برای دوستان نقل کنید. بلافاصله فرمود: فعلاً وقت ندارم. طلاب بخورید! و خندید و شروع به خوردن کرد.

 هنگامی که برخی زمین‌خواران بزرگ محاکمه شده و اموالشان مصادره شده بود، گروهی از تهران آمده و در این مورد اعتراض داشتند. ایشان با بیان قصه‌ای به اعتراضشان پاسخ داده بود که: زمانی شب اول ماه شوال همه ماه را در آسمان دیده بودند ولی روحانی یا عالم محل، خود را در پستوی اتاقش حبس کرده بود و بیرون نمی‌آمد و می‌گفت: ماه بر من ثابت نشده است مردم به او می‌گفتند: زحمت بکش بیرون بیا تا ماه را ببینی! شما مسئولان نیز زحمت بکشید از تهران بیایید و بین مردم بروید تا ببینید این‌گونه افراد چقدر به مردم ظلم و ستم نموده‌اند تا مسئله حل شود.

گاهی که گروهی می‌خواستند با شانتاژ و فشار تبلیغاتی حرفی را به ایشان بقبولانند یا حکم قضایی را به ناحق ابطال کنند یا مجرمی را از حد جرمش بیشتر محکوم کنند و از خانواده‌های شهدا مایه می‌گذاشتند که خانواده شهدا خواهان اعدام فلان فرد یا خواهان آزادی بهمان فرد هستند می‌فرمود: یکی از ادله استنباطِ احکام فقهی و مستندات حکم قاضی خانواده شهید نیست؛ خانواده شهید نه بیّنه است و نه یمین و نه شاهد و نه علم قاضی! و به همین جهت از انحراف احکام قضایی با شانتاژ جلوگیری می‌کرد و بعد برای طلاب و مردم توضیح می‌داد تا طلاب و زیرکان جامعه، متوجه فشارهای اقشار خاص باشند.

  1. منحصر بودن روش منبر و تدریس

ایشان در تدریس خود از اتلاف وقت طلاب کاملاً پرهیز می‌کرد. از آوردن الفاظ مترادف خودداری می‌کرد و مطالب درسی را با کم‌ترین عبارت و در کم‌ترین زمان بیان می‌کرد. گاهی درس «بدایة الحکمه» ایشان کم‌تر از بیست دقیقه طول می‌کشید. ایشان «بدایة الحکمه» را کتابی بدون حشو و زوائد می‌دانست و برعکس، کتاب منطق مظفر را بسیار حجیم و کم‌فایده می‌دانست و می‌فرمود: عبارات را برف انبار کرده است بدون این‌که نیازی به این همه عبارت‌پردازی باشد. ایشان حاشیه ملّاعبداللّه در منطق را با الفاظی کم‌تر و مطالبی دقیق‌تر می‌دانست. مرحوم استاد عبارت‌های خوب و جالب منطقی و فلسفی را حفظ بود و به مناسبت‌هایی به آنها استناد می‌کرد. در درس تفسیر، معمولاً چهل دقیقه توضیح می‌داد و بعد یک یا دو پاراگراف از تفسیر المیزان را می‌خواند و می‌فرمود: در این تفسیر مطالب دقیق و ارزنده‌ای هست.

 تا زمانی که در مدرسه الحجه نجف‌آباد تدریس می‌کرد، هنگام تدریس دو زانو می‌نشست و زمانی که پایش درد می‌گرفت، کمی پای خود را در جلوی خود روی کیسه‌ای که درون آن کتاب‌هایش را می‌گذاشت قرار می‌داد؛ ولی وقتی محل درس ایشان مهدیه نزدیک مسجد جامع شد، روی صندلی می‌نشست؛ اما در همان‌جا نیز درس منظومه را که دو سه نفری بیشتر شاگرد نداشت، دو زانو روی زیلو می‌نشست و تدریس می‌کرد.

گاهی که موضوع بحث منظومه مشکل بود، روزی بحث را می‌گفت و عبارت‌های حاجی سبزواری را می‌خواند و باز فردای آن روز با بیان دیگری به شرح و بسط مطالب می‌پرداخت تا در ذهن شاگردان جا بیفتد.

مرحوم آیت‌اللّه ایزدی که از اساتید بلندمرتبه فلسفه بود، باور داشت علم کلام به تنهایی توانایی حفظ و حراست از دین را ندارد. او می‌گفت: در کتاب «باب حادی‌عشر» نوشته شده: خدا موجود است به اجماع علما. سپس می‌فرمود کسی که خدا را قبول ندارد قطعاً اجماع علما را هم نمی‌پذیرد. پس برای اثبات خدا می‌بایست از راه‌های عقلانی وارد شد.

به مناسبت بحث فلسفه بد نیست به خاطره‌ای از چگونگی مخالفت با فلسفه در اصفهان اشاره کنم. جناب حجت‌الإسلام دکتر حسین  ایزدی، فرزند ایشان می‌گفت: یکی از منبری‌های اصفهان ادعا کرده بود می‌تواند فلاسفه را با هفده دلیل رد کند، من هم برای شنیدن سخنرانی وی به جلسه‌اش رفتم. آن منبری می‌گفت دلیل اول اینکه فلاسفه غلط کرده‌اند که چنین گفته‌اند! دلیل دوم اینکه فلان خورده‌اند! دلیل سوم اینکه…! من جلسه را ترک کردم. با خود گفتم به دلیل هفتم و هشتم که برسیم ممکن است آن سخنران نسبت‌هایی را به فلاسفه بدهد که موجب حدّ قذف و نیز موجب خشم و غضب خدا بشود.

 آیت‌اللّه ایزدی، بعد از نماز مغرب و عشا منبر می‌رفت و معمولاً پانزده تا بیست دقیقه طول می‌کشید و در آن‌ یا احکام می‌گفت که در هر مسئله‌ای تمام فروع آن را مطرح می‌نمود و یا حدیث می‌خواند که کاملاً بررسی می‌کرد و آنها را برای مردم که دارای معلومات متفاوتی بودند، توضیح می‌داد. گاهی با مثال‌های نغز و شیرین، اشعار مولانا، سعدی یا حافظ و گاهی با قصّه‌های آموزنده بحث را توضیح می‌داد ولی خودش اهل خنده و مزاح نبود و در منبرها نیز مزاح نمی‌کرد.

  1. توجه به تدریس در روزهای تعطیل

از ویژگی‌های خوب مرحوم آیت‌اللّه ایزدی این بود که در ماه مبارک رمضان، محرم و صفر که حوزه‌های علمیه جهت تبلیغ تعطیل است، درس را تعطیل نمی‌کرد. شرح دعای ابوحمزه، افتتاح و مناجات خمسةعشر یادگاری از همان روزهاست و نکات ناب و به یاد ماندنی را با بیانی شیرین و روان به طالبان علم هدیه می‌کرد.

در دعای ابوحمزه رسیدیم به این فراز: «إلهی لاتُؤَدِّبْنِی بِعُقُوبَتِک» برای شرح این عبارت توضیح می‌داد که انسان را گاهی با حرف و یا با گوشه چشم با اشتباهاتش آشنا می‌کنند و گاهی هم تا او را تنبیه نکنند متوجه خطایش نمی‌شود؛ مانند چوب درخت که اگر نهال نرم و نازکی باشد اما کج شده، به‌سادگی می‌توان راست کرد اما اگر محکم باشد مانند دسته‌بیل، می‌بایست آن را داغ کرد و به چوب محکم دیگری بست تا از کجی درآید. یا آهن کج را باید در کوره گذاشت تا حرارت ببیند بعد که نرم شد چکش بر سرش کوبید تا کجی آن راست شود. امام سجادA از خدا می‌خواهد که دعاکننده در بدی به آن میزان از انحراف نرسیده باشد که نیاز باشد با عقوبت ادب شود بلکه به گونه‌ای باشد که اگر بدی‌کرد با اشاره و تلمیح متوجه شود و از بدی‌هایش دست بردارد.

به یاد دارم در دعای افتتاح در شرح «الحمدلله الذی…و لاتزیده کثرة العطا إلّا جوداً و کرماً» می‌فرمود: خدا کسی است که هر چه عطا می‌کند تازه موجب می‌شود بیشتر ببخشد مانند معلّمی که هرچه بیشتر به دانش‌آموز می‌آموزد قابلیت دانش‌آموز برای آموختن نکات مهم‌تر بیشتر می‌شود و معلّم نکات جدیدتر و عمیق‌تری را به او می‌آموزد. می‌فرمود: چون قابلیت و ظرفیت پیامبر اسلامa بسیار زیاد است، آنچه خدا به او می‌بخشد فراوان است برخلاف ما انسان‌های معمولی که قابلیت محدودی داریم.

در شرح «وَ لاتَنْقُصُ خَزائِنُهُ» می‌گفت: خزانه‌های الهی مادی نیست از همین رو کم نمی‌شود. اگر فردی میلیاردر باشد با بخشیدن یک تومان، به همین مقدار از خزائن او کم شده است اما اگر خزانه‌ای دارای علم و معرفت باشد با بخشش، کم نمی‌شود. درباره ترغیب نشر علم به ما انسان‌ها گفته‌اند با نشر آن نه تنها علم کم نمی‌شود، بلکه رشد هم می‌کند: «العلم یزکوا بالإنفاق».

  1. افاضات در عالم خواب

یک شب خواب دیدم که ایام جنگ است و من به همراه تعدادی از دوستان کنار آیت‌اللّه ایزدی نشسته بودیم. ناگهان گلوله توپی در کنار ما به زمین خورد و منفجر شد. پس از اینکه گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست دیدم همه دوستانم شهید شدند و یا فرار کردند، تنها من با ایشان زنده ماندیم. از خواب که بیدار شدم بررسی کردم دیدم همه آنهایی که در خواب دیده بودم یا شهید شده‌اند، یا از طلبگی بیرون رفته‌اند به جز یک نفر از دوستان بسیار نزدیک من که هر دو دانشجو بودیم، هر دو طلبه شدیم، هم حجره بودیم، همانند دو قلوها با هم تداعی می‌شدیم، در جنگ هر دو روحانی بودیم و تبلیغ می‌کردیم؛ اما پس از پایان جنگ او مجدداً کنکور امتحان داد و پذیرفته شد به دانشگاه رفت و اکنون دکتر دندان‌پزشک است.

بالأخره او هم از طلبگی بیرون رفت و خواب من این‌گونه تعبیر شد که تنها فردی هستم که از آن جمع مانده‌ام و درس‌های حوزوی را رها نکردم.

  1. توجه به ایجاد اعتدال و الفت بین مردم

مرحوم آیت‌اللّه ایزدی به خاطر علم و تقوایش همیشه مورد احترام مردم بود. پس از برکناری مرحوم آیت‌اللّه العظمی منتظری از قائم مقام رهبری در سال 1368، ایشان که از صمیم قلب هم امام خمینی را قبول داشت و هم آیت‌اللّه العظمی منتظری را، تلاش می‌کرد که احترام هر دو محفوظ بماند. پس از رحلت امام، در نجف‌آباد، شهری که او امام جمعه‌اش بود، بین به اصطلاح مخالفان و طرفداران آیت‌اللّه منتظری کشمکش رخ داد و هر لحظه امکان درگیری بود؛ اما او با نفوذ معنوی که داشت، قلوب مردم را به هم نزدیک می‌کرد و می‌گفت: آقای خامنه‌ای رهبر است و آیت‌اللّه منتظری مرجع و می‌گفت به همان دلایل و ملاک‌هایی که امام را مرجع اعلم می‌دانستیم، آیت‌اللّه منتظری را اعلم می‌دانیم و در خطبه نماز به هر دو دعا می‌کرد و از طرفداران افراطی هر دو گروه کنایه‌هایی می‌شنید و آزارهایی می‌دید. روزی با کنایه و ناراحتی گفت: قدر ما بعداً معلوم می‌شود.

همین‌گونه هم شد و گذر زمان ارزش و اعتبار علمی و اجتماعی او را به ما نشان داد؛ مانند بسیاری از بزرگان که پس از مرگشان تازه شناخته می‌شوند و به اثرات کارهای آنها پی برده می‌شود. پس از مرگ او هم جای خالی‌اش آشکار شد. سال‌های نخست که او رحلت کرده بود امام جمعه موقت اهواز، امام جمعه نجف‌آباد شد. با وجودی که نزاع‌های بین دو گروه در زمان آیت‌اللّه ایزدی کم‌رنگ شده بود درگیری و تنش‌ها شدت گرفت و هر دو گروه انواع تهمت‌ها را نسبت به هم روا می‌داشتند و عکس‌های طرف مقابلشان را پاره می‌کردند. مسجد جامع در دست به اصطلاح طرفداران رهبری و حسینیه اعظم در دست هواداران آیت‌اللّه منتظری قرار گرفت و اختلافات فراوان در اثر فقدان عالمی بزرگوار رخ داد و معلوم شد این روایت که فرموده: «إذا مات العالم ثلم فی الإسلام ثلمة لایسدّها شی‌ء» خبر از واقعیتی انکارناپذیر می‌دهد. پس از آن و اکنون هم که آقای حسناتی امام جمعه شهر است او با تعادل حرکت می‌کند تا درگیری به وجود نیاید. در حقیقت رسماً نزاعی نیست نه اینکه اختلافات تمام شده باشد؛ اما در دوران مرحوم آیت‌اللّه ایزدی امور به شایستگی کنترل می‌شد و او اختلافات را با تدبیری خاص به خود از میان برمی‌داشت و تلاش می‌نمود که در دل‌ها کینه‌ای ایجاد نگردد. البته نباید فراموش کرد که برخی از کارهای انحصارطلبانه، تنگ‌نظرانه و حذفی برخی نهادهای مدیریتی- امنیتی در ایجاد اختلاف بی‌تأثیر نبوده است و با این‌که در سطح کلان سعی می‌شود اعتدال حاکم باشد اما برخی مسؤلان منطقه‌ای بی‌توجه به سیاست‌های ارائه شده، کار خود را می‌کنند!

آیت‌اللّه ایزدی سرانجام پس از سال‌ها تلاش علمی، تربیت شاگرد و ارشاد مردم و حل مشکلات آنان، در 70 سالگی و در تاریخ 7/3/1371 بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت و در اول گلزار شهدای نجف آباد به خاک سپرده شد.

یادی از دیگر اساتید حوزه علمیه نجفآباد

حجتالاسلام و المسلمین حاج سید محمدباقر حسنیw

آقای سید محمدباقر حسنی از شاگردهای شناخته شده امام خمینی بود. طبق گفته خودش، روزی که قصد داشت به نجف‌آباد بیاید و بماند به آیت‌اللّه شیخ یوسف صانعی گفته بود برای من از حضرت امام دست‌نوشته‌ای بگیر. امام به آقای صانعی گفته بود: «چرا خودش نمی‌گوید. او باید تو را معرفی کند! معرِّف باید اجلی از معرَّف باشد.» همین جمله نشان می‌دهد آقای حسنی برای امام شناخته شده بود و بعد برای او دست‌نوشته‌ای را می‌نویسد. آقای حسنی بعضی وقت‌ها می‌گفت: من از امام خواستم او هم یک اجازه کله‌گنده به من داده است.

ایشان امام جمعه موقت نجف‌آباد بود. در سالیان ستم‌شاهی که آیت‌اللّه ایزدی از امامت جمعه محروم بود، نماز جمعه نجف‌آباد را به پا می‌داشت. از چهره‌های شناخته شده نجف‌آباد بود و از نظر رتبه پس از آیت‌اللّه ایزدی مورد احترام خاص و عام بود. بسیار باتقوا و خوش‌اخلاق، متواضع و محجوب به حیا بود. اشتیاق زیادی به جبهه رفتن داشت و با این‌که پیرمرد بود و بسیار سرفه می‌کرد، اما چند بار به جبهه رفت.

در دوران طلبگی ما، ایشان نقش مدیر داخلی حوزه و پرداخت شهریه را به عهده داشت. روزی سه تا چهار، درس می‌گفت. برای هر درسی خوب مطالعه می‌کرد و برای درس و بحث جایگاه ممتازی قائل بود. با وجودی که سن او بالا رفته بود و تدریس برایش زحمت زیادی داشت به تدریس ادامه می‌داد. البته این اواخر گاهی می‌دیدیم که زودتر از گذشته خسته می‌شد و به تدریس پایان می‌بخشید گاهی چون دروس سخت بود ما زود خسته می‌شدیم و از او می‌خواستیم تا کلاس را تعطیل کند او هم می‌گفت: خَرِ هِنْ معطّل یک «شَ» است؛ یعنی خر تنبل آرزو می‌کند که به او بگویند بایست. همه می‌خندیدند و کلاس پایان می‌یافت.

در ایام تعطیلی که از قم به نجف‌آباد می‌آمدم، دروسی را که کسی نمی‌خواند و معمولاً سخت هم هست، پیش ایشان می‌خواندم. مثلاً کتاب‌های کوچکی در آخر مکاسب شیخ انصاری وجود داشت مانند رساله فی التقیه و هم‌چنین مقدار زیادی از کتاب عتق شرح لمعه را که کسی درس نمی‌داد و کسی نمی‌خواند من نزد ایشان خواندم.

 با این‌که سنی از وی گذشته بود اما اشتیاق زیادی برای آموزش رانندگی داشت. علّت آن هم روایتی بود که سفارش به تیراندازی، شنا و اسب‌سواری می‌کرد و نیز سفارش مرحوم امام خمینی که خود مرحوم حسنی از ایشان نقل می‌کرد: روحانی می‌بایست رانندگی بیاموزد. روزی دو ساعت از نجف‌آباد به اصفهان می‌رفت و تمرین می‌کرد و بالأخره توانست گواهینامه را بگیرد از این بابت خیلی خوشحال بود.

روزی با او و چند تن از طلاّب با ماشین پیکانی عازم کرمانشاه بودیم هر چه به او اصرار کردیم حالا که گواهینامه گرفته‌ای مقداری رانندگی کن اما نپذیرفت. اوایل اردیبهشت 1361، روز جمعه بود که به کرمانشاه رسیدیم، بعدازظهر آن روز به دیدار شهید آیت‌اللّه اشرفی اصفهانی‌ رفتیم، او برای آقای حسنی احترام خاصی قائل شد. گفت و شنود دوستانه بین این دو عالم باتقوا برای ما به یادماندنی است. بعد از کرمانشاه به همدان رفتیم و از غار علی‌صدر دیدن کردیم. آن روز شلوغ نبود، تنها ما پنج نفر درون غار رفتیم. هرچه به آقای حسنی اصرار کردیم تا همراه ما سوار قایق شود نپذیرفت، تصمیم گرفتیم اسلحه‌ای را که به همراه داشتیم نزد او بگذاریم و برویم؛ اما هنگام سوار شدن یک مرتبه من از تصمیم خود برگشتم و به ایشان گفتم: اگر خودتان سوار نشوید دست و پایتان را می‌گیریم و با زور بر قایق سوار می‌کنیم! به ناچار ایشان سوار شد بعد که قایق حرکت کرد و زیبایی‌های درون غار را دید خوشحال شد و گفت: خوب شد من را هم آوردید، چه جای قشنگی است. تا آن‌جایی که چراغ کشیده بودند او را بردیم. حتی قسمت‌هایی هم که چراغ نداشت را وارد شدیم البته خیلی کم. آن زمان قسمت کمی از غار دارای چراغ بود.

 به خرم‌آباد رسیدیم در خرم‌آباد نزدیکی‌های سحر بیدار شدم، دیدم آقای حسنی به شدّت سرفه می‌کند. علت سرفه‌های او شاید کشیدن سیگار بود. از سحر تا صبح سرش را روی زانوهایش می‌گذاشت و به‌طور نشسته می‌خوابید. می‌گفت: اگر روی زمین بخوابم مدام سرفه می‌کنم. هر شب همین‌گونه می‌خوابم. آن روزها جوان بودم و توفیق خواندن نماز شب نداشتم اما او به ما می‌گفت: هر کاری وقتش در جوانی است. نماز شب در جوانی، درس خواندن در جوانی، کار و کوشش در جوانی؛ و می‌فرمود: در جوانی گفتم: «شیر شیر است اگرچه پیر بُوَد» و اکنون می‌بینم «پیر پیر است اگرچه شیر بُوَد».‌

در اواخر عمر برای حج واجب به خانه خدا رفت. خودش تعریف می‌کرد پس از انجام واجبات، ساده‌ترین عبادت را که راحت بود انجام می‌دادم، می‌نشستم و به خانه خدا نگاه می‌کردم.

 از دعاهایش این بود که خدایا مسجد و محراب را اگر می‌خواهی از من بگیری بگیر اما کلاس درس را از من نگیر. همین‌طور هم شد تا روز پایانی عمرش تدریس کرد و در تاریخ 5/12/1364 به رحمت ایزدی پیوست. خدایش رحمت کند.

حجتالاسلام و المسلمین شیخ محمدعلی صفرنوراللّهw

در دوران دانشجویی در دانشگاه اصفهان با آقای محسن صفر نوراللّه -که او مانند من، در رشته فیزیک، قبول شده بود – آشنا شدم و از اوایل پاییز 1357 با هم به شهرکرد می‌رفتیم تا نمایشگاه کتاب بگذاریم و تبلیغ نماییم و جوّ آرام و شاه‌دوست آنجا را تغییر دهیم. آقای حاج شیخ محمدعلی صفرنوراللّه، پدر آقا محسن، سالیان متمادی در آنجا مستقر بود. او برخلاف میل قلبی‌اش مجبور بود در پایان جلسات به شاه دعا کند و از طرف دیگر می‌بایست با حاج‌آقا مصطفی دهکردی که روحانی مورد احترام مردم اما نسبت به حکومت شاه و جنایات او بی‌تفاوت بود، مدارا کند. آقای شیخ نصراللّه صالحی در کتاب ارمغان خاطرات می‌نویسد: من آقای شیخ محمدعلی صفر نوراللّه را به شهرکرد فرستادم و به او سفارش کردم آرام حرکت کن؛ چون در شهرکرد تعداد شاه‌دوستان زیاد است.

پس از انقلاب برخی از دوستان نادان و یا دشمنان دانا مدام به او می‌گفتند تو طرفدار طاغوت هستی. این حرف‌ها او را به شدت می‌رنجاند. نزدیک به پیروزی انقلاب بود که تقریباً در همه شهرها عکس شاه را برمی‌داشتند و مجسمه او را پایین می‌کشیدند اما در شهرکرد حتی پس از 12 بهمن 1357، هنوز عکس شاه در ادارات بود. در آنجا روحانی معروف دیگری بود به نام حاج آقا احمدی که می‌گفت: اگر در تظاهرات مرگ بر شاه و شعارهای تند نگویید من هم شما را همراهی می‌کنم. حاج آقا صفرنوراللّه به ما می‌گفت: برای این‌که حاج آقا احمدی دنبال ما بیاید شما از همان ابتدای راه مرگ بر شاه نگویید صبر کنید تا جمعیت زیاد شود و در میانه راه مرگ بر شاه را آغاز کنید. چون جمعیت زیاد شده و در حال حرکت است حاج آقا احمدی هم همراهی می‌کند و نمی‌تواند برگردد.

واقعاً حاج آقا صفر نوراللّه مظلوم واقع شد، چون در بین نیروهای انقلابی برخی او را متهم به شاه‌دوستی می‌کردند در حالی که جوّ آن زمان شهرکرد را نمی‌دانستند.

هم‌گام با اوج‌گیری انقلاب، من با برخی دوستان در شهرکرد بودیم. شهرکرد به دلیل فضا و جوّ خاصی که داشت در درون خودش سخنرانی نبود که انقلابی صحبت کند از همین‌رو هر وقت می‌خواستیم تظاهرات راه بیندازیم یا ایام خاصی بود، کسی را به اصفهان می‌فرستادیم تا یک سخنران پیدا کند. بعد ما شروع به تبلیغات می‌کردیم و از القابی که در آن زمان موجب جذب مردم می‌شد بهره می‌گرفتیم. یک روز اعلام کرده بودیم آقای دکتر محمدی سخنرانی می‌کند ناگهان طلبه‌ای جوان را که هنوز موهای‌صورتش کامل در نیامده بود و کمتر از بیست سال داشت از اصفهان فرستاده بودند. با بد مشکلی مواجه شده بودیم، تبلیغات جوری بود و سخنران جور دیگری و از قیافه‌ و سنش مشخص بود که نمی‌تواند دکتر باشد. به هرحال با او صحبت کردم. گفت: می‌خواهد چند روزی در شهرکرد بماند و پرسید به نظر شما چه بحثی نیاز است تا در جلسات مطرح کنم؟ گفتم: اینجا کمونیست‌ها فعالیت زیادی دارند و اگر شما یک بحث خداشناسی که به آن تسلط دارید را مطرح کنید مؤثر خواهد بود. او هم پذیرفت. برای سخنرانی به محل تجمع رفت و من نیز به سایر کارها مشغول شدم. بعداً دوستانم خبر آوردند که او بالای منبر خطاب به کسانی که منکر خدا هستند گفته بود: خدا را قبول ندارید؟! خاک بر سرتان! کافر هستید و نجس! خدا هست به دو دلیل: صفات ثبوتیه و صفات سلبیه! حرف‌های او تا چند روز موضوع سخن و خنده همگان بود. همین، برای ما تجربه‌ای شد که تا سخنران را ندیده و محک نزده‌ایم برایش تبلیغ نکنیم. ان شاءاللّه برای طلاب نیز تجربه‌ای بشود که در تمامی معارف دینی به مقداری که بتوانند در سطح عموم سخنرانی‌کنند، مطالعه کنند و درس بخوانند.

در شهرکرد مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی فعالیت می‌کردند. مرحوم حاج آقا صفرنوراللّه هر وقت می‌دید آنها جداگانه تظاهرات راه انداخته‌اند می‌گفت: شما هم دو تا عکس امام بردارید و وارد گروه آنها شوید و اجازه ندهید تظاهرات به پای گروه خاصی نوشته شود. او تا آنجا بود نمی‌گذاشت مردم دسته دسته شوند و با گروه گروه شدن مخالفت می‌کرد. ‌

 شهرکرد در زمان شاه محلی برای تبعید برخی از انقلابیون بود. در بین روحانیون تبعیدی، برخی با اندیشه‌های ناب و برخی دیگر آدم‌های خشک و بی‌اندیشه بودند. یکی از آنها با مرحوم دکتر شریعتی بسیار بد بود، او را سنی می‌دانست و مدام در سخنرانی‌هایش از او به ریش‌تراش بی‌دین یاد می‌کرد. آقای صفرنوراللّه نیم‌صفحه‌ای از آثار دکتر شریعتی را برگزیده بود. در آن قسمت دکتر شریعتی پیرامون روایت «إِنِّی تارک فیکمُ الثّقْلَین» توضیح داده بود که اگر ادامه روایت لفظ «عترتی» آمده باشد، ما از عترت پیامبرa پیروی کرده‌ایم و اگر «سنتی» آمده باشد، پیروان واقعی سنت پیامبرa، ما شیعیان هستیم نه اهل سنت. آقای صفرنوراللّه بدون معرفی نویسنده، آن نیم‌صفحه را در مقابل آن روحانی می‌گذارد و می‌گوید: اگر کسی این حرف‌ها را بزند و باور داشته باشد چگونه فردی است؟ آن روحانی مخالفِ مرحوم دکتر شریعتی مطالب را می‌خوانَد و می‌گوید: این نکات بسیار ارزشمند است و پیداست صاحب آن سخن، شیعه فهمیده‌ای است. پس از آن آقای صفرنوراللّه جلد کتاب را به او نشان می‌دهد. آن فرد متعصّب کتاب را می‌گیرد، به زمین می‌زند و می‌گوید: او کافر ملعونی است.

یکی دیگر از آن روحانیون گفته بود: شریعتی نجس است چون به مرحوم مجلسی توهین کرده است. آقای صفرنوراللّه به عنوان بحث علمی به او گفته بود: من از شما پرسشی دارم؟ اگر کسی پیامبر اسلامa را قبول داشته باشد اما امامت امامان معصومD ما را باور نداشته باشد آیا پاک است یا نجس؟ او گفته بود: پاک است چون چنین فردی اسلام آورده و شیعه نبودنش علت نجاست او نمی‌شود. آقای صفرنوراللّه ادامه داده بود که اگر کسی پیامبرa را قبول داشته باشد و به امامت امام‌های معصومD ما هم معتقد باشد فقط مرحوم مجلسی را قبول نداشته باشد او پاک است یا نجس؟ آن فرد که منظور آقای صفرنوراللّه را متوجّه شده بود، گفته بود: تو دوباره از آن خبیث ملعون سخن می‌گویی؟!

واقعاً امان از تعصّب و جهالت که جلوی نگاه درست را می‌گیرد.

حاج آقا صفر نوراللّه سفرهای متعددی به مکه داشت. از خدا خواسته بود که هفده سفر خانه خدا را زیارت کند. وقتی تعداد سفرهای او به این عدد نزدیک شد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: ای کاش از خدا پنجاه سفر خواسته بودم؛ اما با این وجود پس از هفده سفر دو سفر دیگر هم به زیارت خانه خدا توفیق یافت. در یکی از آن سفر‌ها، کلیه‌اش به شدّت درد می‌گیرد. پزشک معالج او می‌گوید شما سنگ کلیه دارید و حتماً می‌بایست مورد عمل جراحی قرار بگیرید و غیر از این راه چاره‌ای نیست. او برمی‌خیزد و به زیارت خانه خدا می‌رود. در آنجا خطاب به خدا می‌گوید: خدایا تو نپسند که من سالم بیایم و با شکم پاره برگردم. پس از زیارت، به فکرش می‌رسد هندوانه‌ای بخرد و آن را کامل بخورد. هنگام خرید هندوانه با خود می‌اندیشد اگر من این هندوانه را به هتل ببرم، هم‌اتاقی‌هایم انتظار دارند قسمتی از آن را به آنها بدهم، پس بهتر است دو هندوانه بگیرم. پس از خرید هندوانه‌ها به هتل برمی‌گردد و یک هندوانه را به هم‌اتاقی‌ها می‌دهد و می‌گوید: این هندوانه برای شما بخورید و کاری هم به هندوانه من نداشته باشید. در گوشه‌ای می‌نشیند و هندوانه دیگر را کامل می‌خورد و حتی ته مانده پوست آن را هم می‌تراشد. بعد از خوردن هندوانه احساس می‌کند نیاز به تخلی پیدا کرده. هنگام تخلی آن سنگ دفع می‌گردد. این ماجرا را خود ایشان برایم تعریف کرد.

ایشان پس از انقلاب از شهرکرد به نجف آباد بازگشت و در مدرسه الحجه تدریس می‌کرد. من قسمتی از صمدیه، هدایه و مقداری از شرح لمعه را نزد ایشان خواندم. پس از آن مدام در جبهه‌های جنگ حضور می‌یافت و چون شوخ طبع بود همه از او خاطرات خوبی داشتند و در میان رزمندگان بسیار محبوب بود. یکی از فرزندانش به نام احمد که طلبه بود در جبهه شهید شد. با این‌که بسیار شوخ طبع بود، حالات عرفانی خوبی داشت و دعای کمیل را از حفظ می‌خواند. ایشان پس از جنگ، امام جمعه فریدون شهر شد. سرانجام ایشان در تاریخ 13/8/1372 در حال خواندن دعای کمیل، بر اثر سکته از دنیا رفت. خدایش رحمت کند.

 

خاطراتی از اساتید حوزه علمیه قم

استاد وجدانیفخر

از روزهای نخستین که برای بار دوم در سال [11]1361 به قم وارد شدم و تصمیم داشتم در این شهر جهت ادامه تحصیل بمانم، با درس استاد وجدانی‌فخر آشنا شدم. مُدرّسی پرتوان و با نشاط بود. لذّت آن روزها را هرگز فراموش نمی‌کنم. او در مبحث ارث واقعاً متخصص بود و با تسلطی که به مطالب داشت طلاب را سر شوق می‌آورد. کلاس درس او خسته‌کننده نبود و با وجودی که نزدیک به پانصد و یا ششصد نفر در کلاس او حضور داشتند به بلندگو نیازی‌ نداشت و با اینکه سنی از او گذشته بود صدایش رسا و دلنشین بود. لهجه ترکی، کلام او و صحبت‌هایش را شیرین می‌نمود. در حسینیه آیت‌اللّه مرعشی نجفی سالن بزرگی بود. طلاب برای شنیدن درس آنجا می‌آمدند. تأمّل، تکرار و تمثیل، سبک همیشگی استاد بود. او در بحث ارث، فردی را فرض می‌کرد و می‌گفت مرحوم خلد آشیان جنت مکان اگر چند پسر و دختر داشته باشد املاک او چگونه می‌بایست بین آنها تقسیم گردد.

از کارهای مهم ایشان در کلاس پرسش از طلاب بود با وجودی که جمعیت بالایی درکلاس حاضر می‌شدند هر روز حداقل یکی دو نفر می‌بایست متن را بدون غلط بخوانند البته بعضیها از روز قبل داوطلب می‌شدند تا روز بعد بخوانند.

هر چهارشنبه ده دقیقه اخلاق می‌گفت و سعی می‌کرد از وقت کلاس برای اخلاق هزینه نشود. روزهای معمولی سی و پنج دقیقه صحبت می‌کرد و مطالب مورد بحث را تشریح می‌نمود و طی ده دقیقه، نکات را با متن کتاب تطبیق می‌داد. روزهای چهارشنبه دو تا سه دقیقه از وقت پایانی کلاس را به همراه هفت دقیقه از وقت خارج کلاس به دستورات اخلاقی می‌پرداخت. طلاب هم با تمام وجود گوش می‌دادند گاهی‌وقت‌ها نم اشکی هم در چشمانشان می‌درخشید!

یک روز چهارشنبه در ارتباط با تکبر سخن می‌گفت و از طلاب می‌خواست که به هر مقامی رسیدند غرور نگیردشان و بعد به همین مناسبت خاطره‌ای را نقل کرد. گفت یکی از شاگردانم نماینده مجلس شد و من روزی او را دیدم. او به گونه‌ای برخورد کرد که گویی من را نمی‌شناسد و با تکبّر به من گفت: خوب شما چه می‌کنید آقا؟ من هم در پاسخ گفتم: ما مثل سابق گوساله تربیت می‌کنیم آقا!

ساعت یازده کلاس درس تعطیل می‌شد اما استاد می‌نشست و در حالی‌که به منبر تکیه می‌داد، اگر پرسشی و یا کاری بود که به دست او انجام می‌شد با حوصله دنبال می‌کرد. معمولاً بیست تا سی دقیقه از وقت او به این نوع کارها اختصاص می‌یافت. نوشتن تأییدیه برای طلاب از کارهایی بود که او در این وقت انجام می‌داد. از کسی که درخواست تأییدیه کرده بود دو نفر شاهد می‌خواست که شهادت دهند او سر کلاس درس حضور داشته است.

از کارهای جالب و به یاد ماندنی استاد وجدانی‌فخر این بود که معمولاً بعد از عید نوروز شش جلسه می‌گذاشت و طلاب را به شکل عملی با جاری ساختن صیغه عقد ازدواج آشنا می‌ساخت. در این کلاس طلاب با تمام زوایا و حتی نکات ریز آشنا می‌شدند. استاد از مدت‌ها قبل، جهت حضور در این کلاس بسیار توصیه می‌کرد و می‌گفت روزی شاهد بودم طلبه ناآگاهی عروس را به جای این‌که برای داماد صیغه کند برای پدر داماد صیغه کرده بود! چنین اشتباهی می‌توانست برای مدت زمان طولانی اسباب پریشانی او را فراهم کند و این خاطره تلخ همیشه او را می‌آزرد.

در همان برهه از زمان نزد استاد موسوی گرگانی درس مختصرالمعانی را آغاز کردم. کلاس درس کوچک بود و تعداد طلاب زیاد. تصمیم گرفتم برای مکانی بزرگ‌تر با آیت‌اللّه مرعشی نجفی، بانی حسینیه‌ای به نام ایشان، صحبت کنم. از او خواستم اجازه دهد پس از کلاس استاد وجدانی‌فخر که ساعت یازده تمام می‌شد کلاس آقای موسوی در همان مکان شروع شود. او هم با نهایت اخلاص پذیرفت و گفت: «من این حسینیه را مخلصانه برای خدا ساخته‌ام.» با استاد وجدانی‌فخر نیز صحبت کردم و از او تقاضا کردم که پس از اتمام درس به اتاق کناری برود و از آنجا برای نوشتن تأییدیه و پاسخ به پرسش‌ها استفاده کند. روزی، ساعت از یازده عبور کرد و استاد وجدانی‌فخر هنوز در کلاس بود. سؤال‌های گوناگون و متفاوت، زمان کلاس را از یاد استاد برده بود. طلاب درس مختصرالمعانی با صدای بلند صلوات، تمام شدن وقت را گوشزد کردند و به استاد یادآوری کردند که استاد موسوی گرگانی منتظرند تا شما از کلاس خارج شوید. این برخورد طلاب موجب ناراحتی استاد وجدانی‌فخر شد. فردای آن روز او گفت: شما با ذکر صلوات من را از کلاس بیرون انداختید!

آن روزها آقای وجدانی فخر، گه‌گاهی از آیت‌اللّه منتظری نام می‌بردند و به عنوان قائم مقام رهبری از ایشان یاد می‌کرد؛ اما به خاطر دارم پس از حوادث سال 1368 و آن اختلافات شکننده بین امام و آیت‌اللّه منتظری، از آقای وجدانی‌فخر خواستم که سخنی بر زبان آورند تا جلوی برخی از کارهای نابخردانه گرفته شود؛ اما ایشان در پاسخ گفت: من چه کاری می‌توانم انجام دهم؟ اما به‌هرحال با نصیحت‌های غیر مستقیم خود به طلاب می‌فهماند که در این‌گونه موارد نباید برای دنیای دیگران، دین‌فروشی کنند.

استاد کوهکمرهای

در سال 1361 مقداری از «شرح لمعه» و جلد دوم «اصول الفقه» را از استاد کوه‌کمره‌ای آموختم. او در یکی از اتاق‌های صحن بزرگ در حرم حضرت معصومهB «شرح لمعه» را تدریس می‌کرد من در آن شرکت می‌کردم و پس از آن به حسینیه آیت‌اللّه مرعشی نجفی می‌آمد و اصول‌الفقه می‌گفت. من صبح زود ساعت 7، به درس شرح لمعه استاد احمدی میانجی در حسینیه آیت‌اللّه مرعشی نجفی می‌رفتم و بعد به صحن مطهر می‌رفتم و در درس شرح لمعه آقای کوه‌کمره‌ای شرکت می‌کردم و سپس ساعت 9 در کلاس اصول ایشان در حسینه آیت‌اللّه مرعشی نجفی و بعد در درس آقای وجدانی‌فخر شرکت می‌کردم. در واقع از صبح تا ظهر پنج درس می‌خواندم و ساعت 12 پس از خواندن نماز ظهر در حرم مطهر به امامت آیت‌اللّه مرعشی نجفی، به منزل برمی‌گشتم.

به مناسبتی، درس‌ها تعطیل شد و قسمت‌هایی از آخر جلد اول شرح لمعه باقی ماند. پس از شروع مجدد درس‌ها استاد کوه‌کمره‌ای از اول جلد دوم شرح لمعه را شروع کرد. از او تقاضا کردیم قسمت‌های باقی‌مانده را هم تدریس کند که پذیرفت. قرار شد پنج‌شنبه و جمعه‌ها در مسجد کوچکی روبه‌روی مسجد آیت‌اللّه بهجت درس را ادامه دهد. نزدیک به ده طلبه بودیم که در آن مسجد گرد هم می‌آمدیم. با این‌که آن مسجد در و پنجره نداشت و زمستان هم خیلی سرد بود باز هم تدریس متوقّف نشد تا این‌که یک روز به‌طور عجیبی شاید به خاطر کم خوابی، خوابم گرفته بود و با این‌که هوا سرد بود و بر روی زمین برف نشسته بود باز هم کنترل پلک‌هایم از دستم خارج شده بود. روی پاهایم تاول‌هایی بود. این تاول‌ها به جهت سوختگی از اگزوز موتوری بود که در جبهه با آن از این طرف به آن طرف می‌رفتم. سعی می‌کردم با کندن پوست آن تاول‌ها و زخمی و مجروح ساختن آنها که خیلی دردآور بود خودم را بیدار نگه دارم اما باز هم خوابم می‌برد. پس از آن جلسه، استاد درس را تعطیل کرد و هر چه اصرار کردم حاضر به ادامه دادن نشد.

استاد موسوی گرگانی

در قم با شلوار کُردی در درس‌ها حاضر می‌شدم. همان‌طور که اشاره کردم جای کلاس درس «مختصر المعانی» مناسب نبود و من با آیت‌اللّه العظمی نجفی مرعشی صحبت کردم تا در حسینیه‌شان جایی به ما دادند. آن زمان، پیدا کردن جا برای درس، مهم و مشکل بود. شاید چهار یا پنج جا برای درس رفتیم ولی پس از چند روزی به مشکل برمی‌خورد. بالأخره جای درسی برای ما پیدا شد. استاد موسوی گرگانی به دوستان گفته بود این طلبهٔ کُرد! خیلی زرنگ است. از ویژگی‌های درس استاد موسوی گرگانی توضیح تفصیلی کلمات و واژه‌ها بود. طلاب هم سعی می‌کردند همه توضیحات و نکات را بنویسند. گاهی پیش می‌آمد که طلاب بدون توجه به معنا و مفهوم مطالب، فقط می‌نوشتند و استاد هم متلک بارشان می‌کرد. یک بار به کلمه «أیضاً» که واژه‌ای عربی است رسید. او گفت: «ای زن» کسی متوجه نشد و پس از آن گفت این «ای زن» خطاب است! گمان می‌کنم برخی از طلاب زیر این واژه در کتابشان نوشته باشند: این جمله خطابی است!

استاد اعتمادی

اواسط سال 1362 به درس رسائل استاد اعتمادی رفتم البته وقتی سر کلاس درس او حاضر شدم، قسمت‌هایی از کتاب را خوانده بود و به بحث حجیت اجماع رسیده بود. ما چهار طلبه بودیم که با هم کتاب رسائل را مباحثه می‌کردیم و ابتدای فامیل همه ما با «عین» شروع می‌شد: علی‌پور، عزیزی، عرب‌پور و عابدینی. از بین ما آقای عرب‌پور که اهل حاجی‌آباد از روستاهای اطراف نجف‌آباد بود شهید شد. آقای عزیزی هم‌اکنون استاد تاریخ دانشگاه اصفهان است. آقای علی‌پور قاضی دادگستری شد و طلبگی محض حوزه تنها نصیب بنده شده است.

از خاطرات آن دوران این است که من همیشه در کلاس استاد اعتمادی خوابم می‌برد و علّتش هم علاوه بر کم‌خوابی من در شب و ضعف بدنی، آهنگ یکنواخت صدای استاد بود و از ویژگی‌های من این است که هر کس با تأنّی و تأمّل سخن بگوید، نمی‌توانم بیدار بمانم! چون سر کلاس نمی‌توانستم خوب به مطالب گوش دهم مجبور بودم با مطالعه شرح‌های گوناگون خودم را برای مباحثه آماده کنم.

قسمت دوم رسائل که آغاز شد با طلاب تیزذهنی مانند شهید نعیمی‌پور[12] و آسید رضا آیتی[13] همراه شدم. آنان معتقد بودند وقتی استاد مطالب را شرح می‌دهد باید به دقت گوش داد و وقتی به تطبیق مطالب تدریس شده با کتاب می‌رسد، ماندن در کلاس سودی ندارد بر همین اساس، وقت تطبیق با متن، از کلاس بیرون می‌آمدند. من هم تصمیم گرفتم همین کار را بکنم؛ سر کلاس خوب گوش می‌دادم و برای این‌که خوابم نبرد همیشه مقداری مغز بادام در جیبم می‌گذاشتم و سرکلاس می‌خوردم. البته آن زمان چون فکر می‌کردم دیر طلبه شده‌ام و وقت زیادی را در نوجوانی هدر داده‌ام در شبانه روز سه الی چهار ساعت بیشتر نمی‌خوابیدم به همین دلیل خسته شده و سر کلاس خوابم می‌برد با این حال قسمت دوم رسائل را بهترخواندم.

من که آن روزها روحیه انقلابی‌ام با شور جوانی همراه بود دلم می‌خواست یک جوّ انقلابی بسازم! به همین دلیل در کلاس درس آقای اعتمادی با صدای بلند صلوات می‌فرستادم تا طلاب تحریک شوند و صدای صلوات همه فضای مسجد را پر کند؛ اما استاد مخالفت کرد و گفت: اینجا جلسه عوام نیست و ذکر صلوات را آرام در دل بگویید. در کلاس درس هیچ نکته غیر درسی نمی‌گفت، حتی سخنی هم از نکات اخلاقی بر زبان نمی‌راند و تنها یک روز ابتدای درس حدیث: «الامور ثلاثه حلالٌ بَینٌ وَ حَرامٌ بَینٌ و شبهاتٌ بین ذلک…» را خواند که آن هم در کتاب آمده بود و متن درسی‌ بود.

 از ویژگی‌های فراموش‌نشدنی آقای اعتمادی این بود که به همه سلام می‌کرد؛ کوچک و بزرگ. او دچار پیرچشمی شده بود و عینک‌ پیرمردی می‌زد. گاهی هم پیش می‌آمد که عینکش را فراموش می‌کرد و می‌گفت: بیزحمت یک عینک مرحمت کنید. چند عینک را به چشم می‌زد و هر کدام مناسب‌تر بود انتخاب می‌کرد.

او از طرفداران آیت‌اللّه شریعتمداری بود و هیچ نظری درباره مسائل انقلاب نمی‌داد. سر کلاس هم نفیاً و اثباتاً سخنی نمی‌گفت البته بودند در کلاس درس کسانی‌که خیلی دلشان می‌خواست استاد نظری مخالف نظرشان در مورد انقلاب ایراد کند تا آنها به یک چشم بر هم زدن کلاس را به آشوب بکشانند اما او جوّ و موقعیت را به خوبی می‌شناخت و پرقدرت، فقط مطالب علمی را مطرح می‌کرد. شرح‌هایی که بر کتاب‌های درسی حوزه نوشته توان علمی او را به شایستگی نشان می‌دهد.

برخلاف آن‌چه امروز در حوزه‌های درسی دیده می‌شود که کتاب نیمه تمام می‌ماند و کتاب دیگری شروع می‌شود. او می‌کوشید همه کتاب را تدریس کند. سال اول حجیت قطع و ظن کتاب رسائل و سال دوم برائت و اشتغال و سال سوم بحث استصحاب را تا آخرین سطر کتاب تدریس می‌کرد. حتی سال سوم مجبور شد پس از عید نوروز با تشکیل دو جلسه درس در روز و با برگزار کردن کلاس فوق‌العاده، کتاب را به اتمام برساند. کلاس‌های او حداقل چهل و پنج دقیقه و گاهی‌نیز به یک ساعت می‌رسید.

استاد پایانی

کلاس درس ایشان در مسجد زین‌العابدین قم تشکیل می‌شد. قسمت بیع از کتاب مکاسب را نزد او فراگرفتم. استادی بسیار متواضع و باسواد بود. طلاب اهل مطالعه هم در کلاس کم نبودند. بعضی از آنان در پیش‌مطالعه آن قدر زحمت می‌کشیدند که سر کلاس، همه مطالب و نکات ریز را هم می‌دانستند. سیدی بود در کلاس بسیار کوشا. روزی در بین سخن استاد گفت: ببخشید استاد «خبری» که برای ‌این مبتدا گرفته‌اید دو سطر بعد است. استاد نگاهی به کتاب انداخت و دید حق با شاگردش است و با کمال تواضع پذیرفت.

در کلاس درس، طلبه عرب زبانی شرکت می‌کرد. یکبار سؤالی به ذهنش آمد و با زبان عربی پرسید. استاد که زبان اصلی خودش ترکی بود و در قم، به زبان فارسی سخن می‌گفت، پاسخ آن فرد عرب را به زبان عربی داد و گفت در نجف که بودم کتاب کفایه را به زبان عربی بلغور می‌کردم.

استاد ستوده

استاد ستوده آخرین دوره تدریس مکاسب را در مسجد امام حسن عسگریA شروع کرده بود. قسمت خیارات کتاب مکاسب را طی دو سال نزد ایشان فرا گرفتم. کلاس درس ایشان از بهترین کلاس‌هایی بود که واقعاً دوست می‌داشتم. خیلی سریع سخن می‌گفت و هر مطلب را چند بار تکرار می‌کرد؛ یک‌بار وقتی مطالب کتاب را درس می‌داد، دوم هنگام تطبیق قبل از هر پاراگراف عبارت کتاب و بار آخر وقتی که متن را می‌خواند. استاد ستوده با قدرت علمی بالایی که داشت اقوال و نظریه‌های دیگر را هم می‌گفت و چون ممکن بود هنگام تطبیق به نکته جدیدی اشاره کند من در تمام وقت کلاس می‌نشستم و برای تطبیق گوش می‌سپردم تا همه نکات را فراگیرم. سال بعد (سال 1365-1364) کفایه را نیز نزد ایشان آموختم. در کلاس کفایه برای تطبیق نمی‌ماندم و بیرون کلاس پیش‌مطالعه می‌کردم. آن روزها از نظر اقتصادی وضعم بهتر شده بود و با خوردن یک لیوان آب هویج خود را برای درس بعدی آماده می‌کردم.

شاگردان، اصرار زیادی می‌کردند تا ایشان برای چند دقیقه هم که شده درس اخلاقی بگوید اما ایشان چیزی نمی‌گفت. یک روز وقتی طلاب بسیار اصرار ورزیدند گفت: «مگر اخلاق گفتنی است؟! اخلاق مانند صیغه عقد نیست که اعتباری باشد یک صفت اخلاقی را اگر بخواهی ایجاد کنی و یا اگر بد است ریشه‌کن کنی، سی و یا چهل سال زحمت دارد.» روزی از این‌که طلاب وقتشان را به بطالت می‌گذرانند ناراحت بود و گفت: «چه معنایی دارد بعضی از طلاب مدام این طرف و آن طرف می‌روند و به درس و بحثشان نمی‌پردازند؟!» بعد این داستان را تعریف کرد که آیت‌اللّه العظمی اراکی سی سال در مدرسه فیضیه نماز می‌خواند و همیشه از دالان دست چپ می‌آمد و می‌رفت. نشد ما ببینیم ایشان حتی یک بار از دالآن دست راست بیایند. این سخن تنها نکته آموزنده اخلاق است که از ایشان به یاد دارم.

شوخ‌طبعی از ویژگی‌های استاد ستوده بود. سعی می‌کرد برای رفع خستگی و تنوع، نکته‌ای را به طنز بگوید و طلاب را بخنداند مثلاً یک‌بار می‌گفت: جوانی نامزدی داشت به نام زرافشان. ماه محرم و یا صفر بود که دسته‌های سینه‌زنی راه می‌افتادند. آن جوان تمام فکر و ذهنش متوجه معشوقه‌اش بود و با وجودی که دسته سینه زنی را همراهی می‌کرد مدام در صفحه ذهنش تصویر او می‌گذشت تا اینکه یکبار او را در بین زنانی که برای تماشای دسته سینه‌زنی می‌آیند یافت. دید که موهایش آشکار است. با همان آهنگ: «غریبم رضاجان، شهیدم رضاجان» که دسته سینه‌زنی می‌گفتند گفت: «زرافشان بپوشان، زرافشان بپوشان» چادر او کوتاه بود و وقتی آن را بر سر کشید پاهای برهنه‌اش ظاهر شد. جوان دو مرتبه هنگامی که آنان نوحه را دَم می‌دادند، گفت: «زرافشان بدتر شد، زرافشان بپوشان» و یا روز دیگر می‌گفت: گروهی سینه‌زن وارد حسینیه‌ای شدند و شروع به سینه‌زنی کردند در بین آنها فردی بود زیرک که تمام توجّه‌اش به شام پایان جلسه بود. او رفت و در یکی از دیگ‌ها را برداشت تا ببیند شام چیست؟ در دیگ را که برداشت دید لبو پخته‌اند! آمد در بین سینه‌زن‌ها و وقتی آنان دَم سینه‌زنی را تکرار می‌کردند، فریاد زد: «محکم نزن چغندر است! محکم نزن چغندر است!»

برخی از طلاب پیش‌مطالعه جدی داشتند حتی برخی از شرح‌ها را هم می‌دیدند. من این مطلب را زمانی متوجه شدم که استاد سرکلاس گفت: در این قسمت از بحث یکی از شرح‌ها اشتباه کرده و هر کس نام آن شرح را بگوید یک تک هزار تومانی به او جایزه می‌دهم. آن زمان شهریه طلاب شش هزار تومان بود. چند نفری دست گرفتند و نام برخی از شرح‌ها را گفتند اما درست نبود تا این‌که سیدی سر کلاس نام شرحی را برد که کاملاً درست بود استاد هم همان‌جا هدیه را به او داد. پس از کلاس از آن سید پرسیدم شما از کجا می‌دانستید؟ گفت: دیشب که این شرح را می‌خواندم احساس کردم مطالبش صحیح نیست.[14] آن زمان من برای پیش مطالعه فقط متن کتاب را می‌خواندم و هیچ شرحی را نمی‌دیدم.

استاد همیشه بر این باور بود که برای طلبه فراگیری دروس سطح در این حد لازم است که فقط متن و نظریات صاحب کتاب را فراگیرد و این‌که نظریه مؤلف کتاب صحیح است یا خیر؟ مجالی فراخ‌تر می‌طلبد و در درس خارج جای این‌گونه مباحث است. او می‌گفت: روزی استادی شروع به تدریس کفایه کرده و در همان ابتدای کتاب هفده اشکال به تعریف علم اصول کرده و نظر مرحوم آخوند خراسانی را رد کرده است. این کار او را می‌آزرد و می‌گفت: طلبه سطح، با این روش، بحث را گم می‌کند و راه به جایی نمی‌برد. از این رو هر وقت طلبه‌ای به نظریه مؤلّف اشکال می‌کرد می‌خندید و پاسخی نمی‌داد. البته اگر کسی اشکال علمی و درستی داشت با کمال دقت گوش می‌داد و اگر اشکال وارد نبود پاسخی نمی‌داد. طلبه‌ای بود که لکنت زبان داشت و فاصله‌اش هم از استاد زیاد بود اما حرف‌هایش خوب بود. هر وقت او می‌خواست حرفی بزند استاد با دقت گوش می‌داد چون می‌دانست اشکالات او به‌جا و برخواسته از روی مطالعه و کنکاش است.

با وجودی که همه علمای هم‌سطح استاد ستوده درس خارج تدریس می‌کردند اما او تدریس‌ سطح را ترجیح می‌داد و می‌گفت: «باید دید طلبه به چه چیز نیازمند است و چه درسی را می‌خواهد.» سخن او حاکی از تواضعی عمیق بود.

استاد انصاری شیرازی

بسیاری از شرح منظومه حکمت را نزد آیت‌اللّه استاد انصاری شیرازی آموختم. او منظومه را در چهار سال تدریس کرد ولی من سه سال در آن درس شرکت کردم چون یک سال موضوع بحث طبیعیات بود و من در خیال خام خویش گمان می‌کردم چون بسیاری از نظریات آن باطل گشته، خواندن آنها وقت تلف کردن است اما بعدها خیلی تأسف خوردم که چرا آن بخش را نخواندم. آقای انصاری شیرازی در حسینیه ارگ تدریس می‌کرد. روی زمین، هم‌سطح طلاب می‌نشست و با صدای آرام و یکنواخت سخن می‌گفت. حسینیه پر می‌شد و صدا به آخر کلاس نمی‌رسید با اصرار از او خواستند روی منبر بنشیند برای یک ماه روی پله اول منبر نشست و بعد پشیمان شد. می‌گفت آنجا که بنشینم فراموش می‌کنم. مردی که به خاطر علم و تقوایش مورد احترام بود وقتی به طلاب نگاه می‌کرد خجالت می‌کشید و همیشه می‌کوشید به افراد نگاه نکند. البته گاهی به مناسبت، حرفی می‌زد و طلاب می‌خندیدند. یکی از شاگردان، پیرمردی بود که با فلسفه میانه خوبی نداشت و گاهی هم تند می‌شد و گاهی از روی عصبانیت حرفی می‌زد. استاد به او می‌گفت

لاتنظر إلیَّ بچشم خشمی‌    فانّی مِن أقلّ البندگانی

:

با چشم خشم به من نگاه نکن من از کم‌ترین بندگانم!

گاهی هم برای نشان دادن اسم و فعل‌هایی که از نظر ظاهری یکسان بودند اما در معنا متفاوت، این اشعار را می‌خواند

رأیتُ الناسَ قد ذهبوا         اِلی مَن عنده ذهبوا

:

دیدم که مردم رفتند به‌سوی کسی که دارای طلاست

وَ مَن لا عِنده ذهبوا                                     فَعَنه النّاسُ قد ذهبوا

.‌

و کسی‌که نزدش طلا نیست‌ مردم از او روی‌گردان شدند.

و یا

رأیتُ الناس مُنفَضّة                                 اِلی مَن عنده فِضّة

:

دیدم که مردم از جا کنده شده‌اند و به‌سوی کسی که نزدش نقره است می‌روند

و مَن لا عنده فضّة                          فَعنه الناسُ مُنفضّة

.

اما کسی که نقره‌ای نزدش نیست‌ مردم از او بریده‌اند.

و یا می‌گفت

و انَّ جیباً لیس فیه اِشْرِفی                      فَصاحبُ الجیبِ به فوتٍ ینتفی

:

جیبی که در آن طلا نباشد صاحب جیب با یک فوت از بین می‌رود.

و یا

و ان جـیباً لـیس فیه پولو                 فصاحب الجیب همیشه در غمو

:

جیبی که پول ندارد صاحب جیب همیشه در غم و غصه است.

روزی جوانی آمد سر کلاس و اظهار فقر کرد. استاد ده تومان به او داد و گفت اجازه دهید من دست شما را ببوسم، زیرا معلوم است انسان زحمت‌کشی هستید و امروز کاری پیدا نکرده‌اید. این‌گونه افراد را شرمنده می‌کرد تا به جای گدایی دنبال کار بروند.

درس آقای انصاری شیرازی ساعت سه بعدازظهر شروع می‌شد. من ساعت دو و ربع به آنجا می‌رفتم تا درس روز قبل را با دوستان مباحثه کنم. روزی از خانه – همان خانه قدیمی آیت‌اللّه منتظری که در گذر عشقعلی بود – بیرون آمدم دیدم هوا آفتابی است با یک پیراهن و دمپایی حرکت کردم. بعد از مباحثه و درس که خواستم به خانه برگردم با تعجب دیدم نزدیک به ده سانت برف روی زمین نشسته است. فاصله محل درس تا خانه را که حدوداً ده دقیقه راه بود به سختی زیادی پیمودم. چندین بار نزدیک بود روی برف‌ها بلغزم و نقش زمین شوم از آن روز همیشه می‌گویم هوای قم دیوانه است! البته خود قمی‌ها هم این حرف را قبول دارند. چون می‌گویند: از زیر کرسی باید رفت روی پشت بام و بالعکس.

از کارهای جالب استاد انصاری شیرازی خواندن یک حدیث کوتاه قبل از شروع درس با توضیحی بسیار مختصر بود. در مورد جبهه رفتن چندین بار با تأکید صحبت کرد. روزی فاضل ارجمند حجت الإسلام و المسلمین آقای محمدعلی خزائلی از استاد اجازه گرفت و پانزده دقیقه در مورد اهمیت ضرورت حضور طلاب در جبهه صحبت کرد. استاد هم سخاوتمندانه این وقت را در اختیار او قرار داد.

استاد انصاری شیرازی پنجشنبه و جمعه‌ها که دروس رسمی حوزه علمیه تعطیل بود درس شرح منظومه منطق گذاشت و من قسمتی از آن را شرکت کردم؛ و بالأخره آخرین درسی که با او داشتم مقدمه تمهید بود که در مدت یک ترم برای دانشجویان فوق لیسانس دارالشفای قم در نظر گرفته شده بود.

خاطرات متفرقه از دوران طلبگی

  1. با وجودی که اساتید معمولاً به طلابی که برای دیدار خصوصی آنان می‌رفتند خیلی احترام می‌گذاشتند و اساساً منش و روش آنان برخورد محترمانه با دیگران بود اما من خاطره خصوصی از آنان به یاد ندارم و بهتر است بگویم از هیچ کدام از اساتید دروس سطح حوزه علمیه قم خاطره خصوصی ندارم، چرا که اصلاً، هیچ‌گاه به‌طور خصوصی، به ملاقات هیچ‌کدام نمی‌رفتم زیرا تا حدودی خجالتی بودم و نیز آن زمان‌ها فکر می‌کردم قسمت زیادی از عمرم را در دوره دبیرستان و دانشگاه بیهوده تلف کرده‌ام بر همین اساس می‌کوشیدم تمام وقت به تحصیل، مطالعه و تحقیق علوم حوزوی بپردازم حتی این وقت را هم نداشتم که به حجره کسی بروم و به یاد ندارم زمانی را صرف این امر کرده باشم؛ بنابراین در طول عمرم اهل گعده‌های معمول نبودم مگر این‌که بحث علمی در جریان بوده باشد. البته آنچه درباره خاطرات خصوصی از اساتید دروس عالی گفتم دو استثنا دارد: مرحوم آیت‌اللّه العظمی منتظری و دیگری مرحوم آیت‌اللّه موسوی اردبیلی؛ که بخش مستقلی را در این مجموعه به سرگذشتهایی عبرت‌اندوز از آنان اختصاص داده‌ام.
  2. در سال‌های 1361 تا 1363 بیست طلبه بودیم که در خانه سابق آیت‌اللّه منتظری واقع در خیابان چهارمردان گذر عشقعلی[15] زندگی می‌کردیم. آماده کردن غذا هر روز بر عهده یک نفر بود. او می‌بایست غذا را آماده می‌کرد و بعد هم ظرف‌ها را می‌شست. هر بیست روز یک بار نوبت هر فردی می‌شد و بقیه روزها کاری به جز درس خواندن نداشت. هر وقت نوبت من می‌شد عدسی درست می‌کردم. آب، گوشت، عدس و پیاز را در قابلمه‌ای می‌گذاشتم و سر کلاس می‌رفتم. قبل از ظهر غذا آماده بود. طلاب که می‌آمدند غذا را توزیع می‌کردم و بعد از صرف غذا وقت شستن ظرف‌ها بود. بعضی از دوستان به کمکم می‌آمدند و سریعاً کارها به پایان می‌رسید. آن روز شاید مجبور می‌شدم یکی از کلاس‌ها و یا یک جلسه مباحثه را ترک کنم اما سایر روزها فقط درس بود و درس.

آن طلبه‌هایی که با هم بودیم همه به این نظم عادت کرده بودند مثلاً همه می‌دانستند سر ساعت یک، سفره غذا پهن می‌شود و یک ربع بعد واقعاً دیگر چیزی برای خوردن باقی نمی‌ماند. طبق برنامه مشخصی قبل از اذان صبح بیدار می‌شدم و فعالیت علمی‌ام را آغاز می‌کردم بدون هیچ اتلاف وقتی تا یک ربع مانده به اذان مغرب که به خانه می‌رسیدم.

بعد از نماز مغرب نیز درس سیوطی می‌گفتم و بعد درس روز بعد را می‌خواندم. اگر اشکال و پرسشی برای کسی پیش می‌آمد بعد از تدریس، او را راهنمایی می‌کردم. همه آن طلاب با هم دوست بودند و همه اهل درس خواندن. یک صفای نابی بین آنها بود که همدیگر را به سمت هم می‌کشاند.

بعد از مدتی از منزل قدیمی آیت‌اللّه منتظری به مدرسه خان رفته و آنجا حجره گرفتم با این وجود برای غذاخوردن به جمع دوستان ساکن در آن منزل می‌پیوستم. مدرسه خان به حرم و محل درس نزدیک‌تر بود اما وقتی حساب می‌کردم می‌دیدم اگر برای غذا به جمع طلاب بروم وقت کم‌تری تلف می‌شود.

  1. در آن ایام، اطراف محل سکونت‌مان در گذر عشقعلی یک قصابی بود که گوشت یخی می‌آورد و ما از او گوشت می‌گرفتیم و گاهی جمعه‌ها کباب درست می‌کردیم. این تنها تفریح‌مان بود. گوشت منجمد از گوشت طبیعی ارزان‌تر است. برای تهیه آن نیز از دفترچه تعاونی استفاده می‌کردیم. هر طلبه یک دفترچه داشت که به او مقدار مشخصی گوشت منجمد می‌دادند برخی جمعه‌ها با تعدادی از دفترچه‌ها گوشت می‌گرفتیم.

سفارشی که همیشه به طلاب می‌کنم تأکید روی درس‌شان است و می‌گویم اگر می‌بینید در زندگی‌تان مشکلی دارید به خاطر این است که درس نمی‌خوانید و کم‌کاری می‌کنید. همه آن طلاب که با هم بودیم اکنون خانه دارند و مشکل خاصی نیز ندارند. آیه قرآن می‌فرماید: «و من یتق اللّه یجعل له مخرجا[16]» و ازجمله تقوای ما طلاب درس خواندن و وقت تلف نکردن است.

  1. اهمیت پیش مطالعه؛ دوره سطح سعی می‌کردم خوب درس بخوانم و خوب هم مباحثه کنم و برای این‌که نکات مهم و کلیدی را از دست ندهم، پیش‌مطالعه هم داشتم. وقتی آقای عرب‌پور شهید شد من و آقایان علی‌پور و عزیزی به مباحثه ادامه دادیم. یک روز نوبت من شد که در مباحثه کفایه درس روز قبل استاد را توضیح دهم و با عبارت کتاب تطبیق دهم که خوب مطالب را گفتم و تطبیق دادم. بعد از دوستانم پرسیدم به نظر شما من چقدر مطالعه کرده‌ام؟ که در پاسخ، هر یک مدت زمانی را ذکر کردند. در پاسخ گفتم: من امروز پس از درس استاد هیچ مطالعه‌ای نداشتم. آن‌چه توضیح دادم، همه مربوط به پیش مطالعه و گوش دادن سر کلاس بود.
  2. تأثیر توهین به عالم؛ دوران طلبگی به خوبی تلاش می‌کردم و ذهن فعالی داشتم. تا این‌که روزی در اثر غرور و جهالت همه سرمایه خودم را یک جا ضایع کردم.

بیان حادثه: کتاب کفایه مرحوم آخوند، کتابی است پر از تحقیق و کنکاش‌های جانکاه. در جای‌جای کتاب با واژه‌هایی مانند: «لاتخلو عن دقّة» و «فلیتأمّل» و یا عبارت‌هایی از این قبیل روبه‌رو می‌شویم. روزی به هنگام مباحثه به یکی از همین واژه‌های هشداردهنده رسیدیم. به دوستانم گفتم: این قسمت را خود آخوند هم نفهمیده است و به جای این‌که خودش دقّت کند تا بفهمد به ما دستور می‌دهد که تأمّل کنیم و بفهمیم وگرنه نیاز به این همه تأکید نبود. فردا سر درس کفایه هرچه استاد توضیح می‌داد نمی‌فهمیدم! گویی ذهنم قفل شده و اساساً با این کتاب بیگانه شده بودم، فقط به دهان استاد که باز و بسته می‌شد نگاه می‌کردم و هیچ نمی‌فهمیدم. خواستم در خانه مطالعه کنم دیدم ذهنم قفل شده است. بعدازظهر آن روز ناگهان متوجه اشتباه خود شدم و پشیمان از این‌که چرا چنین توهینی را به مرحوم آخوند خراسانی روا داشته‌ام، توبه کردم و به دوستان هم ماجرا را گفتم و از خدا برای مرحوم آخوند طلب مغفرت کردم و شرمنده از گفته خویش شدم تا این‌که آرام آرام به حالت قبلی‌ام بازگشتم.

با این‌که از آن روز سال‌های زیادی می‌گذرد اما این خاطره در ذهنم مانده و هر وقت مناسبتی پیش آید به طلاب می‌گویم: هرگز به دیگران به‌ویژه به علمای حوزه توهین نکنید گرچه اندیشه و نظر آنها مورد قبول شما نباشد و یا رد شده باشد و همین‌طور به کل حوزه هم با دید بد ننگرید اگرچه در بین طلاب ممکن است طلبه بدی باشد که با فرهنگ دینی هیچ رابطه‌ای نداشته باشد.

آغاز کار نویسندگی در حوزه

پس از بازگشت از سفر حج – که خاطرات آن خواهد آمد و از چگونگی تصادف در راه مکه خواهم گفت – باید استراحت می‌کردم. دکترها حتی بالا رفتن از یک پله را نیز برایم ممنوع کردند. به همین جهت در خانه ماندم گرچه حوصله‌ام سر می‌رفت ولی چاره‌ای نبود. چند تن از طلاب به منزل می‌آمدند و برایشان درس رسائل شیخ انصاری را می‌گفتم[17] اما سایر اوقات بیکار بودم که کم‌کم بی‌پولی هم به آن اضافه شد زیرا بیماری خودش یک مشکل، نرفتن به مؤسسات تحقیقاتی و کار نکردن و پولی به دست نیاوردن مشکل دوم! با این‌که من زبان‌دان بودم و از طریق بعثه به حج رفته بودم و در حال انجام وظیفه دچار سانحه شدم اما از بعثه رهبری حتی یک تماس نگرفتند که حالی بپرسند تا چه رسد به این‌که هزینه درمان و بی‌کاری بپردازند!

پس از مدتی که بهبودی یافته بودم، روزی برای گرفتن شهریه به مدرسه فیضیه رفتم که اطلاعیه‌ای از شورای مدیریت قم نظرم را به خود جلب کرد. روی آن نوشته بود: هرکس بتواند یک رساله علمی بنویسد به او شهریه رتبه چهار پرداخت می‌شود. من هم با عشق و علاقه شروع به نوشتن کردم. این اولین مقاله علمی‌ام بود که با موضوع طهارت اهل کتاب آغاز شد و در بیست صفحه به زبان عربی تنظیم کردم. دو ماه طول کشید تا منابع را ببینم و کار به پایان برسد. وقتی آن را به شورای مدیریت حوزه علمیه قم بردم گفتند برای این کار بودجه نداریم و آن اطلاعیه که شما خوانده‌اید منحل شده است!

رساله عربی را برای مرحوم آیت‌اللّه منتظری فرستادم تا بخواند و نظر بدهد بعد پیغام رسید که آقا می‌خواهد شما را ببیند. این اولین باری بود که به‌طور خصوصی ایشان را می‌دیدم. ایشان به چند مورد دیگر اشاره کرد و فرمود: در این مباحث هم می‌توانی دلیل‌های دیگری بیابی و بنویسی. هنگام رفتن هم یک پاکت به من داد که در آن ده هزار تومان پول بود. خیلی خوشحال شدم و این فرصت فراغت به همراه تشویق معنوی و مادی ایشان مرا به سمت نویسندگی کشاند. به نظرم تصادف در سفر حج و وقت فراغت و اطلاعیه شورای مدیریت از الطاف خفیه الهی بود تا در این مسیر قرار گیرم. الحمد لله رب العالمین

مقدمات لازم برای نویسندگی

نکته‌ای که شاید ذکرش همین‌جا خالی از لطف نباشد این است که گاهی برخی از روحانیون تا آخر عمر، درس‌های تکراری می‌خوانند و هیچ‌گاه به فکر تبلیغ، تحقیق و نوشتن نمی‌افتند و گاهی برعکس، هنوز دروس سطح را تمام نکرده به فکر تألیف می‌افتند که هر دو روش خطا است. پس از اتمام دوره سطح، چندین سال درس خارج، مباحثه و مطالعه دقیق لازم است تا انسان با مبانی و متدها، آشنا شود و در طول این مدت باید تقریرات درس استاد را منظم کند تا فن نگارش وی خوب شود. آن‌گاه باید زیر نظر یک استاد ورزیده، تحقیقی را خودش شروع کند و اگر تحقیق در راستای درس همان استاد باشد بهتر است. به هرحال چندین سال باید به همین منوال طی شود تا محقق ورزیده‌ای شود.

 من، آن زمان که اولین رساله علمی را در بیست صفحه نگاشتم، پنج سال درس خارج رفته بودم،[18] یک سال درس خارج فقه علامه سید محمدحسین فضل‌اللّه در لبنان شرکت کرده بودم. نوارهای درس خارج اصول آیت‌اللّه شیخ محمد فاضل لنکرانی را گوش داده و همراه با تهذیب الاصول و رسائل امام خمینیw مباحثه کرده بودم. نوارهای درس اصول آیت‌اللّه فاضل درواقع هفت سال درس خارج ایشان بود. چند سالی هم در درس فقه آیت‌اللّه منتظری و آیت‌اللّه شیخ جواد تبریزی شرکت کرده بودم. علاوه بر اینها از درس‌های خارج آیات: صانعی، نوری همدانی، وحید خراسانی، شبیری زنجانی و… به صورت غیرمنظم استفاده کرده بودم و تقریباً متد نجفی‌ها و قمی‌ها و سبک ورود و خروج در بحث‌ها برایم روشن شده بود.

بنابراین به طلاب جوان سفارش می‌کنم که قبل از تثبیت یک مبنای فقهی، به نوشتن برای انتشار اقدام نکنند؛ زیرا هنوز مطلب مفیدی برای گفتن نزدشان موجود نیست. نوشتن از کتابی در کتاب دیگر! کتاب خطی را به چاپی یا چاپی را به خطی تبدیل کردن! و ضمیمه مطالب به یکدیگر کار اساسی در راه تحقیق نو و جدید نیست؛ بلکه کار اساسی بعد از علم آموزی و آشنایی با مبانی و اختیار مبنای اجتهادی توسط نویسنده، صورت می‌پذیرد.

مقاله طهارت ذاتی انسان و حلال بودن ذبایح اهل کتاب

درحالی‌که مشغول نوشتن تحقیق طهارت اهل کتاب بودم به مواردی برخوردم که بر طبق آنها، تمامی انسان‌ها حتی مشرکان را باید از نظر فقهی پاک می‌دانستم. در مورد طهارت اهل کتاب و طهارت مشرکان به تحقیق پرداختم و مطالب هر یک را در جزوه‌هایی جداگانه نوشتم و مطالب نوشته شده را برای چند تن از افاضل[19] طی جلساتی که در منزل ما برقرار می‌شد، بیان و تحلیل کردم. کتاب «نتایج الافکار فی نجاسة الکفار» تقریرات درس آیت‌اللّه گلپایگانیw و «حرمة ذبایح اهل کتاب» از مرحوم شیخ بهایی نیز به دستم رسید و مطالعه کردم که مرا در نظرم محکم‌تر ساخت و پس از آن دو مقاله علمی به مقاله قبلی اضافه شد.

اخذ مدرک زبان تخصصی، فوقلیسانس و سطح 4

در سال 1373 حوزه به جای شهریه رتبه چهار که قبلاً بحث شروع و انحلالش گذشت، راه مدرک‌دهی را پیش گرفت و اعلام کرد هرکسی شش سال درس خارج خوانده، امتحان‌های تکمیلی علاوه بر پایه ده را بدهد و یک رساله عربی بنویسد و از آن دفاع کند، مدرک سطح چهار (معادل دکترا) می‌گیرد. من که همه شرایط را داشتم چند امتحان تکمیلی را دادم و رساله «حلیة ذبایح اهل الکتاب»[20] را تقدیم آنان کردم و به گمانم نوزدهمین نفری بودم که مدرک سطح چهار خود را گرفتم.

قبلاً نوشتم که بعد از بهبودی نسبی پس از تصادف مکه، از خانه بیرون رفتم ولی حضور در دروس حوزه برایم مشکل بود؛ زیرا صندلی وجود نداشت و نشستن روی زمین واقعاً برایم مشکل بود به همین جهت زبان انگلیسی را در دوره‌های آموزشی در دفتر تبلیغات قم تکمیل کردم و در دوره‌های تخصصی آن شرکت کردم. در مرکز تربیت مدرس دارالشفاء شرکت نمودم و مدرک فوق‌لیسانس گرفتم و در اینجا نیز رساله فوق لیسانس خودم را «حلال بودن ذبایح اهل کتاب» پیشنهاد دادم که با توجه به نو بودن و ابتکاری بودنش مورد قبول واقع شد.

در همان زمان، مجله فقه، پایان‌نامه «حلال بودن ذبایح اهل کتاب» را با تغییراتی با عنوان «شرط اسلام در ذبح‌کننده» در شماره ششم خود در زمستان 1374 به چاپ رسانید. سپس از من خواستند که طهارت ذاتی انسان را نیز به فارسی برگردانم که آن نیز در شماره 8-7 همان مجله در سال 1375 به چاپ رسید و به این ترتیب یک تصادف در حج، اگرچه مشکلات جسمی در بر داشت اما نویسندگی محققانه را برایم به ارمغان آورد. الحمدلله علی کلّ نعمة

خاطراتی از کلاس زبان انگلیسی

در این کلاس همه روبروی هم می‌نشستیم و دیالوگ کتاب‌های زبان را با هم تمرین می‌کردیم و استادمان که بازنشسته نیروی هوایی بود غلط‌های ما را تصحیح می‌کرد. به زودی فهمیدم برای این‌که زبانم خوب شود باید زیاد صحبت کنم به همین جهت بسیاری از خاطرات زندگی، جنگ و سفر لبنان را قبل از کلاس در ذهن مرور می‌کردم، لغت‌های آن را می‌یافتم و سر کلاس می‌گفتم تا زبانم باز شود. زبان انگلیسی زبان دومم بود و زبان عربی که در لبنان یاد گرفته بودم نیز زبان دومم بود. گاهی در حین مکالمه و فشار روی ذهن، برای پیدا کردن لغات مشکل، ذهنم روی لغات عربی می‌رفت و آن را به زبان جاری می‌کردم. دوستان فکر می‌کردند که من خیلی انگلیسی می‌دانم و حتی لغاتی را به کار می‌برم که استاد نیز آنها را نمی‌داند!

در کلاس انگلیسی جوانی از اهالی شهرضا بود که طبع شعر داشت که خیلی هم احساساتی بود. او می‌گفت در منطقه ما گرفتن زن از شیراز یک امتیاز و حسن بزرگ است. وی گفت شبی دختری شیرازی آن‌گونه که مورد پسندم می‌باشد با زیباترین روی و موی و قد و قامت در نظر گرفتم و شعری زیبا در وصفش سرودم، سپس آن را برای دیگران خواندم. یکی از شنوندگان به من گفت حیف نیست که یک طلبه وقت خود را صرف کند و شعری در وصف یک دختر بگوید؟! من هم یک بیت در آخرش سرودم و زدمش به امام زمانf! این خاطره در ذهنم مانده و هرگاه کسی در اشعارش گیسو و زیبایی چشم امام زمانf یا امام حسینA و یا علی اکبر و… را می‌ستاید فوراً به یاد این ماجرا می‌افتم. این‌گونه عشق‌ها را عشق احساسی و مجازی که از حقیقت به دور است می‌دانم نه عشق به معنویت و علم و کمالات ائمّه معصومD.

بالأخره دوره عمومی زبان تمام شد و با دوستان قرار گذاشتیم که با اهدای یک دوره شرح نهج‌البلاغه به استاد از ایشان که واقعاً دلسوزانه با ما کار می‌کرد تشکر کنیم. در آن مراسم، من جمله معروفی که گویا ریشه روایی ندارد یعنی: «مَن عَلَّمنی حَرفاً فَقد صَیرنی عَبداً؛ هر کس به من سخنی بیاموزد مرا بنده خود ساخته است» را از قول حضرت علیA خواندم و مقام علم و تعلیم را بیان کردم. سپس استاد اشاره به نکته لطیفی کرد که برایم تازگی داشت فرمود: روی «نی» دقت بیشتری کنید؛ هر کس بتواند به حضرت علی علمی بیاموزد او را بنده خودش ساخته است نه هر علمی از هر کس به هر کسی!

فهمیدم گاهی می‌شود غیر طلبه نکته‌ای واقعاً قابل دقت بیان کند. «رُب حامل فقه الی من هو افقه منه[21]؛ چه‌بسا فردی فقه را پیش فقیه‌تر از خودش ببرد.» در اینجا غیر فقیه به طلاب نکته‌ ریزی را یاد داد.

[1]. امروزه طلاب الأُنموذج و شرح آن را نمی‌‌خوانند کتابی است در علم نحو که متن آن از شرح جدا می‌‌باشد که شرح دهنده اول مطالب مصنف را با لفظ «قال» به معنای «گفت» آورده و مطالب خودش را به عنوان شرح با لفظ «اقول» به معنای «می‌‌گویم» بیان نموده است. آن‌گونه که در مقدمه شرح الأُنموذج آمده متن از «جارالّله» و شرح از «محمد بن عبدالغنی اردبیلی» می‌‌باشد.

[2]. ایشان از شاگردان مرحوم آیت‌اللّه طباطبایی و در فلسفه استاد بودند و امامت جمعه نجف آباد را به عهده داشتند که خاطرات من از ایشان خواهد آمد.

[3]. ایشان اکنون از اساتید موفق حوزه علمیه قم و ممتحن دروس شفاهی مرکز مدیریت حوزه علمیه قم هستند.

[4]. مائده/27.

[5]. انعام/102.

[6]. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 428.

[7]. این مقاله چندین سال بعد در سال 1377 در مجله کوثر شماره‌های 13 و 20 به چاپ رسید.

[8]. رنگ چهره حضرت «اسمر = گندمگون»، یعنی تیره‌ رنگ نزدیک به سیاه بوده است.

[9]. حجّت‌الاسلام و المسلمین حاج شیخ حسین ایزدی، دارای دکترای فلسفه، استاد دانشگاه و از فضلای بسیار کوشا در علوم حوزوی و دانشگاهی هستند.

[10]. بقره/285.

[11]. قبلاً توضیح دادم که اولین روز طلبگی بنده همان اولین روز شروع جنگ بود. پس از مدت کوتاهی، برای طی نمودن دوره آموزش نظامی‌ به ارتش رفتم و بالأخره پس از برگشت از جبهه شوش در نجف‌آباد مستقر شدم تا بتوانم هر وقتی خواستم به جبهه بروم و هر موقعی که در شهر بودم درس بخوانم، زیرا در نجف‌آباد، همه روحانیون و اساتید همکاری بسیار خوبی با رزمندگان داشتند و درس‌های ناقص آنان را تکمیل می‌کردند. بالأخره دو سال در نجف‌آباد ماندم تا دوباره سال 1361 رهسپار قم شدم.

[12]. وی اهل تهران بود و در حوزه علمیه قم با او آشنا شدم. باهوش، بانشاط و متدین بود. سرکلاس درس نکات علمی‌ را سریع یاد می‌گرفت و منتظر تطبیق استاد نمی‌‌نشست. با فضلایی چون آقایان هادوی و قاضی‌زاده دوست بود. هم در حوزه و هم در جنگ همه او را دوست می‌‌داشتند. اگر برای یک ماه او را نمی‌‌دیدم دلم تنگ می‌‌شد. قطعاً اگر او و مانند او که در جبهه شهید شدند درحوزه علمیه بودند وضع حوزه بهتر از این بود. در جبهه با سربازی آشنا شد و کم‌کم با او صمیمی‌ گشت و آن سرباز تحت تأثیر روحیات شهید نعیمی‌‌پور قرار گرفت و طلبه شد. در جلسه‌ای نشسته بودم که او با دوستش مشاعره می‌کرد و شعرهای مثنوی می‌‌خواند و با همه با صفا و صمیمیت برخورد می‌کرد.

[13]. دکتر رضا آیتی از اساتید دانشگاه آزاد تهران هستند.

[14]. مراد از شرح، شرح‌ها و ترجمه‌های فارسی نیست بلکه شروح و حواشی مهمی‌ است که همه به عربی نگارش یافته است، فهم آن‌ها به این سادگی نیست و برخی از این حواشی سخت‌تر از متن کتاب است و طلاّب در پیش‌مطالعه آنها را مطالعه می‌کردند.

[15]. آن خانه بعداً به آموزش و پرورش قم اهداء شد و اکنون با مقداری توسعه، مدرسه‌ای به نام شهید محمد منتظری احداث شده است.

[16]. اطلاق / 2.

[17]. آقایان علی سالمی‌، عبدالمحمود جلالی و مرحوم جعفر مهدیه را به یاد دارم.

[18]. قبلاً بیان شد دوره سطح را که در حوزه در طی ده سال می‌خوانند من کم‌تر از پنج سال خواندم. تازه بیشتر عملیات‌ها را نیز در جبهه جنگ بودم و در ضمن آن دروس فلسفه و تفسیر قرآن را نیز دنبال می‌کردم. با این حساب، طلابی که دوره سطح را ده سال می‌‌خوانند، باید لااقل پانزده تا بیست سال نیز مدام ملازم درس خارج باشند تا متد و مبانی همه را فراگیرند.

[19]. حجت‌الإسلام آقای مجتبی لطفی از جمله آقایانی بود که در این جلسات شرکت می‌کرد.

[20]. این رساله به اختصار در مجله لبنانی الاجتهاد و التجدید شماره‌های 3 و 4 تابستان و پاییز 2006 میلادی به چاپ رسید.

[21]. تحف العقول

0 0 رای ها
رأی دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده تمام نظرات
چون بازاندیشی روشی دائمی است سزاوار است نوشته ها و سخنرانی های این سایت نظر قطعی و نهایی قلمداد نشود.