سبد خرید شما خالی است.
سبد خرید شما خالی است.
خاطره قرآنی
آتش بدنش را نمیسوزاند!
احمد عابدینی
نماز صبح را به امامت آیة الله آقا مجتبی بهشتی خواندم. پس از نماز ایشان به منبر رفت و چون ایام محرم بود این حدیث را از امام حسین (ع) خواند و معنی كرد:به حضرت گفته شد: بر چه چیز كار خود را بنا نهادی؟فرمود:علمت انّ رزقی لایأكله غیری فاطمئنت و علمت انّ عملی لایعمله غیری فاجتهدت و علمت ان الحساب من ورائی فاستعدت و علمت انّ ربّی مطّلع علیّ فاستحییت
دانستم روزی مرا دیگری نمیخورد، پس مطمئن شدم و پی رزق حرام و كار حرام نرفتم و تملّق نگفتم و دانستم كه عمل مرا دیگری انجام نمیدهد، پس برای انجامش كوشش كردم و دانستم كه حساب[رسی به اعمال] از پشت سرم میرسد، پس خودم را برای آن آماده كردم و دانستم كه پروردگار بر من مشرف است و از اعمال و رفتارم باخبر است، پس حیا كردم.
او پیرامون هر قسمتی از حدیث سخن گفت تا به مورد چهارم رسید و این داستان را بیان كرد: آهنگری را دیدند كه آهنهای سرخ شده را با انگشتان دست از كوره در میآورد و بر سندان میگذارد و بر آن چكش میزند و باز با انگشتان آن را به كوره میبرد و دستش نمیسوزد از او علت را پرسیدند.گفت:من مرد ثروتمندی بودم، در زمان قحطی، خانمی به من مراجعه كرد و مقداری نان و آذوقه خواست و گفت: خودم و بچههایم در تنگنای شدیدی هستیم نگاهی به چهرهاش انداختم، قیافه اش ذهن من را مشغول كرد از او تقاضای نامشروعی كردم و او سر به زیر انداخت و رفت. فردا روز با حالتی پریشان و ناراحت آمد و باز تقاضای نان كرد و گفت: بچههایم گرسنهاند و من نیز تقاضای پلید خود را با تأكید بیشتری مطرح كردم.
قبول كرد و گفت:به شرطی كه هیچ كس نبیند و ادامه داد:من آبرو دارم؛ ولی چه كنم كه بچههایم گرسنهاند.
گفتم:ناراحت نباش من اتاقهای زیادی دارم،تو در تو و جایی میرویم كه هیچكس نبیند…رفتم و او از دنبالم آمد تا به اتاق اندرونی رفتیم.گفت:مطمئنی كه هیچكس اینجا نیست؟گفتم:بله.گفت:هیچ كس ما را نمیبیند.گفتم:مطمئن باش.گفت:خدا چی؟«الم یعلم بانّ اللّه یری1؛آیا نمیدانی كه خدا میبیند؟» مثل اینكه آن لحظه آن آیه در عمق وجودم اثر كرد از تصمیم به كار زشت خود منصرف شدم و مقداری آذوقه و نان به او دادم و رفت.از آن زمان برایم زندگی طور دیگری شده است آتش بدنم را نمیسوزاند و… . من ناگهان به یاد كربلایی كاظم افتادم كه با صدقه به موقع و بی توقع خداوند او را حافظ كل قرآن نمود و باز به یاد سخن لقمان حكیم افتادم كه خطاب به فرزندش فرمود:«یا بنیّ إنها ان تك مثقال حبّة من خردل فتكن فی صخرة او فی السماوات او فی الارض یأت بها اللّه انّ اللّه لطیف خبیر؛فرزندم! دلبندم! اگر [عمل تو] هم وزن دانه ارزن، در میان صخرهای یا در آسمانها یا در زمین باشد، خداوند آن را [به حساب] میآورد، خداوند باریك بین و آگاه است».(سورهٔ لقمان، آیه 16)