هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
لینک فایل صوتی: کلیک
نکات درس تفسیر در تاریخ 18/1/1401
تفسیر آیات 76 تا 78 سوره انعام
پروردگار عشقي
فَلَمّٰا جَنَّ عَلَيْهِ اَللَّيْلُ رَأىٰ كَوْكَباً قٰالَ هٰذٰا رَبِّي فَلَمّٰا أَفَلَ قٰالَ لاٰ أُحِبُّ اَلْآفِلِينَ ﴿الأنعام، 76﴾
پس چون [تاریکی] شب او را پوشانید، ستاره ای دید گفت: این پروردگار من است؛ پس هنگامی که غروب کرد، گفت: من غروب کنندگان را دوست ندارم.
فَلَمّٰا رَأَى اَلْقَمَرَ بٰازِغاً قٰالَ هٰذٰا رَبِّي فَلَمّٰا أَفَلَ قٰالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ اَلْقَوْمِ اَلضّٰالِّينَ ﴿الأنعام، 77﴾
پس هنگامی که ماه را در حال طلوع دید، گفت: این پروردگار من است؛ پس هنگامي كه غروب کرد، گفت: یقیناً اگر پروردگارم مرا هدایت نکند [كه ميكند] بدون شک از گروه گمراهان خواهم بود.
فَلَمّٰا رَأَى اَلشَّمْسَ بٰازِغَةً قٰالَ هٰذٰا رَبِّي هٰذٰا أَكْبَرُ فَلَمّٰا أَفَلَتْ قٰالَ يٰا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمّٰا تُشْرِكُونَ ﴿الأنعام، 78﴾
وقتی خورشید را در حال طلوع دید، گفت: این پروردگار من است، این بزرگتر است؛ و هنگامی که غروب کرد، گفت: ای قوم من! بی تردید من از آنچه [به وسيلۀ آن] شرک ميورزيد، بیزارم.
نکته 1: در این مجموعه از آیات مربوط به داستان حضرت ابراهم برخی کلمات نظير «ملكوت» وجود دارد که معلوم نیست حتما عربی باشد. در این زمینه رجوع به کتاب واژههاي دخیله در قرآن» مناسب است.
نکته 2: در بارۀ آیات سه گانهای که در این جلسه بحث ميشود، آیت الله جوادی و علامه طباطبایی به عنوان جدل گرفتهاند یعنی ابراهیم قبول نداشته كه شايد ستاره يا ماه پروردگار او باشند بلكه از باب جدل به مشرکان میگوید ستاره رب من است ولی در واقع موحد بوده است. این مفسران آیات 74 و 75 را مقدمهای برای آیات بعدی میدانند. يعني وقتی ابراهیم طبق این دو آیه موحد بوده طبیعتا آیات بعدی با فرض موحد بودن است ولی بنده به نظرم رسيد که آیات 74 و 75 چکیدۀ زندگی ابراهیم است، نه اینکه در عملْ قبل از حوادثِ نقل شدۀ در آیات 76 به بعد رخ داده باشد. در نتیجه به نظر من حضرت ابراهیم به خاطر سادگی اولیهای که داشته به عنوان یک محقق و به صورت همدلانه «هٰذٰا رَبِّي» گفته است نه اینکه به آن اعتقاد داشته باشد ونه اينكه به آن اعتقاد نداشته و خلاف درونش حرف زده باشد. بلکه به عنوان یک محقق و به عنوان یک فرض «هٰذٰا رَبِّي» گفته است و بعدا حقیقت برایش ثابت شده است و اگر حقيقت ثابت نمیشد شاید امر دیگری اتفاق میافتاد.
به هر حال شایسته است که شما کتاب تفسیر تسنیم و المیزان و دیگر تفاسیر را مطالعه کنید و حرف بنده را نیز دقیقا بفهمید و خودتان تصمیم بگیرید.
پس خوب تفاوت دو دیدگاه را متوجه شوید. من میگویم ابراهیم در تردید بوده و آرام آرام رشد کرده ولی دیگران میگویند از اول موحد بوده و بعداً بیشتر رشد کرده است و هيچكداممان قايل نيستيم که ابراهیم مشرک بوده است.
آیت الله جوادی آملی گفتهاند که ابراهیم تعبیر «هٰذٰا رَبِّي» را جدلا گفته است تا بعدا باطل بودنش را ثابت کند ولی من میگویم شاید ابراهیم در مرحلۀ نمیدانم بوده و به عنوان همدلانه این تعبیر را گفته نه معتقدانه. پس ابراهیم نمیخواسته ربّ بودن ستاره را ابطال کند ولی بعدا عملا خودش ابطال شده است.
پس آیت الله جوادی میگوید ابراهیم، رب بودن ستاره را فرض کرده تا آن را باطل کند ولی بنده میگویم ابراهیم همدلانه پیش رفته و خود به خود عدم ربوبیت ستاره و ماه و خورشيد برايش ثابت شده است.
به عبارت ديگر صاحب تسنيم حضرت ابراهيم را در اين بحث همانند يك متكلم دانسته و به نظر بنده او همانند يك فيلسوف وارد بحث شده است. متكلمان اول امور ديني را ثابت فرض ميكنند و با دليل عقلي به دنبال اثبات آنچه عقيده دارند هستند ولي فيلسوف با عقلش حركت را شروع ميكند تا ببيند به چه چيزي ميرسد.
نکته 3: اثبات خدا و اثبات ربوبیت خدا به زبان سادهای که حضرت ابراهیم استدلال کرده است چیزی است که امروزه به آن نیاز است. به خصوص اینکه امروزه کسانی پیدا شدهاند که خدا ناباور هستند.
نکته 4: کلمۀ جَنَّ در آیه 76 از ریشۀ جنّ میآید که به معنای پوشاندن است و به باغی که پوشیده شده از درخت است جنت میگویند و در اینجا «جن عليه الليل» یعنی شب، ابراهیم را فرا گرفت.
نکته 5: از مفرد آمدن کوکبا به نظر میرسد که ابراهيم به ستارۀ خاصی که نور زیادی داشته توجه كرده است و مفسران گفته اند كه آن سیاره زهره بوده که عدهای آن را میپرستیدهاند و ابراهیم نیز همراه آنها شده است.
حال اینکه چرا آن گروه اين ستاره را رب میدانستند فخر رازی مفصل بحث کرده است. باید توجه داشت که مشرکان نمیگفتند که ستاره خالق است اما ستارهها را دارای اثر میدیدند که وقتی طلوع میکنند تغییراتی در زمین ایجاد میکنند. پس آنها به ستارهها نقش میدادند و آنها را به خاطر اثراتی که داشتند میپرستیدند.
نکته 6: در رابطۀ با تعبیر قٰالَ لاٰ أُحِبُّ اَلْآفِلِينَ این سؤال پیش میآید که مگر بحث خدا دوست داشتنی و هوسی است؟ ابراهیم باید میگفت: افول کننده نمیتواند رب باشد نه اینکه بگوید من افول کنندگان را دوست ندارم.
این سؤال موجب بحثی شده که مفسرانی مثل فخر رازی وارد بحث شده و از قول گروههای مختلف استدلالاتی آورده و مثلا میگوید منظور از لاٰ أُحِبُّ همان حرف فلاسفه و متکلمین است ولی باید گفته شود حرف فلاسفه از حرف ابراهیم در نمیآید.
مثلا متکلمین و فلاسفه برای اثبات خدا بیاناتی دارند که با بیان ابراهیم هماهنگ نیست.
متکلمین میگویند ستاره حادث است و هر حادثي نیاز به مُحْدِث دارد. فلاسفه میگویند ستاره ممکن الوجود است و هر ممكني نیاز به واجب دارد که آن را به وجود آورده باشد. در كتاب اشارات و التنبيهات چنین آمده است:
«الوجود ان کان واجبا فهو و الا استلزمه»
وجود اگر واجب باشد که وجود خواهد داشت و اگر واجب نباشد وجودی واجب را لازم دارد.
عرفاء نیز میگویند جهان محتاج است و نیاز به کسی دارد که احتیاجش را برآورد و چون ستاره محتاج است نیاز به خدایی دارد که حاجت او را برآورده کند.
در این عبارات بیان ابراهیم دیده نمیشود.
به نظر ميرسد باید به صورت دیگری تحلیل کرد. بیان بنده این است که بالاخره ما خدایی را میخواهیم که دوستش داشته باشیم. خدای فلسفی و عقلی و خدای متکلمین خدای خشک و استدلالی است و نمیشود با او رفاقت و عشق بازي کرد.
بد نیست با بیان قصهای حرفم را قابل هضمتر کنم:
در قصهها نقل میکنند که بوعلی سینا شاگردی به نام بهمنیار داشته و او میفهمیده که بوعلی خیلی انسان عالمی است و کمکم به او میگوید تو ادعای پیامبری کن. بوعلی میگوید من پیامبر نیستم ولی بهمنیار دست بردار نبوده. بوعلی تصمیم میگیرد از طریقی به او بفهماند که پیامبران خصوصیاتی دارند که من ندارم.
به همین خاطر در شب سردی بهمنیار را در خانۀ خودش نگه میدارد و تا صبح با یکدیگر بحث علمی میکنند. بوعلی در نزديك اذان صبح به بهمنیار میگوید بلند شو و یخ حوض را بشکن و آبی برای من بیاور چون میخواهم آب سرد و تگری بخورم. بهمنیار که به خاطر سردی هوا نمیخواست از اتاق خارج شود بهانههایی آورد که الآن موقع خوردن آب یخ نیست و…
در همان حال صدای مؤذن از مأذنه بلند شد و اذان صبح شروع شد همين كه به «اشهد انَّ محمدا رسول الله» رسيد بوعلی به بهمنیار گفت: آن کسی باید ادعای پیامبری کند که الآن پس از چند صد سال شخصی رختخواب را رها میکند و در سرما بالای مأذنه میرود و به عشق او اذان میگوید. تو حاضر نیستی برای من در زمان حیاتم به حیات بروی و لیوان آب یخ بیاوری.
این داستان به گونۀ دیگری نیز نقل شده است:
مي گويند : ابوعلي سينا عليه الرحمه شاگردي به نام بهمنيار داشت او شاگرد تيز هوش و با ذكاوتي بود تنها كسي بود كه وقتي در كلاس درس شيخ بوعلي شركت مي كرد سخنان استادش را بخوبي مي فهميد حتي برخي از شاگردان كه سخنان استاد را كاملا متوجه نمي شدند نزد بمنيار مي آمدند و رفع شبه مي كردند . يك روز كه ابوعلي سينا با شاگردش بهمنيار با هم بودند بهمنيار گفت : اي استاد شما در عصر حاضر بهترين دانشمند هستيد و چون علم طب هم مي دانيد و در تشخيص بيماري مردم خطا نمي كنيد تمام كساني كه مريض مي شوند فقط به شما مراجعه مي كنند بهمين خاطر مردم شما را بسيار دوست دارند شما واقعا بي نظير هستيد . پس چرا دعوي پيامبري نمي كنيد ؟ شيخ بوعلي سينا در پاسخ گفت : هر كس كه علم داشت دليل بر نبوت او نيست بلكه اين مقامي است كه خداوند به بندگان برگزيده اش ابلاغ مي نمايد من خود را شايسته اين مقام نمي دانم هر چند كه بر علوم بسياري از عصر حاضراحاطه دارم اگر زنده ماندم به تو ثابت خواهم كرد كه من شايسته مقام پيامبري نيستم . مدتي از اين قضيه گذشت روزي شيخ بوعلي سينا براي ديدن و معالجه مريضي با شاگردش بهمنيار به سمت شهر آن مريض براه افتادند در بين راه چون خسته شده بودند نزديك آن شهر كه رسيدند در زير درختي به استراحت پرداختند هوا هم گرم بود ابو علي سينا به شاگردش مي گويد درهمين نزديكي چشمه آبي وجود دارد بنابراين عقل حكم مي كند كه ما مشك خالي را از آب پركنيم تا در بين راه تشنگي بر ما مستولي نشود . پس همين حالا بلند شو و برو مشك را از چشمه اي كه در همين نزديكي است از آب پركن بهمنيار بخاطر گرمي هوا دائما بهانه مي آورد و مي گفت استاد ما به شهر چيزي فاصله نداريم دروازه آن شهر براحتي ديده مي شود در همين اثنا صداي اذان ظهر از آن فاصله شنيده شد استاد و شاگرد وضو ساخته و به نماز ايستادند بعد از نماز استاد به بهمنيار گفت : يادت هست كه گفته بودم به تو ثابت خواهم كرد كه شايسته پيامبري نيستم حالا وقتش رسيده است . بهنيار ببين ، اين چه نيروئي است كه با شنيدن صداي اذان من و تو را و حتي مردمي كه دراين شهر زندگي مي كنند وادار ساخته به پاخيزيم و نماز اقامه كنيم اين نيروي حضرت محمد (ص) است كه خداوند به او اعطا نموده است و همه مسلمانان به فرمان او سر تعظيم فرود آورده اند حال قبل از اقامه نماز به تو گفتم برو مشك را پر از آب كن و بياور و تو از اين كار سرباز زدي ، من كه نتوانستم تو را براي آب آوردن متقاعد كنم در صورتي كه مرا به استادي قبول داري و هميشه سخنان مرا آويزه گوش خود كرده اي پس چگونه انتظار داري ادعاي پيامبري نمايم؟
چیزی که من میخواهم با بیان این داستان بگویم این است که پروردگار باید آنقدر محبوب باشد که انسانها برای او هر کاری بکنند. پروردگار محبوب آن است که پیوسته کمک کار ما و کنار ما باشد نه ستارهای که افول میکند.
پس استدلال ابراهیم که میگوید من او را دوست ندارم به این دلیل است که ستاره غایب میشود و دور است و هميشه كنار ما نيست و کار ما را حل نمیکند ولی خدای واقعی باید همیشه حاضر باشد و به حرف بندگانش گوش دهد.
پس سنخ استدلال ابراهیم از سنخ استدلال متکلمین و عرفاء و فلاسفه نیست. از سنخ عشق است. پروردگار آن کسی است که انسان دوست دارد با او حرف بزند. پس خدایی میخواهیم که بتوانیم با او راز و نیاز کنیم. بنابراین دوست داشتن، ما را به او پیوند میدهد آن هم پیوند عاشق و معشوق که نصف شب با او راز و نیاز کنیم. ابراهیم دنبال چنین پروردگاری است. پروردگاري عشقی و بسيار برتر و بهتر از پروردگار عقلی. بله، آن خدای عشقی، عقلی نیز هست ولی ابراهیم به جنبۀ عشق آن توجه میکند.
نکته 7: شايد از تعبیر لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ اَلْقَوْمِ اَلضّٰالِّينَ استفاده شود که ابراهیم ربوبیت خدا را قبول داشته است. پس او رب داشته و موحد بوده است. و بنده نیز میگویم درست است كه ابراهیم میدانسته که پروردگاري هست ولی مصداقش كدام است برايش معلوم نبوده و به دنبال مصداق آن بوده است. پس این تعبیر منافاتی با حرف بنده ندارد.